chapter 7

766 102 5
                                    


نمی توانست باور کند این همان جیمین است که همیشه با او می جنگید. انگار کاملا فرد دیگری روبرویش بود. سونگ یون رو به سه یون گفت: «ببرش تا من موهامو بشورم. اصلا هم به دست شکسته ش نگاه نکن. دست شکسته ش، حریف شیطنتش نمیشه» چهره سه یون با وجود تمام فکرهایی که از سرش گذشت همان طور جدی باقی ماند.

چهره جیمین با رفتن سونگ یون تغییر چشمگیری کرد. دوباره مغموم و متفکر وارد آشپزخانه شد. سه یون هنوز هم تلاشی برای حرف زدن با او نمی کرد. جیمین همان طور کنار سه یون ایستاده بود و بی صدا مشغول تماشای او بود و با بی صبری انتظار می کشید تا بلکه سه یون چیزی بگوید. اما سه یون بی صدا از یک طرف آشپزخانه به طرف دیگر می دوید. از یخچال به سمت ظرفشویی و از اجاق گاز به سمت اوپن و قبل از این که شجاعت زدن حرفی را پیدا کند کار سه یون تمام شده بود. با صدای نسبتا بلندی گفت: «سونگ یون، غذا آماده ست» و رو به جیمین گفت: «بریم» صدای سونگ یون لحظه ای بعد آمد که می گفت: «شما شروع کنید. من هم میام» اما وقتی وارد سالن شد متوجه جو بسیار سنگین شد. نمی دانست علت چه بود اما انگار وجودش لازم بود. از طرفی هم خنده دار بود که نقش چسب را میان آن دو بازی می کرد.

به محض نشستنش ظرف غذا را از جلوی سه یون برداشت و مشغول خوردن شد. سه یون اعتراض کنان گفت: «داشتم می خوردم» سونگ یون همان طور که مشغول بود گفت: «مگه من دارم چی کار می کنم؟»

بی اختیار خنده اش گرفت. به کنایه گفت: «انگار دارم بچه بزرگ می کنم. خودش هم نه یکی، دو تا بچه شیطون و تخس»

جیمین سرش را پایین انداخت و زیر لب عذرخواهی کرد، اما سونگ یون بی توجه به حرفی که سه یون زد، لیوان آبش را هم از روبرویش برداشت و آن را سر کشید. بعد هم تا می توانست سر به سر هر دو گذاشت و جیمین را که به خاطر تاثیر داروهایش خواب آلود بود مسخره می کرد. بعد از خوردن غذا او را به اتاق فرستاد تا استراحت کند و با سه یون مشغول جمع کردن میز شد. زنگ گوشی سونگ یون سکوتی را که رفتن جیمین ایجاد کرده بود شکست. رو به سه یون گفت: «سونگ هوئه» و جواب داد. بعد از کمی صحبت رو به سه یون گفت: «پرونده رو می خواد. می خواد پرونده رو براش بفرستی»
- باشه.

از بقیه مکالمه سونگ یون چیزی متوجه نشد. سونگ یون تنها تایید می کرد. رویش را برگرداند و به سمت اتاقش رفت. گرچه دلش می خواست تا وقتی که اینجا بود استراحت کند اما می دانست که نمی تواند. شروع به کار روی پرونده کرد. لپ تاپ و کتاب هایش دور و برش پراکنده بودند. طوری که وقتی سونگ یون وارد اتاق شد وحشت کرد: «چه خبره؟ زلزله اومده؟»
- چی می گفت؟
- می خواد تو رو ببینه.
- کی؟ کجا؟
- امروز، ساعت 6، کافی شاپ جلوی دادستانی.

سه یون نگاهی به ساعتش کرد. هنوز بیشتر از 4 ساعت وقت داشت. دوباره غرق در پرونده شد. با ابروهایی که گره خورده بود مشغول خواندن و جستجو بود. به حدی در کارش غرق شده بود که متوجه زمان نبود. وقتی به خود آمد که صدای جیمین را شنید: «نونا...»
زیر لب شروع به غرولند کرد: «من کی بهش اجازه دادم نونا صدام کنه؟»

MirageWhere stories live. Discover now