جولی

441 46 16
                                    

"دوروز بعد"
نیمه های شب بود که کار نقاشی جولی تموم شد..
شکل دختری شد که تاحالا ندیده بودمش ولی امیدوار بودم اون چیزی که میخواست شده باشه.
با اینکه بیماریش عود کرده بود عجله ای تو کشیدن نقاشی بخرج ندادم.
سوفیا رو از مراقبتهای ویژه بیرون آورده بودن و حالا یه اتاق معمولی بهش داده بودن..
از وقتی سوف از بخش بیرون اومده بود از پیشش جم نخورده بودم.
براش کتاب میخوندم،
باهاش درد و دل میکردم،
اتفاقات اخیر و بهش میگفتم..
حتی وقتی نقاشی می‌کشیدم با دست خالیم دست سوفیا رو گرفته بودم!
در اتاق اروم و مستأصل باز شد و لوسی و الینا تو چهارچوب در پدیدار شدن.
الینا- کارا خوب پیش میره؟
- بد نیست..
رو به لوسی شیطون گفتم: دخترخانوم! دلم برات تنگ شده بودا!
دوید بغلمو بی ملاحظه پرید روم و اخ‌مو درآورد..
الینا با خنده ادامه داد: گفتم اگه اجازه میدی لوسیو ببرم خونمون، بیچاره خسته شد انقد بین مریضا رفت و آمد کرد.. پسرمم‌ تقریبا هم سنشه باهم بازی میکنن.
شصتمو رو گونه ی سفید لوسی کشیدم و گفتم: دوست داری بری؟
مشتاقانه سر تکون داد..
نگران از الینا پرسیدم: کسی پیششون هست؟! خودت میبریش؟
- شوهرم پایینه میبرتش، خودشم خونه پیششونه نگران نباش..
با لحن بچه شاد کنی گفتم: اشکال نداره.. شیطونی نکنیا!!
ذوق مرگ شده پرید سمت الینا و گفت: اسباب بازیاتون همه پسرونست؟؟
الینا درحالی که خندشو کنترل میکرد پا به پای لوسی نشست و گفت: تقریبا.. نترس نمیزارن حوصلت سر بره..
- آخ جوووون!!
خوشحالی این بچه رو که می‌دیدم بار سنگینی از رو دوشم برداشته میشد!
داشتن میرفتن تاکید کردم: از کمد بالا نمیریا!!
ذوق زده گفت: چشمم ویلیام بلک!
و بعد از خداحافظیِ الینا رفتن.
سوفیا رو به پرستار سپردم و رفتم به نیما و جولی سر بزنم..
حالم بد گرفته بود.. جولی میتونست آرومم کنه.. تازه باید نقاشیشم بهش تحویل میدادم وگرنه کلمو می‌کند..
نگاهی گذرا به ساعت بهم فهموند دو و نیم نصفه شبه!
از بخش رد شدم، با آسانسور پایین رفتم و وارد اتاق جولی شدم.
اتاقی که بمب انرژیِ عالم با پوستی از مخلوط زرد و سیاه توش دراز کشیده بود.
نیما با سرو وضع پریشون و لبخند بیجونش سعی بر خندوندن جولی و روحیه دادن بهش داشت.
بی‌حال سلامی کردم..
جولی سرفه ی غلیظی کرد و بیجون گفت: سلام وی..( سرفه) .. سوفیا چطوره؟
حالش افتضاح تر از هر وقت دیگه ای بود!
تلخ گفتم- همون‌جوری..
لبخند خسته ای تحویل داد و بزور گفت:ویل..یام... یه خواهشی ازت دارم...ب...بیا جلو..
با قدمای آهسته رفتم بالا سرش.
رنگش زرد شده بود و زیر چشاش گود افتاده بود..
این جولی نیست!
واقعا جولی نیست!!
دستمو بیجون و پریشون گرفت و گفت: فقط... س...سوفیا رو..خوشبخت کن!
اخم ریزی از تعجب کردم و گنگ سر تکون دادم..
ادامه داد- این آخرین...چیزیه که...( سرفه) ازت می‌خوام...
نیما معترض گفت:
- ای بابا جولی تو خودت باید ساقدوش اینا شی!!
اشک تو چشمم جمع شد و باعث شد تار ببینم.
یهو فشار دست جولی کم شد، سعی کرد نفس عمیقی بکشه ولی نتونست..
بزور و سخت نالید: یه چیزی... توی.. کیفمه.. بدش به سوفیا...( سرفه ی شدید)..
گردنشو به بالا متمایل کرد و خواست بزور نفش بکشه ..
سردرگم گفتم: ج... جولی!!! جولی آب میخوای؟؟؟
نیما هول داد زد: پرستاااار!!!
جولی بیحال و با نفس نفس و لبخند باریکی رو لباش گفت: از...اون جا.. نگاهتون میکنم..
لبخند بیجونش رو لبش موند و چشای سیاهش بسته شدن...
نه واسه چند دقیقه یا واسه چند ثانیه..
برای همیشه!
جولی مهربون و پرانرژی واسه همیشه رفته بود..
مرگ عزیز سخته، ولی مرگ بعضی عزیزا سختتره!
خیلی سخت‌تر!
مثل مرگ کسی که زندگی کرد تا سوفیا زندگی کنه!
مثل کسی که همیشه باعث خنده هامون بود..
مثل کسی که..
جولی..!
صدای داد ناباور  نیما تو گوشم پیچید: جولییییی!!!!!!!!!
قطره اشکی رو گونم لغزید.. سرم سیاهی رفت..
انگار هیچیو نمیفهمیدم... نه صدای فریادای نیما، نه شوک دادن پرستارا و بالا پریدن بدنش و نه اینکه جولی...
جولی!
آخ..
چقد فضای اتاق سنگین شده بود!
هر دمی که واسه نفس کشیدن می‌گرفتم بدتر ریه هامو خالی میکرد.
نیما رو جولی خیمه زده بود و بلند داد میزد..
یعنی جولی...رفته بود؟
به همین راحتی ولمون کرد رفت؟
حالا دیگه من چه امیدی داشتم؟؟
دیگه چه امیدی واسه ادامه دادن داشتم؟؟؟
اشکام پشت هم رو گونم سر میخوردن و من مثل احمقا با ناباوری فقط به داد و بیداد ای نیما و بدن جولی که حالا یه تیکه گوشت بیشتر نبود نگاه کردم..
یعنی دیگه قرار نیست چشاشو باز کنه یا چشاشو چپ کنه و با صدای بچه گونه مسخره بازی دربیاره؟!
قلبم درد گرفت..
ازون دردای غریبی که نفس ادمو میبرید!
یک آن فکر کردم دارم سکته میکنم..
سعی کردم نفس بکشم ولی نتونستم!
تازه مغزم داشت حلاجی میکرد..
زانو هام سست شد و افتادم زمین..
میخواستم داد بزنم!!
اونقدر بلند که سوفیا و جولی بلند شن و ببرمشون یه شام خوب باهم بخوریم..
حتی برام مهم نبود ساعت دو و نیم شبه!
دیگه هیچی مهم نبود،
یعنی...جولی دیگه نبود؟
چونم شروع به لرزیدن کرد..
لبمو پردرد بهم فشردم..
همه چی گنگ شده بود..مبهم!
اصن چرا نیما داشت داد میزد؟؟
چرا من رو زمین نشسته بودم؟؟
چرا داشتم اشک میریختم مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
چرا پرستارا ملافه ی سفید انداختن رو جولی؟؟
مگه میشه جولی دیگه نباشه؟!
مگه قرار نبود...م...مگه قول نداده بود؟
مگه قول نداده بود بعد از اینکه خوب شد سوفیا رو ببریم دریا؟؟ من اونجا ازش خواستگاری کنم؟؟
پس چی شد؟؟
از نگاهای بقیه فهمیدم جمله ی اخرو با داد بلندی گفتم.. ولی به درک!
به درک!!!
تلخ و بلند تر داد زدم: پس چی شد هااا؟؟؟؟؟
پرستار متاسف گفت:
- ببرینش سردخونه...
اشکام بیشتر شد..
فریاد زدم- چی شددد؟؟؟؟ چرا تا نوبت به تو رسید ول کردی رفتی؟؟؟؟
پرستار- آقا اینجا بیمارستانه ها!!
- دهن گوهتو ببند وگرنه خودم لالت میکنم!!!
پرستاره با غیظ بهم زل زد و با قدمای سریع رفت بیرون..
احساس میکردم یکی از داخل بهم چکش میزنه..
داشتم خفه میشدم...
چند بار سعی کردم آب دهنمو قورت بدم ولی نتونستم..
انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار میداد..
چند نفر داخل شدن.
نمیدونستن چجوری نیمارو از رو جولی بردارن..
یکیشون با ناراحتی گفت: تسلیت میگم..غم اخرتون باشه.. اجازه میدید.. ما ببریمشون..
نیما فریاد زد: برین گمشین کجا میخواین ببرینش؟؟؟ جولی بدون من نمیتونه تنهایی جایی بره! می‌ترسه!! از پیش من جم نمیخوره..!!! جولییی!!
احساس کردم پس سرم یخ کرد.
نیما با درد و زجه ادامه داد: جولی من پا میشه!! چشای سیاهشو باز می‌کنه! جولی من پا میشه!!!!!
جوری داد میزد که گلوی من بجاش سوخت..
ساکتش نکردم.. با صدایی که از زمین تا آسمون با صدای اصلیش فرق داشت داد زد: خداااا!! هرچی بخوای میدم یبار دیگه ببینمش بگم ببخشید!
گوشامو گرفتم که درد صداشو نشنوم ولی نعره‌هاش  بلند تر از اونی بود که شنیده نشه!
با صدای خش دار و تلخی گفت: من چرا بهش گفتم بخدا می‌کشمت؟؟؟ چرا تشرش زدم؟؟؟ چرا قسم خوردم میکشمش؟؟ جولی گوه خوردم پاشو!!! تورو به هرچی میپرستی!!! غلط کردم بیدار شو!! جولی گوه خوردم قسم می‌خورم دیگه لال شم تروخدا!!..
صورت قرمزشو با گریه مچاله کرد و نفسشو با صدای خش دار و افتضاحی داخل کشید.
رو دوزانوش افتاد و نعره کشید: ای خدااااا!!!!!
اشکام قطره قطره زمینو آبیاری میکردن.
دوتا پرستار ملافه ی سفیدشو که رو زمین افتاده بود روش انداختن و داشتن میبردنش بیرون که نیما فریاد زد: وایستین وایستین!!
دست کرد تو جیب شلوارش و حلقه ی طلایی رنگی رو درآورد، گذاشت تو انگشت جولی و با سوز گفت:  نشونمون پیشت باشه!! یکی دست من، یکی دست تو!
نمی‌دونم چرا پاهام قفل شده بودن..
بدنم قفل کرده بود!
یکی از عزیزترینامو از دست داده بودم و کل وجودم فریاد میزد و به رعشه افتاده بود ولی من ساکت بودم و گنگ نگاهش میکردم..
جولی رو می‌دیدم که حالا خونش زیر خاک بود و نیما که نمی‌خواست به هیچ عنوان قبول کنه و فشار روانیشو با داد و خودزنی تخیله میکرد.
جوری خودشو میزد که سه چهار نفرم نتونستن جلوشو بگیرن!
نتونستم،یک ثانیه هم اونجا بمونم.
گیج و گنگ بلند شدم.. خیسی رد اشکو رو گونم حس میکردم..
یه حس پوچی و گیجی افتضاحی داشتم!
دست به دیوار و شل و ول رفتم بیرون تا بتونم نفس بکشم..
هیاهوی جمعیت تو راهرو که هرکسی با نگرانی یه طرفی می‌رفت توجهمو خیلی زیاد جلب کرد..
من چرا اینجوری شدم؟!
تن لشمو سوار آسانسور کردم و سردرگم طبقه ی سومو فشار دادم..
- آقا..حالتون خوبه؟؟
گنگ و درمونده نگاهش کردم و چیزی نگفتم..
چشام همه چیزو دوتا میدید!
چندبار محکم پلک زدم ولی درست نشد.
وقتی آسانسور وایستاد با قدمای سنگین و وارفته وارد اتاق سوفیا شدم.
رفتم بالا سرش‌.
دستمو رو موهای قهوه ایش کشیدم و پردرد پیشونیشو بوسیدم..
چونم شروع کرد به لرزیدن و بغض داشت گلومو خفه میکرد..
با غم و درد گفتم:
-توام میخوای تنهام بزاری؟ دیدی جولی رفت؟ مگه نمیدونی؟ جولی رفت! رفت یه جای خیلی دور..
و دوباره سیلاب اشکام جاری شد..
چشامو محکم فشار دادم و با گریه سرمو به پایین متمایل کردم.
چقدر هوا سنگین بود!
پنجره ی اتاقو باز کردم و محتاطانه کنار سوفیا رو تخت دراز کشیدم و دستشو گذاشتم رو شکمم و دودستی نگهش داشتم.
انگشتمو رو پستی بلندی بانداژ مچش کشیدم..
چرا تو تقدیر ما نباید جز سیاهی رنگی باشه؟!
با فکر کردن به جولی بالای معدم یجوری شد و لب پایینمو از درد عجیب قفسه سینم گاز محکمی گرفتم..
سمتش یه پهلو شدم..
واسه اینکه بهتر شم سعی کردم خاطراتمو با سوفیا به یاد بیارم.
یاد شبی افتادم که خونه ی نیما تا نصفه شب زیر پتو از هر دری حرف می‌زدیم..
یا اون روزی که زیر بارون انقد دویدیم که اخرش سرما خورد!
اون شبی رو به یاد آوردم که باهاش صبح کردم،
یا اون روزی که از غرق شدن نجاتش دادم!
کاش می‌تونستم خنده هاتو ببوسم!
کاش میتونستم چشاتو بغل کنم...اون چشای لعنتی!
همه ی خاطراتمو با سوفیا تجسم کردم و اون با همون قیافه ی سرد همیشگیش و چشای بسته به سقف زل زده بود..
جوری دستشو گرفته بودم که انکار هر لحظه قرار بود اینم از دست بدم!
با صدایی که از بغض نازک شده بود گفتم: سوفیا... پاشو!
و دیگه نتونستم حرف بزنم..
آستین پلیورمو که قبل از این اتفاق همش تن سوفیا بود، تا جاییکه انگشتامو بپوشونه پایین کشیدم.
سرمای بدی توم رخنه کرده بود.
دستشو گذاشتم ذو لبم که ببوسم ولی دلم نیومد جداش کنم..
دستاش بوی مایع دستشویی خونه ی منو میداد.. هنوز!
نفس عمیق و غمناکی کشیدم و پتورو روی خودمون انداختم.
پیشونیمو نزدیک شونش کردم و مثل بچه ها کنارش چشامو بستم!
یه دفعه در اتاق محکم باز شد و الینا با چشای قرمز خون و پلکای پف کرده اومد داخل.
سرمو کمی بلند کردم و با دیدن الینا دوباره خوابیدم و پردرد نالیدم: چیه؟
- ویلیام بیا پایین نیما حالش بده!
خسته و درمونده گفتم- حالش از من بدتر نیست..
خودم میدونستم داشتم مضخرف میگفتم،
مگه میشه بدتر از من نباشه؟! عشق زندگیش رفته بود زیر خاک!
الینا ترسیده گفت: بخدا هست.. داره خودشو میزنه! بخشو گذاشته رو سرش.. گلدونو کوبید تو سر اون مرده که داشت جولیو میبرد! خداروشکر مرده بیهوش نشد...
یهو صورتش جمع شد و دوزانو افتاد رو زمین و هق هق گریه هاش بلند شد..
جولی اونقدری خوب بود که حتی پیش پرسنل بیمارستانم عزیز باشه، چه برسه به ماها!
سرمو وحشیانه‌ تکون دادم، ژاکتمو با چنگ برداشتم و با بیشترین سرعت زدم بیرون.

•Sofia• Where stories live. Discover now