لالایی

731 67 27
                                    

صدای بلند ویلیام اومد: لوسی وقت خوابه!!
- بابااا نه‌ه‌ه‌ه...!!!
- لوسی ساعت چنده؟؟
- ده و نیمه تازه..
- ده و نیمه تازه؟ برو تو اتاقت الان میام.

لوسی پاهاشو کوبید زمین و رفت تو اتاقش.
ویلیام از آشپزخونه اومد بیرون، گیتارشو از رو مبل کنار من برداشت و رفت تو اتاق لوسی. بعد از چند دقیقه صدای نامفهوم گیتار اومد.
اول بلند شدم و بعد لی‌لی رو تو بغل گرفتم و اروم رفتم تو اتاق...
کنار لوسی رو تخت نشسته بود و لوسی سرشو گذاشته بود رو پاش.
یه آهنگ خیلی ملایم داشت میزد. متوجه اومدن من نشد منم همونجا ایستادم. لی‌لی کم کم تو بغلم خوابید.
وسط آهنگ زدنش چشمش به من افتاد.
لبخند زد.
منم زدم..
وقتی لوسی خوابید، خیلی آروم و محتاط گیتارشو گذاشت یه کنار و لوسی رو رو تختش خوابوند.
روش پتو کشید، موهاشو بوسید و اومد سمت من.
اروم گفتم: لی‌لی جاش کجاست؟
- بدش من.
اومد نزدیکم طوری که فاصلمون یه بچه‌ی بینمون بود.
به چشمام خیره شد و بچه رو آروم ازم گرفت و منتظر موند که من اول برم بیرون.
همین کارو کردم.
ویلیام: تو امشب رو تخت بخواب.
- ببین ویلیام... واقعا از لطفت ممنونم ولی من شب میرم پیش جولی، چون از بیمارستان برگشتن..
- این وقت شب؟
- ده و نیمه تازه.
- ده و نیمه تازه؟ امشب اینجا راحت باش. منم روکاناپه می‌خوابم...
چیزی نگفتم.
چونمو اروم گرفت و سرمو چرخوند سمت چپ. فکر کنم داشت به قرمزی صورتم نگاه میکرد که هنوز جاش مونده بود.
قیافش جدی شده بود.
- بیا بهت یه پماد بدم بزن روش.
لی‌لی رو آروم گذاشت رو مبل و رفت تو آشپزخونه، منم دنبالش رفتم.
پماد و زد به انگشتش و گذاشت رو صورتم و شروع کرد به مالیدن.
انگشتش رو صورتم یه جوری بود. یه حسی داشت. خیلی عجیب بود.
با دقت داشت به پوست صورتم نگاه میکرد.
بعد که تموم شد، دستشو شست و رفتیم بیرون.
ویلیام: برو بخواب، خسته ای. فردا ساعت چند بیدارت کنم؟
- ساعتمو زنگ میزارم... مرسی که... برای دومین بار...جونمو نجات دادی!
فقط نگاهم کرد و یهو وارد فاز مسخره بازیش شد:
- دیگه... ماها اومدیم که به بشریت خدمت کنیم
با خنده گفتم: شب بخیر...
- شبت بخیر..
و رفتم تو اتاق و رو تختش دراز کشیدم. خیلی نرم و خوب بود، اتاقشم خیلی حس خوبی داشت... خیلی گرم و نرم بود.
بوی چوب میداد!
تیشرت سیاهشو که زیرم بود گذاشتم اون گوشه ی تخت و سرمو گذاشتم رو بالشتش.
چشمامو بستم و سیاهی مطلق....
.....

که صدای گریه ی بچه بیدارم کرد.
بزور نشستم.
من که تازه خوابم برده بود، چرا چشام باز نمیشد؟
صفحه‌ی گوشیمو باز کردم. 2:30 صبح!!
یه دست کشیدم رو بانداژ پام و یواش بلند شدم و رفتم دنبال صدا.
صدا از تو حال میومد.
همه جا تاریک بود، فقط آباژور کنار تلویزیون روشن بود و ویلیام که داشت همه ی سعیشو میکرد که بچه رو بخوابونه.
رفتم سمتش و بدون اینکه چیزی بگم بچه رو ازش گرفتم.
ویلیام- ببخشید بیدارت کردیم... اصلا عجیب شده، نمی‌دونم چشه...
سر تکون دادم و شروع کردم به تکون دادن بچه. اصلا اروم نمیشد! بلند جیغ میزد و گریه میکرد.
چشمامو بستم و حس مادرانه گرفتم. حس مادرانه ای که فقط خودم میدونستم چرا تو وجود من نهفته بود.
شروع کردم به لالایی خوندن. با صدای آروم و لطیف.
رفتم تو حس...

•Sofia• Kde žijí příběhy. Začni objevovat