Fata Morgana - 02

177 48 12
                                    

دادگاه، رفتن پیش دکتر و حال هم تدارک برای دور همی سالانه ی بچه های دبیرستان، البته با دعوت از یک میهمان! روز شلوغش در حال به پایان رسیدن بود بدون آن که ذره‌ای انرژی برای این بخش آخر داشته باشد. واضح بود که علت این مهمانی چه بود! آشنایی و گهگاه ارضای خودنمایی یکی دو نفر از هم کلاسی‌ها. کاش بهانه ای برای حضور نیافتن داشت!

در حالی که احساس می کرد از خستگی نمی تواند سر پا بایستد، وارد سالن مهمانی شد. نگاهش بلافاصله دنبال سونگ یون گشت و او را در بین تعدادی از دوستانشان یافت. سونگ یون به محض دیدنش برایش دست تکان داد و سه یون به همان سمت حرکت کرد. در مسیر کوتاه تا سمت دیگر سالن با یکی دو نفری خوش و بش کرد و با رسیدن کنار سونگ یون سراغ جی هیون را گرفت.

- وقت ویزیت داشت. ولی گفت زود میاد

به دعوت سونگ یون پشت میز نشست و یکی از گیلاس ها را در دست گرفت. برای تحمل امشب به آن نیاز داشت.

- تنها اومدی!

نگاهش روی یکی از آن خودنماها ثابت شد که همان لحظه روبرویش ظاهر شده بود. هیچ گاه نمی توانست از هیورین انتظار درک داشته باشد. حتی حالا که تا ساعتی پیش در مطب یکی از همین بچه ها بود که از او می خواست که بیشتر استراحت کند و کمتر تحت استرس قرار گیرد. لبخندی زد و کوتاه جواب داد: «آره»

هیورین که انگار از جوابش راضی نشده بود ادامه داد: «ببینم مگه تو زودتر از همه‌مون ازدواج نکردی؟ شوهرت کجاست؟»

زمزمه های یکی دو نفری را که همراه هیورین بودند، می شنید که توضیح می دادند او از همسرش جدا شده است. اما پوزخند هیورین به سه یون ثابت می کرد که او خودش همه چیز را می دانست. با این حال تظاهر را فراموش نکرد: «واقعا؟ متاسفم، نمی دونستم. ولی سونگ یون گفت امشب کسی همراهت میاد و برای همین تدارک دیدیم. اشتباه کردم؟»

نگاهش برای توضیحی به سمت سونگ یون برگشت اما سونگ یون مشغول صحبت بود و متوجه نبود. گرچه پیش از آن که بتواند جواب بدهد، دو دست روی شانه هایش نشست و صدای آشنایی از پشت سرش اعلام کرد: «آره، یه مهمون خوش تیپ و مشهور داریم...»

- نوئول! فکر کردم این جشن بچه های سال ما بود، نه شما!

لبخندی روی لب های سه یون نشست و به سمت نوئول برگشت. نوئول بی خیال خندید و جواب داد: «هر جا اونی ها باشن من هم هستم!»

- ها... البته! نمی دونم چرا یادم رفته بود

نوئول بی توجه به طعنه های هیورین که بالاخره در حال رفتن بود، کنار سه یون نشست. سه یون با لبخندی تشکر کرد: «ممنونم»

نوئول هر دو دستش را دور او حلقه کرد و با هیجان گفت: «دلم برات تنگ شده بود»

سه یون خنده ی کوتاهی کرد و جواب داد: «ولی ما که همین هفته ی پیش توی موزیکالت همدیگرو دیدیم»

MirageWhere stories live. Discover now