ابد و یک روز!

964 66 14
                                    

"چهار سال بعد"

دستامو با پشت شلوارم پاک کردم و درحالی که وارد حال میشدم خرامان داد زدم:
- شام حاضرههه!!!
صدای جیغ و هورای بچه هامون لوسی، لیندا، لیام و لانا از طبقه ی بالا اومد.
ویلیام پشت نرده ی راه پله ظاهر شد و رو نرده نشست.
بلند و شیطون گفت: هرکی نرده سواری میخواد بجنبه!
سعی کردم نخندم. خدایا این مرد شیطنت خالصه!! سرزنش آمیز و نگران گفتم: ویلیام خطرناکه بچه نشو!!
-بچه های من قوین! مثل مامانشون..
با لبخند، سر تاسفی تکون دادم..
سروصداشون که خیلی وقت بود طنین همیشگی خونه شده بود، بهمون نزدیک شد تا اینکه پشت نرده ها دیدمشون..
هر کدومشون با لباسای عروسکی و موهای بهم ریخته و لپای گل انداخته ظاهر شدن.
مهربون و مشتاق گفتم: بدویین بیاین شام!!
لیندای چهارساله، لیام سه ساله و لانای یک و نیم ساله‌مون مثل ترک موتور جلوی ویلیام نشستن و لوسی که حالا ده سالش شده بود پشت ویلیام نشست و دستاشو دور کمرش حلقه کرد.
ویلیام بلند گفت: سربازا آماده این؟؟
سربازا با صدای ذوق زده و بچه گونشون داد زدن:
- بلههههه فرمانده!
از ذوق هی چشاشونو محکم می‌بستن ولی طاقت نمیوردن و بازش میکردن..
ویل خودشو تکونی داد و با شتاب از نرده سر خوردن پایین و وقتی رسیدن همشون افتادن رو هم و صدای خنده و جیغاشون قاطی شد..
قلبم وایستاد و هینی ناخواسته از طرف من تو هوا پخش شد..
ویل با مخلوطی از داد و خنده گفت: خوش گذشت؟
بچه ها باجیغِ ذوق زده ای گفتن: ارهههه...
ولی من با نگرانی لب پایینمو گاز گرفتم و دویدم بالاسرشون..
عصبانی و مضطرب گفتم: ویلیام واقعا بچه ای!!این چه کاریه می‌کنی من نمی‌دونم!!
بچه ها روش بودن.
ویل- دوستان پاشین له شدم!
بچه هارو دونه دونه و با غر بلند کردم و چهارتاشونو دور میز شامی که با سلیقه چیده بودم نشوندم.
ویلیام که به چهار چوب در رسید نگاهی به میز کرد و گفت: به.... به... لازانیا! هعی..یادش بخیر.. امروز بود نه؟
شیرین سر تکون دادم..
لانا با زبون بچه گونه و دلرباش گفت: مامانی چی اِملوژه؟؟
نفسی کشیدم که خاطرات ازش بلند میشد و گفتم: اولین روزی که، اممم بهتره بگیم اولین غذایی که واسه بابات درست کردم لازانیا بود، البته اینجا نه ها! اونموقع‌ جفتمون آمریکا زندگی میکردیم!.. یه مهمونی بود  بابات غذا درست کردن بلد نبود. من اومدم براش لازانیا درست کردم..
ویلیام رفت تو فکر و با ته مونده لبخندش به میز زل زد.
گفتم: بخورین دیگه!!
لیام- مامانی اول دعا!
دستای همو گرفتیم، چشامونو بستیم و ویلیام دعارو خوند و شروع کردیم..
لانا کوچولو داشت سعی میکرد با چنگال بخوره و کل غذارو تو بشقابش پخش کرده بود.
با دستمال لبمو پاک کردم و گفتم: مامان بیا اینجا..
نگاه بامزه ای بهم انداخت و تازه یادش اومد که نمیتونست تنها غذا بخوره..
چشای درشتشو گرد کرد و بامزه گفت: اوخ لاست میدی!
اخخ خدا این بچه گاز گرفتن نداره؟!
البته که ویلیام یبار گازش گرفت و کلی دعواش کردم!
لانا با دلبری رو پاهام جا گرفت.
ویلیام چشاشو بست و با لذت گفت: هنوزم مثل روز اول درستش میکنی..
لوسی- من نمی‌دونم روز اولتون چجوری بود ولی درست مثل اون موقع ها که لیلی فوت...
و از ترس خراب کردن حالمون دیگه ادامه نداد..
با اطمینان خاطر گفتم: اونموقع ها که من خونتون بودم!
نور امید چشاشو برق انداخت.
-اره! خیلی خوشمزس!!
- نوش جونتون..
ویل- آقا لیاممون تو فکره چرا؟! عاشق شدی بچه؟! تو هنوز سه سالته!! مادرت دل نداره تو دختر دیگه ایو غیر خودش بخوای که! خون دختر بدبخت و تو شیشه می‌کنه!
لیام ترسیده و ناباور گفت: چی؟!!
صدای خندمون بالا گرفت.. شوخی و خنده طنین دلنشین خونمون شده بود..ویلیام مدام با من و بچه ها شوخی میکرد و اصلا نمیذاشت روزی بدون خنده و شوخی سرشه..
تقریبا اخرای بشقابمون بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد..
ویلیام- این دیگه کیه...
- نمی‌دونم باز کن ببین کیه..
با بی میلی غذاشو ول و آشپزخونه رو ترک کرد.
لانا با لب و لوچه ی چرب و کوچولوش در گوشم گفت: تیه بنظَلِت؟؟
آخه من قربون اون حرف زدنت برم!!
صدای بلند محو نیما پیچید: سلاااااااام!!!
بچه ها باشنیدن صدای نیما مثل برق گرفته ها غذاشونو ول کردن و با جیغ دویدن تو حال..
خیلی نیما رو دوست داشتن..
خیلی!
خانومانه بلند شدم و پیششون رفتم..
بچه ها رو سرو کول نیما بودن و الیوت با ویلیام حرف میزد.
شاداب گفتم: سلاام چطورین شماها؟؟... بیاین اتفاقا غذا رو میزه از دهن میوفته..
رابین، پسر فوق شیطونی که نیما از همون پرورشگاه به فرزندی گرفته بود گفت: نه اتفاقا شام الیوت خانومِ کدبانو و پدر محترم غذای ایرانی پختن، کربن دی اکسید خالص میل کردیم!
الیوت که حالا هفده سالش شده بود محکم به باسن رابین لگد زد و گفت: اتفاقا غذای ما چشم بصیرت میخواست که جنابعالی نداشتی!!
نیما بلند و زیردست بچه ها گفت: آقا صلوات بفرست! دعوا نکنین!!
یهو رابین با مهربونی گردن الیوت رو گرفت و مشتشو رو موهاش کشید و بخاطر مقاومتِ مخلوط با خنده ی الیوت جدا شد.
چقد اینا خوب بودن آخه!
به آشپزخونه اشاره ای کردم و پرسیدم:
- پس من میزو جمع کنم دیگه..؟
ویلیام درحالی که  سمت آشپزخونه می‌رفت گفت: عزیزم من میزو جمع میکنم فقط غذای عشق بابارو بهش بده..
از وجود ویلیام هرچی بگم کم گفتم..
رابین و نیما مشغول بازی کردن با بچه ها شدن..
وقتی اینا میومدن خییلی خوش می‌گذشت، اصن نگم دیگه..
بدوبدو وارد آشپزخونه شدم.
ویلیام پیشبند بسته بود و ظرفا رو جمع میکرد.
با یه دست بشقاب نصفه‌ی لانا رو گرفتم و دست دیگمو دور گردنش انداختم و لباشو محکم و با صدا بوسیدم..
آخ..
بعد از اینهمه مدت بازم بوسیدنش کیف داشت!
لبخندی زد و دستوری گفت: گردن!
خندیدم و گردنم و بردم جلوی صورتش..
بوسه ی محکمی از گردنم گرفت و دوباره مشغول ظرف جمع کردن شد..
خرامان با بشقاب رفتم تو حال و بلند گفتم: لانااا!! مادر بیا غذاتو بخور..!
منتظرش رو مبل نشستم.
تو همین حین لوسی پرید رو پام و لیام از بغل خودشو بهم چسبوند و دستشو دور گردنم انداخت!
ترسیدم و لرز واضحی کردم ولی به روی مبارکمم نیوردم.
گفتم: جونم؟
لوسی- مامان به الیوت و رابین میگی شب بمونن؟! تروخدا!
لیام- تروخدا!
مثل دوتا موش بهم زل زدن..
فداشون بشم من..
شیطون گفتم: باشه ولی به شرط اینکه دوتا بوس خوشگل به مامان بدینا!
یه دفعه لباشونو گذاشتن رو صورتم و محکم شروع  به بوسیدن کردن و حالا دیگه ول نمیکردن!
بلند خندیدم و گفتم: باشه خیلی خب.. نیمااا!! شب میمونی دیگه؟
- نه بابا ظرفا هنوز تو سینکه!
- امشبو بمون بچه ها میخوان پیش الیوت و رابین بمونن..
رابین با عشوه و به طرز خنده داری پا رو پا انداخت و با "ش" هایی که میزد گفت:باشه حالا که اصرار می‌کنی..
الیوت انگشت اشارشو تهدیدی بالا آورد: پس ظرفارو خودت میشوریا!!!
- من نوکرتم هستم..
ازشون خندم گرفت.
سرگرم غذا دادن به لانا شدم..
یه لقمه ی اخرو خواستم بدم که ویلیام از آشپزخونه بیرون اومد و لانا تا باباشو دید، مشتاقانه دوید و پرید بغلش.. دستم تو هوا موند..
غرغرو گفتم: لاناا غذات!!
ولی بدون توجه به من مثل بچه میمون به ویلیام چسبیده بود.
ویلیام، لانا به بغل کنارم نشست.
رابین شیطون گفت: بنظرم به این بچه تخم کفتر بدین زبونش باز شه..
ویلیام- اتفاقا عشق زندگی من به باباش قول داده تا آخر عمر براش اینجوری حرف بزنه...مَده نه؟؟
- الههه!!!
ویل خیلی خوب و تمیز ادای لانارو در میورد..
لانا غنچه ی لبای کوچولو و چربشو رو لبای باباش گذاشت و محکم بغلش کرد..
قربونتون برم من!!!
ویل لانا رو یه جور خیلی خاصی دوست داشت..
نه اینکه بقیه رو دوست نداشته باشه ها..!
نه!
واسه تک تکشونم جون میداد!
ولی لانا اون بچه‌ی ته تغاری بود که جاشو بد تو دل ویل باز کرده بود!
خیلی عجیب و خاص!
وقتی ازش می‌پرسیدم می‌گفت چون خیلی شبیه توعه!
بلند از نیما پرسیدم: تو نمیخوای یه حرکتی بزنی؟! داری پیر میشیا!
- نه بابا من بچه هامو دارم زندگیم رو رواله..
- خب یه بچه دیگم روش چی میشه مگه؟!
رابین با لبخند کج و خبیثش گفت: شماها ماشالا خیلی بیش فعالین!
ویلیام- چیه؟ زنم یه عمر حسرت مادر بودن تو دلش موند، حالا می‌خوام تا می‌تونه مادرش کنم..
آخ..
با لبخند و گنگ نگاهش کردم..
ویلیام من!
مرد من..
عشق زندگی من!
کسی که عشق و مردونگی ازش می‌ریخت.. نمی‌خواستم کل دنیارو با لحظه لحظه ی با ویلیام بودن عوض کنم..
ویل موشکافانه از رابین پرسید: الان چند سالته؟!
رابینم که خدای شیطنت، پا روپا انداخت و جدی گفت:
- تعداد بچه هات + تعداد حروف اسم زنت × ۲ - ۱...
من به زمین خیره شدم و سخت درحال حساب کردن بودم که الیوت خبیثانه گفت: ۱۷!
و با نگاه تهدید آمیز و لبای جمع شده ی رابین روبرو شد..
ویلیام ناباور از رابین پرسید:
- بچه تو چرا انقد شیطونی؟!
رابینم بدون اینکه کم بیاره خندید و گفت: به دوست بابام رفتم.
نیما واسه خاتمه ی بحث رو به من پرسید: کارا چطور پیش می‌ره؟
- عالی.. طبق معمول کارای رییس جمهورو ازینجا هندل میکنم.. گرچه با وجود بچه ها خیلی سخته ولی مثل اینکه سیاست دستشو از دور گردنمون برنمیداره دیگه..
نیما با لبخند مهربونی گفت: ولی ناراحت شدم رسماً اعلام کردی دیگه مدلینگ نمیکنی!
- بخدا من که از خدامه اتفاقا خیلیم مدلینگ و دوست دارم ولی واسه مشاور رییس جمهور همینجوریش انقد کار هست که وقت سرخاروندن نداشته باشه، حالا فک کن چهارتا بچه‌ام داشته باشی و از یه کشور دیگه بخوای هندل کنی!
ابرویی بالا انداخت و راست میگی ای سمتم روونه کرد..
ویلیام با لانا تو گوشیش بازی فکری میکرد و نقش لانام همیشه این بود که وقتی ویلیام کم میورد و دیگه نمیتونست حل کنه، لانا برحسب سلیقه‌اش جوابو انتخاب میکرد.
- بزن بابا.. یه فرصت داریم، بزن که دستت طلاست! ببینم چه میکنی..
لانا مضطرب چشاشو بست، انگار مسئولیت بزرگی گردنش بود..
نفس عمیق و لرزونی کشید و دستشو رو یکی از جوابا گذاشت که صفحه گوشی رنگ سبز به خودش گرفت و داد و فریاد شادی ویل و لانا بلند شد.
ویل با شور و شعف داد زد: دیدی؟! شوهرت نابغست!!! البته که اینو دخترکم حل کرد، نازشو بخورممم من!!
لانا که مثل بچه گربه شده بود سرشو از سینه ی ویلیام برداشت و با تعجب گفت: بابا تو شوهل مامانی؟
بلند زدم زیر خنده..
ویل گفت: آره دیگه بابایی.. مگه نمیدونستی؟
لانا بهت زده سر نفی تکون داد..
از خنده دل‌درد گرفتم.
رابین و نیما بلند و با خنده ویلیامو دست مینداختن..
ویل گفت: بی تربیتا به پرنسس من نخندین!
نیما با زور خنده گفت: دنیای بچه گونشو خراب کردی که!!
ویل- خب دختلم نمیدونست مامان باباش زن و شوهلن..مده نه؟
- اله..
یهو بلند گفت: لوسی لیام لیندا! بیاین ببینم..
اون سه تا با هواپیمای چوبی و کلاه خلبانیشون اومدن..
- بیاین بغل بابا ببینم..
هرکدومشون یه جایی تو بغل ویلیام خودشونو جا کردن و اروم نشستن.
با زنگ خوردن گوشی نیما، الیوت و نیما عذر خواهی کردن و رفتن اونور که تو سکوت به کارشون برسن..
رابینم خبیث بلند شد که از فرصت استفاده کنه و یه کرمی بریزه.
لانا از لابلای بچه ها دراومد بغلم نشست.
سرمو به شونه ی ویلیام تکیه دادم.
ویلیام چشاشو بست و جدی گفت: من شماهارو نداشتم چیکار میکردم؟ اوفف خدا..
با خنده گفتم: زندگی! یه نفس راحت می‌کشیدی بخدا..
- نگو.. بدون شما زندگی کردن بی معنیه. سروصدای این بچه ها و مامان قویشونو با دنیا عوض نمیکنم..  دوستون دارم نفسای ویلیام.. تا ابد و یک روز!
چشامو اروم بستم و با ارامشی که ته وجودم تلنبار شده بود گفتم: منم دوست دارم مرد من!

**
اسمم سوفیاست.
یه دخترِ قد بلند با موهای قهوه ای.
زمانی فکر میکردم خیلی ساده‌م..
چه از طرز لباس پوشیدن و چه از نظر شخصیتی،
به قول دوستم جولی، افسرده هم بودم..
ولی الان اینجوری فکر نمیکنم!
تو زندگیم سختیای زیادی رو تحمل کردم..
تو سن بیست و شیش سالگی فشاری که روم بود بیش از حد نرمال بود، خیلی بیشتر!
ولی بهم یاد داد که باید جنگید!
اگه نزنی تو گوش دنیا، دنیا میزنه تو گوشت!
اگه یکم کم بیاری جوری تورو میکوبه زمین که باقی عمرتو مشغول دراوردن سنگ‌ریزه های دست و پات باشی!
جوری که منو زد..
اگه خودتو بسپاری به جریان آب و بزاری زندگی هرکاری دلش خواست بکنه، اونوقت میشی یکی مثل بقیه!
یکی مثل همه ی اونایی که اون بیرون نشستن!
کاری که من نکردم!
من زمین خوردم، خیلیم بد زمین خوردم، ولی بلند شدم!
با وجود همه ی اتفاقاتی که تو زندگیم افتاد، اگه لحظه ای مینشستم، هیچوقت اینی نمیشدم که الان هستم!
هیچوقت لقب اسطوره پشت اسمم نمیومد!
دیگه وقتی جایی میرفتم همهمه نمیشد..
هیچوقت از زندگیم داستانی ساخته نمیشد و شایدم روزی بی سرو صدا میمردم،
اونوقت یکی بودم مثل بقیه ی مردم!
نمی‌گم تو زندگیم اشتباه نکردما ، نه!
تا میتونستم اشتباه کردم..
اشتباهات سختی مرتکب شدم که تاوانهای سختی ازم گرفت!
اشتباهاتی که مجبورم کرد ذره ذره از غرور و وجودمو با چسب بهم بچسبونم..
اشتباهاتی که پختگیم از شکمشون دراومد!
و الان بخاطر اون اشتباهات و درسایی که ازش گرفتم، زندگی ای دارم که متعلق به خودمه!
زندگی خوبی که لایقشم، چون اسمم سوفیاست، و اینا همه مال منه، و مسیر سختی رو واسه زندگیم طی کردم، و هزاران دفعه شکست خوردم که از ذغال سنگ تبدیل به الماس بشم!
ولی شدم!
بلاخره زیر فشار و گرما و شرایط افتضاح و دشوار محیطی، بلاخره از زغال سنگ تبدیل به الماس شدم..
من لیاقت اینهمه عشق و موفقیت رو دارم،
چون اسمم سوفیاست،
و فقط یدونه از من وجود داره!

•Sofia• Where stories live. Discover now