Chapter 15

256 60 62
                                    

زیر آفتابی که در آن عصر زمستانی، توانی برای گرم کردن بدن پسرک درمانده نداشت، صدای چرخ‌های چمدانی که از سربالایی منتهی به خانه بالا می‌رفت، تنها صدایی بود که شنیده می‌شد. دست‌های پسرک زیر آفتاب طلایی رنگ کم جان غروب، روی دیوار سنگی خانه نشست و همان طور که به سمت بالا حرکت می‌کرد، حرکت دستش ردی نامرئی را روی دیوار به جای می‌گذاشت؛ ردی که مطمئن بود اگر دلتنگی رنگی داشت، به همان رنگ درمی‌آمد.

جلوی در خانه از آن دیوار دل کند و انگشتانش را که کاملا یخ زده بود، روی زنگ در برد تا آن را بفشارد. مسلما ته‌هیونگ نمی‌دانست در ذهن جیمین چه می‌گذشت که به جای وارد کردن رمز در، زنگ خانه‌ی خودش را می‌فشرد. اما جیمین، هر قدر هم عجیب، دلیلی منطقی برای این رفتارش داشت و این دلیل، خواسته‌اش برای استقبال شدن در آن خانه بود؛ هر چند که جنس آن استقبال، به رنگ همیشه نبود.

با باز شدن در، از حیاط زمستان زده گذشت. از سنگ فرش که چند برگ خشک زرد و قهوه ای روی آن قرار گرفته بودند، گذشت و همزمان با لبخندی که روی صورتش نشست، اشک هایش چشمانش را پر کردند. «اجوما» کاملا می دانست چه طور خانه را به بهترین حالت ممکن به حالت گذشته درآورد و یکی از آنها همین جارو نکردن کامل برگ های خشک در حیاط بود. به طوری که بدون دادن حس شلوغی و شلختگی به آن حیاط، حال و هوای گذشته در آن مشخص باشد. به هر حال در آن زمان، برگ چندانی روی درخت ها باقی نمانده بود که بتواند حیاط را تبدیل به آشفته بازاری از برگ های خشکیده کند و جیمین تعجب نمی کرد اگر «اجوما» باغبان را مجبور کرده باشد که برگ های خشک را از جای دیگری پیدا کند و به آنجا بیاورد.

باز شدن در خانه مصادف با گرفته شدن نگاه جیمین از استخر و تاب و برگشتن نگاهش به سمت کسی شد که همان چند لحظه قبل در فکرش او را مجسم می‌کرد. لبخندزنان جلو رفت و مثل کودکی خودش را در آغوش پر محبت سر خدمتکار خانه‌شان جای داد تا شاید او بتواند این غم سنگین را از وجودش بزداید یا شاید کمی آن را تخفیف دهد. گرمای آن آغوش بعد از زندانی شدن پدرش همیشه برایش حس عجیبی داشت، گرم مثل یک مادر، محکم مثل یک پدر، همیشه در دسترس مثل یک خواهر و راحت، درست مثل یک دوست.

بالاخره لحظه ای که احساس کرد می تواند از آن آغوش دل بکند کمی خودش را عقب کشید تا اجوما رهایش کند و بتواند با نگاهش به او بفهماند چه قدر دلتنگ خانه و ساکنانش است و عجیب بود که این زبان غیر کلامی چه قدر بین آن دو قابل درک بود، چون جوابش را از پلک های روی هم آمده ی اجوما به همراه تکان سرش برای دادن اطمینان به او و لبخند شکل گرفته روی لب هایش گرفت.

پیش از آن چه که متوجه آن شود، ته هیونگ چمدانشان را که در تمام آن روز دنبالشان روی زمین کشیده می‌شد، جلوی در ورودی روی چرخ هایش گذاشته بود و شروع به سر به سر گذاشتن با اجوما کرده بود: «خاله!» نگاهش به سمت اجوما برگشت که ته‌هیونگ را که به تقلید از او خودش را به اجوما چسبانده بود، از آغوشش بیرون انداخت: «من خاله‌ت نیستم»

MirageWhere stories live. Discover now