ویلیام راز سوفیا را می‌فهمد!

1.2K 94 45
                                    

دید جولی.

بعد از مهمونی خسته و کوفته رفتم خونه و افتادم.
خونم کوچیک بود، ولی برای منو سوفیا مثل قصر بود. همش توش باهم بودیم.
دلم براش می سوخت.
این دختر واقعا با این وضعیت تا کی میخواد دووم بیاره؟!
نباید به عنوان دوست نه، به عنوان یه خواهر یه کاری براش میکردم؟؟
من تا کی باید بشینم همه ی زجر کشیدنا و کتک خوردناشو ببینم؟
باید حالشو خوب کنم!
یه فکری به سرم زد! یه ایده ی خیلی خوب..

گوشیمو برداشتم و به ویلیام پی ام دادم:
-سلام، جولیم. میتونی بیای اینجا؟
بعد از پنج دقیقه جواب داد.
- الان؟!
- یه کار واجبه وگرنه نمیگفتم بیای...
یه مکث خیلی طولانی کرد. داشتم پشیمون میشدم که نوشت:
- آدرس بده...
لبخند بزرگ اومد رو لبم.. ادرسو نوشتم و بعدش نوشتم "ببخشید"
+ عجله داری؟
- نه ولی کارم واجبه!
+ وایسا اومدم.
گوشیو رو سینم فشار دادم و بلند خندیدم...
پاشدم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم تا صدای زنگ در اومد.
ویلیام با همون تیشرت سفیدش جلوی در بود.
- بیا تو.
اومد داخل و رو مبلم نشست.
- ببخشید اینجا یه ذره کثیفه همش تقصیر سوفیاست...
- نمیگی چی شده؟
خیلی جدی روبروش نشستم و گفتم: دقیقا راجب سوفیاست...
اخم کرد و گفت: چیزیش شده؟
- نه نه... مشکل اینجا نیست، ببین...
نگاه به سقف انداختم و گفتم: سوفیا خودت حلالم کن!
و سریع ادامه دادم: اول قول بده سوفیا حتی یک کلمشو نفهمه!!
- قول میدم، نمیخوای بگی...

بی مقدمه شروع کردم:

- سوفیا هفده سالش بود که خوانوادش به زور مجبورش کردن ازدواج کنه!

چشاش گرد شد. گفتم:
- اون موقع درسش تازه داشت تموم میشد و میخواست بره دانشگاه. میخواست مهندسی مکانیک بخونه، چون عاشق اینکار بود.داشت سخت درسشو میخوند.
اون موقع ها یه کم گوشه گیر و خجالتی بود، ولی افسرده نه! چه برسه تا این حد...

دیدم ویلیام با چشماش می‌گفت ادامشو بگو، منم احساس راحتی بیشتری کردم و ادامه دادم:
- یه شب خونه ی همکار پدرش تولد بود. فرداش امتحان داشت نمی‌خواست بره، میخواست بمونه درس بخونه، ولی منِ احمق مجبورش کردم بره...

یه قطره اشکم اومد پایین.

- رفتم پیشش و مجبورش کردم خوشگل کنه و بره تولد. میخواستم مخ پسرای جذاب و بزنه. اونم با اینکه اصلا تو گیر و دار پسر بازی و اینا نبود، حرفی نزد و رفت. همونجا پیترِ عوضی سوفیا رو دید و از پدرش خواستگاریش کرد.
پیتر پولدار بود، خوشتیپ و ده سال از سوفیا بزرگ تر! ولی سوفیا دوستش نداشت.. اصلا!
سوفیام خوانوادش آدمای پولداری نبودن، پدرش پلیس بود. تا چنین خواستگاری و دید سوفیا رو مجبور کرد باهاش ازدواج کنه. اون شب چقدر سوفیا بغل من اشک ریخت! هنوزم بهش فکر میکنم دلم یه جوری میشه.

•Sofia• Where stories live. Discover now