استار دریمز

689 69 15
                                    

همین که جولی درو باز کرد، رفتم تو و خودمو انداختم رو مبل سه نفرش و دراز کشیدم.
بعدش ویلیام و جولی اومدن تو.
جولی همینجوری به خیال اینکه من گوش میدم از دوست دخترش تعریف میکرد و رفت تو اتاق.
ولی انقدر خسته بودم که حواسم بهش نباشه.

ویلیام رو مبل بغلی نشست و ژاکت چرم مشکیش و درآورد و خیلی منظم گذاشت رو پشتی مبل و
این درحالی بود که بارونی من وسط خونه افتاده بود!
خم شد ، بارونی منم برداشت و مرتب گذاشت یه گوشه.
دستامو کشیدم رو صورتم و بلند خطاب به جولی که یه سره داشت حرف میزد گفتم: جولی توروخدا!!!
از وقتی اومدیم داری یه ریز حرف میزنی!
دست به کمر بالا سرم وایستاد و گفت: یعنی تا الان گوش نکردی؟؟
سعی کردم قیافمو مظلوم کنم ولی نتونستم، پس به یه ببخشید خالی اکتفا کردم.
ویلیام گوشیشو گذاشت کنار گوشش:
- سلام عزیزم! رسیدین؟.... باشه.... قربونت برم منم دلم برات تنگ شده......باشه....به عمه بگو خیلی حواسش به لی‌لی باشه ها!! .... باشه عزیزم برو بگیر بخواب، راستی ساعت چنده تو هنوز بیداری؟؟؟.......( خنده ی ریز و مردونه) شب بخیر!
و قطع کرد.
گفتم: لوسی بود؟
- آره... میگه دلم برات تنگ شده...
جولی- یه دقیقه! لوسی کیه؟!
من- لوسی دختر ویلیامه...
جولی هاج و واج ویلیام و نگاه کرد و با تعجب گفت: نه بابا؟!؟
ویلیام با خنده سرتکون داد.
جولی: الان واقعا خوشحالم میکنی اگه بگی از زنت طلاق گرفتی...
ویلیام: آره!
جولی بلند خندید و رفت آشپزخونه.
یاد کارت مرده توی کلاب افتادم. بهترین فرصت بود که به ویلیام بگم..‌.
جولی با کلی چیپس و پفک و خوراکی اومد تو حال.
گفتم: راستی... توی کلاب، یکیو دیدم، میگفت منیجر یه شرکت مدلینگ به اسم.... اسمش خوب بود.... آها استار دریمزه..

جولی: خب چی گفت؟؟
- بهم پیشنهاد کار داد، ولی بهش گفتم نمیرم ، یعنی... خب نمیشه دیگه..

دیدم ویلیام و جولی چشماشون گرد شد.
اول به همدیگه و بعد به من نگاه کردن.
- اممم... بچه ها! چرا اینجوری نگام میکنین؟؟
جولی بلند و سرزنش آمیز گفت: احمقِ روانی!! فرصت به این خوبیو چرا از دادی؟؟؟!
هل شدم.

- خ...خب... من نمی‌دونستم که... من دوست دارم مدل شم ولی نمی‌دونم... چیکار باید بکنم ... یا...

ویلیام سعی کرد خونسردی جمعو حفظ کنه
- ازش شماره گرفتی؟؟
- آره کارت داد بهم.

ویلیام: سریع زنگ بهش و بگو قبول میکنی!
بدون اینکه فکر کنم کارتو از جیبم درآوردم و بلند مضطرب گفتم: گوشی من کجاست؟!

هیجانی شده بودم.

ویلیام: مهم نیست وقتو تلف نکن!
گوشی خودشو گرفت سمتم...

شماره‌و وارد کردم و گوشی گذاشتم کنار گوشم.
جولی با قلم و کاغذ نشسته بود و منتظر بود یه چیزی بگم که بنویسه و ویلیامم با دقت داشت بهم نگاه میکرد.
بوق... بوق... بو..
- بله؟!
به ویلیام نگاه کردم و به بیلی گفتم: سلام! شب بخیر..
+سلام.. شما؟!
ویلیام استرس منو که دید چشماشو اروم بست و باز کرد، یعنی همه چی روبراهه!

•Sofia• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora