chapter 29

383 69 8
                                    


نفس در سینه سه یون حبس شد. آنچه را که سونگ یون از آن می ترسید اتفاق افتاده بود. چیزی را که سونگ یون می خواست از او در برابرش محافظت کند شنیده بود. احمقانه بود که همه چیز را می دانست و باز هم به این صورت جا می خورد. صدای لرزان جین دوباره در گوشش پیچید: «چه خبره؟»

تنها دلش می خواست قطع کند و لحظه ای به حال خود باشد. تنها لحظه ای وقت احتیاج داشت تا این جمله لعنتی را هضم کند. آرام بر زبان آورد: «بابت گزارشت ممنون» اما جین دست بردار نبود. با فریاد پرسید: «پرسیدم اون لعنتی کیه؟»
صدای جین اعصاب فرسوده اش را بیشتر از قبل تحریک کرد. با خود فکر کرد: «می خوای بدونی؟ باشه بهت میگم» و با صدایی نه چندان آرام جواب داد: «شوهر عوضی منه!»

آن طرف خط سکوت برقرار شد. همان قدر که فکر می کرد جین را شوکه کرده بود. صدای جین را کمی بعد شنید که به لکنت افتاده بود: «معذرت می خوام... من فقط... نگران جیمین بودم»
-  می دونم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «و برای همین انتخابتون کردم. حواستو جمع کن و هر اتفاقی که افتاد ازم پنهان نکن متوجه میشی چی میگم؟»

-  بله...
-  خیلی مراقب باش. نمی خوام بلایی سر هیچ کدومتون بیاد
-  چشم
جین تماس را قطع کرد و گوشی را از گوشش فاصله داد. دندان هایش روی هم فشرده شد. نگاهش را همان طور به جه جون دوخته بود که از خانه بیرون می آمد و دور می شد. بار دیگر احساس همان پسربچه هراسان در وجودش شعله کشید. می ترسید! بی نهایت از او می ترسید. حتی حالا که 7 سال گذشته بود و محال بود که او را بشناسد. رویش را برگرداند. نمی دانست عشقی که نسبت به جیمین در دلش احساس می کرد می تواند جلوی ترسش را بگیرد یا نه اما از یک چیز مطمئن بود. اگر جه جون متوجهش می شد و اگر یک بار دیگر با او مواجه می شد دست و پایش را گم می کرد و شاید قبل از این که او چیزی بگوید به التماس می افتاد تا کاری با او نداشته باشد. هنوز هم در برابرش حس همان پسر بچه بی پناه را داشت. هنوز هم احساس می کرد بچه است و هنوز هم احساس امنیت نمی کرد. دیگر جیمین و رییس پارکی وجود نداشتند که از او محافظت کنند.

                                  ***
جیمین که متوجه شد سه یون می خواهد برای جواب دادن تلفن از خانه خارج شود به سمت اتاقش رفت. هنوز فرصت داشت که پیش از خارج شدنشان از خانه باز هم فیلم ها و عکس ها را تماشا کند. همان فیلم دفعه قبلی را که ناتمام باقی گذاشته بود دوباره پخش کرد.
کنار جاده نشسته بودند. نگاه های پر از شیطنت خودش و ته هیونگ به ماشین هایی بود که یکی یکی از روبرویشان رد می شدند و گهگاه گرد و خاکی به پا می کردند که آنها را به سرفه می انداختند. اما حتی آن هم نتوانسته بود آنها را از کنار جاده دور کند. نیشخندهای خنده دار ته هیونگ حتی حالا هم او را به خنده می انداخت.

یک لحظه متوجه نگاه خودش شد که انگار طعمه اش را پیدا کرده بود. به آن نگاهی که بیشتر در چشم شکارچی ها می دید تا پسر بچه های شرور خندید. زیر لب گفت: «کی شکاره و کی شکارچی؟»

MirageWhere stories live. Discover now