عجوزه

456 50 13
                                    

کارد میزدی خون ویلیام درنمیومد.
دستش هیستریک به گردنش رفت.
اطرافو کلافه از نظر گذروند و یهو سمت گوشیش هجوم برد.
با عجله رفتم سمتش.
- ویلیام..چی..چیکار میکنی؟؟!
پتانسیل اینکه اولیویا رو با دستاش خفه کنه رو داشت.
حتی مطمعن بودم داشت به اینکه کجا چالش کنه هم فک میکرد..
دستی که گوشیو کنار گوشش نگه داشته بود کشیدم و هول گفتم: قطع کن!!
- چی میگی سوف ولم کن من با این زنیکه کار دارم..
بخاطر فحشی که جلوی بچه داد لب پایینمو گاز گرفتم و مصرانه و با صدای لرزون گفتم: قطع کن ویل کارت دارم!! گوش بده به حرفم بعد برو هرکاری دلن خواست بکن..
کلافه و بی‌میل گوشیو قطع کرد و زل زد بهم.
مطمعن گفتم: مرد حسابی تو، تو این اوج عصبانیتت زنگ میزنی بیاد که بعد کار دست خودت بدی؟! بزار یه مدت بگذره.. حالت که بهتر شد بشین باهاش منطقی صحبت کن!
ویل عصبی و بیقرار گفت: سوف من نفهمیدم کِی زد تو گوش لوسی، ولی چیزایی که به تو گفت و فهمیدم! اون سلیطه بازی ای که دراورد و فهمیدم! خواستم پاشم قلم پاشو بشکنم ولی انگاری به زمین چشبیده بودم.. نمیتونستم پاشم..پاهام قدرت بلند شدن نداشتن..الآنم میبینی دو کلام حرف میزنم بخاطر سِرمیه که بزور بهم زدن. الان اگه نزاری با اولیویا تصفیه حساب کنم نمیتونم شب بخوابم سوف درک کن!
جوری که این کلمه ی تصفیه حساب و به زبون آورد از ترس جد و ابادم جلوی چشام می‌رقصیدن.
نمی‌دونم چرا جوری استرس گرفته بودم انگار من کار اشتباهی انجام دادم!
مطمعن گفتم: نه! همینی که گفتم..میزاری اروم تر شی، بعدش منم میام دوتاییمون خیلی منطقی باهاش صحبت میکنیم.. چون امروز یه حرفاییم راجب حضانت بچه به مادرت میزد، باید تکلیف روشن شه..
همین که ویلیام اسم حضانت و شنید ابروهاش بالا رفتن و متعجب با چشای گرد زل زد بهم.
احساس کردم کار اشتباهی انجام دادم..
لباشو با غیظ بهم فشرد و نفس عمیقی و کشداری کشید.
اومدم برم ارومش کنم که صدای زنگ خونه دراومد و بدنمو لرزوند.
یا خدا..
دست و دلم می‌لرزید..
خدایا میشه امروز خون و خونریزی نشه اینجا؟!
من میرم‌ی از دهنم دراومد و ناخواسته دویدم سمت در و با باز کردنش گیجی تو وجودم ریشه دووند.
- برو کنار!!
لبامو محکم فشردم و خونسرد گفتم: اولیویا برو! بعدا باهم حرف می‌زنیم باشه؟! الان اصلا فرصت خوبی..
بی‌توجه بهم منو هل داد کنار و اومد داخل.
وسط کتفم خورد به چهارچوب در و درد افتضاحی تو بدنم پیچید.
اولیویا رفت داخل و جدی عجله ای رو به لوسی گفت: لباس بپوش!!
ویلیام که چشاشو باریک کرده بود اخمی کرد و گفت: به‌به.. دیوید کاپرفیلد خودش اومد.. دست به بچه بزنی دستاتو شکستم!
اولیویا که از این حجم از خشم ویل متعجب بود سکوت و ترجیح داد.
ویل با خشم و ترسناک پرسید: صورت لوسی چرا کبوده؟!
سکوت مطلق!
با اینکه تو جبهه ی ویلیام بودم ولی اون لحظه از نفس کشیدنم میترسیدم..
ویل بلند تر گفت: صورت بچه چرا کبوده من جواب می‌خوام!!! بنال!
اولیویا مغرور زل زد به ویلیام و حق بجانب گفت: من مادرشم تو حق نداری بازخواستم کنی!
ابروهای ویل با تمسخر بالا رفتن.. با اشاره به من گفت: مادرش اونه نه تو!!
ای خدا..
دلم قیلی ویلی رفت و جملشو تکرار کردم..
مادرش اونه...مادرش اونه!
اوففف...
با پوزخند تمسخر گفت:
این هرجایی رو میگی؟! همینی که بچمونو کشت؟! حقا که لیاقتت همینه..
قلبم درد گرفت..
حس کردم تنها چیزی که کم دارم اکسیژنه..
به من گفت هرجایی!
دهن باز کردم جواب درشتی بدم که خشم نگاه ویلیام نزاشت.
با حرص گفت: زنیکه دهن کثیفتو ببند! هی از صبح هر گوهی دلت خواسته خوردی هیچی بهت نگفتم! دستت رو بچم بلند شد، هیچی نگفتم! اون سلیطه بازیارو از خودت نشون دادی.. هیچی نگفتم! ولی فکر نکن میزارم هرچی دلت خواست به سوفیا بگی و هیچی نگم! ببین زنیکه.. هرجایی تویی و صد جد و ابادت که از اولم رو یه تخت بند نبودن! حالا اومدی اینجا واسه من تز مادر بودن گرفتی؟!!!! مگه نمیگی مادری؟؟ پدرسگ مگه نمیگی مادری؟؟! اون زمانی که بچت شیرخشک میخورد کجا بودی؟؟؟ اون زمانی که شب تا صبح بچه رو تو بغلم تکون میدادم درحالی که بغل مادرشو میخواست که بهش شیر بده تو کجا بودی؟؟؟!! دِ بیشرف جواب منو بده اون زمانی که این بچه.. تو بغلم گریه میکرد!! اشک میریخت، می‌گفت دلم واسه مامان تنگ شده تو کجا بودی بیشرف؟!! ها؟! چرا خفه خون گرفتی؟؟!! جواب منو بده دیگه!!!
چشاشو عصبی بست و با کف دست و وحشتناک محکم کوبید به میز و بلند و شمرده گفت: جواب منو بده اینجوری خفه خون میگیری دوست ندارم!! دارم مثل آدم ازت سوال میپرسم مثل آدم جواب بده! می‌خوام بدونم..
اشک تو چشای اولیویا جمع شد ولی مغرور به زمین خیره بود.
تن صداش از داد، اروم و غمگین شد.
- اون زمانی که نصفه شب بهت زنگ میزدم.. میگفتم...اولیو! برگرد! بخاطر کاری که نکردم ازت عذرخواهی میکردم تو کجا بودی لعنتی؟؟! وقتی نازتو می‌کشیدم ولی باز شب بدون تو می‌خوابیدم..کجا بودی؟!
به سختی کلمه هارو ادا میکرد و با هر کلمه‌ش قلبم که نه،تمام تن و بدنمم میلرزید.
واقعا چقدر یه آدم میتونه بی‌لیاقت باشه؟!
لوسی که تاحالا فقط یه چهره ی بامزه و مهربون و دلقک از باباشو دیده بود، از پشت چسبیده بود به پاهام و از ترس به سکسه افتاده بود و پلک نمی‌زد.
منم از وحشت ویلیام دست و پام می‌لرزید.
وقتی اینجوری رد میداد خیلی وحشی بنظر می‌رسید..
وحشی و جذاب!
خیلی جذاب..
ویل اروم و سنگین ادامه داد: آره..راست میگی! سوفیا نامادریشه..؟! هرجاییه؟!.. جندست؟؟ بی لیاقته؟!
نزدیکش شد و گفت: ولی هرچی بوده از تو براشون مادر تر بوده!
اشک سمجی گوشه ی چشمم جمع شده بود ولی نمی‌خواستم بیاد.
کار خراب کن بود..
از حرفای ویلیام جوری احساس غرور کردم انگار مارش نظامی زده میشد و من فرمانده بودم..
ویل ادامه داد: اگه خیلی دوست داری نگران بچت باشی، ما میریم بیرون از خودش بپرس. بپرس ببین پیش کی میمونه. اگه گفت تو، ببرش من حرفی ندارم.. ببر با تو زندگی کنه..
رنگ لوسی پرید.
با ترس گفت: بابا!!!
ویل پوزخند تلخی زد و دست به جیب گفت: دیدی..؟! چه مادری هستی که بچت می‌ترسه باهات تو یه اتاق تنها باشه! اولیویا یه خواهشی میکنم ازت، نه رو حساب اینکه ازت میترسما..نه! خودت بهتر از هرکس دیگه ای می‌دونی بخوام کسیو به گوه خوردن بندازم کاری میکنم که تا عمر داره اسممو با ترس بگه!.. فقط رو حساب اینکه یه زمانی زیرم درد کشیدی و دخترامو بدنیا آوردی کاری به کارت ندارم.. پاتو از زندگی من بکش بیرون.. برو با همون شوهر سوفیا خوش باش.. مث اینکه فقطم واسه سوفیا حیوون بوده.. ظاهراً خوب بهت میرسه!..اتفاقا الان که رفتی پیشش سلام منو بهش برسون، بگو یا سوفیارو طلاق میده یا اینکه دیگه بد قاطی میکنم...خلاصه که تورو بخیر و مارو به سلامت!
دست به جیب رفت سمت در اتاقش و قبل ازینکه وارد شه گفت: لوسی با مادرت خداحافظی کن این آخرین باریه که میبینیش..
اولیویا ناباور و با بغض به ویل خیره شده بود.
برخلاف جو سنگین، هوای اتاق سبک بود و بوی نم بارون توش پیچیده بود.
یادم اومد در حال باز مونده و اونجارو نگاه کردم جولیو دم در دیدم.
با شک و دودلی وایستاده بود و معلوم بود از هیچی خبر نداره.
سلام بیصدایی گفتم و اشاره زدم بیاد تو ولی نیومد.
رگه های هوای سرد و لذت بخش وارد خونه میشد و از بار قضیه کم میکرد.
اولیویا با قدمای بلند و التماس رفت سمتش و ملتمس گفت: ویل خواهش میکنم بچمو ازم نگیر.. تروخدا!
ویل کلافه و ناباور گفت: من سه ساعت داشتم واسه دیوار نطق میکردم؟! اولیویا اعصاب منو بهم نریز من همینجوریش مادرزادی اعصاب درست حسابی ندارم! وقتی یکیم رو مخم می‌ره دیگه نمی‌بینم کیه، میخواد وزیر باشه، سفیر باشه یا هر خر دیگه ای! دیگه رد میدم! رد میدما...!
نگاهشو بهم دوخت و گفت: البته شاید واسه سوفیا یکم تخفیف قائل بشم‌..
خسته و محو خندیدم و غرق لذت چشامو بستم .
اون احساس آرامشی که داشتم و با تمام دنیا عوض نمی‌کردم.
آخ..
لوسیو با لذت به خودم فشردم.
اولیویا با چونه لرزون جلو پای لوسی زانو زد و پشت انگشت اشارشو رو کبودی صورتش کشید که صورت لوسی از درد مچاله شد ولی دم نزد.
اروم و مادرانه گفت: ازم میترسی؟!
لوسی مطمعن سر نفی تکون داد.
اولیویا لبخندی با اشک زد و گفت: دیگه دوستم نداری نه؟
لوسی مهربون گفت: چرا..
آخ بمیرم واسه این بچه که انقدر مهربونه..
یهو بغلشو باز کرد و لوسی اروم و خانومانه بغلش کرد ولی اولیویا محکم و وحشیانه میفشردش.
به جولی نگاه کردم که کوله به دوش دم در وایستاده بود و نگاهش با تعجب بینمون در نوسان بود.
مادر کلمه ی عجیبیه!
یه مادر هرچقدرم هرزه و بی همه چیز باشه، بازم مادره!
من اینو خوب می‌فهمیدم.. چون مادر داغ داری تو وجودم داشتم که هرازچندگاهی صدای لالایی خوندناش تو گوشم می‌پیچید.
مادر ناکامی که وقتی شوهرش فهمید بچه دار شده، اونقدر کتکش زد که بچش افتاد!
مادری که بوی خون تا روزها زیر دماغش بود و صدای گریه ی بچه تا مدت ها مثل گوشواره آویزه ی گوشش شده بود..
شبا از درد با قرص و اشک می‌خوابید و همش به این فکر میکرد که زندگی بی معنیشو تموم کنه..
اولیویا رو درک میکردم!
با همه ی عوضی بازیا و کثافت کاریاش، درکش میکردم..
اونم یه مادر بود!
مادری که نتونست واسه بچش مادری کنه و حالا پشیمونی و عذاب وجدان مثل خوره به وجودش افتاده..
هرچند که حالا خیلی دیره.. خیلی!
- ببخشید کنارت نبودم دخترم...دوست نداری الان با مامان زندگی کنی؟
لوسی با دستای کوچیکش صورت اولیویارو گرفت و مهربون گفت: من الان با مامان سوفیا زندگی میکنم! تازشم میخواد منو مثل خودش آرایش کنه.. خودش تو مطب دکتر بهم گفت..
اولیویا با اشک پوزخندی زد و گفت: دوست داری بازم منو ببینی مامان؟
لوسی دستپاچه اطرافو نگاه کرد.
انگار دنبال یه راه فرار میگشت.
سکوت مرگباری ساکن فضا شد که صدای ویل همه ی نگاهارو سمت خودش برگردوند.
- انقد اذیتش نکن.. لوسیم بخواد من نمیزارم!
لوسی که جوابشو پیدا کرده بود سریع سر تکون داد و دوید سمت ویلیام که رو به اولیویا جدی و محکم گفتم: آره.. میتونی هرازچندگاهی بعد از اینکه با ویلیام هماهنگ کردی لوسیو ببینی..
نگاهش امیدوار شد ولی غرورش نزاشت ازم تشکر کنه.
بعد ازینکه قورت دادن آب دهنش بهم فهموند بغض سختی گلوشو چنگ میگیره، اخم پردردی کرد و با قدمای بلند دور شد و از در زد بیرون.
هوف بلندی گفتم و بخاطر لرزی که از سرما کردم دوتا بازوهامو سفت بغل کردم.
- جولی بیا تو یخ زدی!
دودل داخلو نگاه کرد و با شیطنت گفت: اوضاع سفیده؟!
ریز خندیدم.
- آره بیا..
اومد داخل و درو بست.
هوای خونه خنک شده بود..
....

درحالی که سعی میکردم لبخند بزنم رو به جولی گفتم: می‌دونی امروز چی دیدم؟!
چیزی نگفت.
لرزش صدامو خوردم و گفتم: پیتر! با.. اولیویا..
نفس دردناکی کشیدم و ادامه دادم: می‌دونی چی خیلی برام جالبه؟!
لرز صدام وحشتناک شده بود و فاصله ی  قطره اشکم تا باریدن یه بشکن بود.
- پیتر.. عشق بخوره تو سرش! حتی نمیتونست خودشو کنترل کنه منو نزنه!.. اونوقت...
لبامو پردرد فشار دادم و اشکم بلاخره سرازیر شد.
ملتمس و متعجب ادامه دادم: این حجم از لطافت تو پیترو ندیده بودم! هیچوقت! پیتر..هیچوقت به من چنین محبتی نکرد..اصن فدای سر خودم، خب منم دوسش نداشتم، حق میدم! ولی آخه..مرد مومن.. کشتن بچت، پاره ی وجودت کار درستی بود؟؟!
ادا کردن هر کلمه مثل جابجا کردن اهرم ثلاثه با دست خالی بود.
همون قدر سخت و همون قدر نشدنی..
دستامو سپر صورتم کردم و زدم زیر گریه که جولی بغلم کرد و گفت: قربون شکلت برم.. پیتر گاوه! یابو.. دیگه واقعا نمی‌دونم چی بگم بیخیالش جیگر من..
شیطون گفت: تو الان مثلا باید به من روحیه بدیا! انقد آبغوره گرفتی اینجا شده مثل خانه سالمندان! هوی دختر! عجوزه! گریه نکن!! سلیطه خانوم!! الوووو! هاپو! هووووی... کَرم که شدی ماشالا!
میون گریه خندم گرفت و بخاطر دماغ کیپم به سرفه افتادم.
ازون سرفه های خفه ای که دماغو قلقلک میده و صدای فیس فیس داره.
با لبخندی که سعی بر کنترلش داشتم رو به جولی گفتم: انقد بیشعوری که دلم نمیاد بحث احساسی بکنم ولی زندگی بدون تو ممکن نبود عوضی!!
چنان چکی با خنده بهم زد که دستم ناخودآگاه رفت سمت صورتم و ناباور تو چشاش زل زدم..
زد زیر خنده و چون میدونست انتقام میگیرم دوتا دستاشو سپر صورتش کرد.
کوسن رو مبل و برداشتم و محکم کوبیدم تو صورتش.
صدای خندش رفت هوا و با مخلوط جیغ و خنده گفت: بزار از خودم دفاع کنم عجوزه!!! ااااایی...
بی رحمانه و با کوسن می‌کوبیدم تو صورتش و اون با جیغ و خنده از خودش دفاع میکرد.
یهو صدای بچه گانه و رسای لوسی بهمون اضافه شد: منم میام بازی!!!!
روبروی جولی وایستاده بودم و شعاع دورمون پر از پَر شده بود.
لوسی سرخوش پرید رو مبل و شروع کرد به بالا ریختن پرا..
وقتی با خنده کوسن و کنار گذاشتم با غضب گفت: عجوزه ی پیر! من نمی‌دونم این ویلیام از چی تو خوشش اومده!!
مفتخر گفتم: همه چی!
- اوهووو حالا یکی بیاد اینو جمعش کنه..
نفس عمیقی کشیدم و لوسیو رو پاهام نشوندم.
بچه گونه گفت: بابام چرا رفته تو اتاق درو بسته؟!
منطقی جواب دادم: بابات بخاطر خواهرت ناراحته.. خوب میشه یه چند روز بهش زمان بده..
سرشو گذاشت رو سینم و گفت: دوست دارم مامان..
جولی با تعجب و احساساتی نگاهمون میکرد.
قلاب دستامو دورش سفت تر کردم و گفتم: منم دوستت دارم..

•Sofia• Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon