رییس بداخلاق

1.2K 92 20
                                    

به ویلیام نگاه کردم و باهم رفتیم دم در. با فاصله زیادی ازش وایستادم.
درو که باز کرد...
بلهه!
جولی همه رو جمع کرده بود تا باهم بیان..
قیافه ی جولی باعث شد بلند بخندم.
این دختر کلا مسخره بود..
بلند گفت: سلاااام!!
-یه لحظه یه لحظه! جناب ویلیام بلک! من کاراتو تایید کردما! الان حداقل تا داخل خونه نباید خودم برم که...
ویلیامم که پایه ی همه ی مسخره بازیا، جولیو بلند کرد و برد داخل.
تو اون سر و صدا بلند با خنده گفتم: جولی نکن!
ولی سرو صدا نزاشت صدام بهش برسه..

همه اومدن داخل و جولی گفت: حسودی نکن!
- آخه به چیه تو حسودیم شه خره؟!
- به خوشگلیم!
- اوهوع
جولی: اصلا اگه باور نداری الان بهت میگم... ویلیاااام
- چرا اونو صدا میزنی؟!؟
با خنده بهم نگاه کرد.
ویلیام از اون سر خونه اومد و گفت: کسی منو صدا زد؟
جولی: ویلیام من خوشگل ترم یا سوفیا؟؟
با تهدید و اروم به جولی گفتم: خفه شو!
ویلیام: منو خواهشاً وارد بحثای ناموسی نکنین...
و رفت اون طرف.
لبامو چین دادم و رو به جولی گفتم: خوردی؟
- نمی‌خواست وارد بحثای ناموسی بشه دیگه..

خونه خیلی شلوغ شده بود و هرکسی واسه خودش بلند بلند حرف میزد و می‌خندید.
یادم افتاد که لازانیا تو فر بود، پس با عجله رفتم آشپزخونه و لازانیا رو درآوردم...
خیلی طلایی شده بود ولی نسوخت.
گذاشتمش رو میز آشپزخونه تا خنک شه و جولیو صدا زدم.
- چیه خره؟
با افتخار به لازانیا اشاره کردم.
چشاش گرد شد و گفت:
- برگام... پَرام... پشمامم!!
- چی شد؟!
- تو الان چند ساله غذا درست نکردی؟؟
- دو سه سالی میشه
- و بعد دو سه سال اومدی یه چنین لازانیایی درست کردی!!!
تکیه دادم به کابینت ، ابروهامو دادم بالا و گفتم: کارم درسته!
زد به شونمو گفت:
- سوفیای منی دیگه!
داشت می‌رفت بیرون بلند گفت: بیا!
دستامو شستم و اومدم برم بیرون که محکم خوردم به یه چیزی..‌ خیلیم سفت بود.
دماغم از شدت ضربه گزگز میکرد..

سر بلند کردم دیدم ویلیامه. اوفف...
من- آخ ببخشید!
با لبخند گفت: اشکالی نداره...
خواستم پامو بزارم بیرون گفت: شام و ببریم؟
- آره اره....
همه چیزو رو میز چیدیم و همه دور میز جمع شدن.

رفتم دستشویی و یه نگاه به خودم تو آینه انداختم.
آرایشم مصرانه سرجاش مونده بود.
یه آب خالی به صورتم پاشیدم و رفتم بیرون و کنار جولی نشستم.
داشت لازانیا میخورد.

اروم گفتم: چطور شد؟
- لعنت بهت حرف نداره!.. ولی سوفیا میگم... این پسره، جذابه ها!
زد به شونم...
سرمو با دستام گرفتم و گفتم:
- جولی این کاراتو شروع نکن خواهشاً!! من فقط اومدم اینجا براش لازانیا درست کنم همین!
جولی- خواهیم دید...
من- خفه!
جولی- حالا...
من- ببند!
جولی- وحشی!

یه تیکه لازانیا واسه خودم گذاشتم و شروع کردم به خوردن که ویلیام بلند گفت:
خیلی خوشحالم که اینجایین و خوشحالم که باهاتون آشنا شدم.
بعد از شام بیاین حیاط باهاتون کار دارم.
یه دختره دیگه که اسمش کامیلا بود گفت: اوووو چیکار؟!
- حالا غذاتونو بخورین، میفهمین.
اصلا برام مهم نبود چیکار..
موقع غذا خوردن داشتم نقشه ی تظاهرات جدیدمونو تو ذهنم مرور میکردم..
و چیزایی که لازم داشتیم، واسه همین نتونستم با جمع باشم و بگم و بخندم..
البته همیشه هم بخاطر تو جمع نبودنم همین بهونه رو داشتم..

•Sofia• Where stories live. Discover now