لی‌لی و لوسی

732 67 37
                                    

منو پیاده کرد، کلید انداخت و درو باز کرد. صدای بلند تلویزیون از داخل میومد.
رفتیم داخل، تو همون خونه ی چوبی و گرم، پر از گل و گیاه.
تا رفتیم تو، یه دختر بچه ی کوچولو دوید سمت ویلیام و پرید بغلش.
ویلیامم نشست زمین تا هم قدش بشه.
محکم و با عشق بغلش کرد.
دختره با صدای ریز بچه گونش گفت:

- بابایی چقدر دیر کردی!
- ببخشید عزیزم... یه ذره کار داشتم، لی لی کجاست؟
- لی لی داشت با من کارتون میدید خوابش برد.
ویلیام با خنده گفت: رو مبل؟ حواست باید به خواهر کوچولوت بیشتر باشه...
و لپِ دختره رو بوسید.
دختره دستای کوچولوشو گذاشت رو ته ریش ویلیام و اروم گفت: این خانومه دیگه کیه؟؟
ویلیام بلند شد.
- ایشون همکارم سوفیاست... امشب پیش ما میمونه.
یه بچه ی چهار ساله خجالت کشیدن نداشت ولی خجالت کشیدم.

سعی کردم خوب برخورد کنم ولی نمی‌دونستم چجوری..
خب.. حالا باید چیکار میکردم؟

با لبخند ساختگی گفتم: خوبی؟

دختره چیزی نگفت و فقط خیره شد تو چشام و یهو دوید اون طرف.
ویلیام- یه ذره خجالتیه ولی اوکی میشه.
با تعجب پرسیدم:
- تو... بچه داری؟
- آره... این لوسیِ، رفت طرف مبل و یه نوزاد بغلش گرفت و گفت:
-اینم عشق من لی لیِ.
و محکم بوسیدش.

منتظر بودم زنش پیداش بشه، ولی نشد.
من: امم... همسرت... نمیان؟
- من زن ندارم... خیلی وقته ازش جدا شدم.

نمی‌دونم چرا ولی احساس بهتری پیدا کردم.
انگار باهاش راحتتر شدم..

رو مبل نشستم و ویلیام لی لی کوچولو رو گذاشت کنارم رو مبل و رفت لباساشو عوض کنه.

چه بچه ی نازی بود...

دستمو اروم کشیدم رو پیشونیش.
داشت ساکت نگاهم میکرد.
با خنده ی خستم گفتم:
- سلام! تو چقدر خوشگلی!!

با چشای سبزش، همون‌جوری که دستاشو تکون میداد نگاهم کرد و آب دهنش ریخت زمین..

ویلیام اومد بیرون و همون لباساشو که صبح مهمونی پوشیده بودم، گرفت سمتم و خیلی خیلی خونگرم گفت: برو لباساتو عوض کن.

اروم و خجالتی بلند شدم و رفتم تو اتاقش.
تاحالا اتاقشو ندیده بودم.
یه تخت دونفره ی مرتب وسط، میز توالت چوبی روبروش و همه ی دیواراشم چوبی.
چرا همه چیش چوبی بود؟!

از سقف و اطرافش کلی گل و گیاه آویزون بود.

لباسامو گذاشتم یه گوشه ی تختش و لباس خونگیارو پوشیدم. برام خیلی گشاد بود.
رفتم بیرون که پر از سرو صدا و زندگی بود..

هرجا که ویلیام باشه قطعا سرو صدا بوجود میاد.

تا رفتم ویلیام بلند گفت:
-شام چی بخوریم؟
لوسی داد زد: املت ایتالیایی!!!!
خندم گرفت.. پدرو دختر کُپ همدیگه بودن.
ویلیام: لوسی بیا یه کاری کنیم سوفیا دیگه هیچوقت مزه ی املت ایتالیایی از یادش نره...
لوسی: پایَتَم...

•Sofia• Där berättelser lever. Upptäck nu