سنجاااب

458 52 12
                                    

"سه روز بعد"

- لوسی بیا شام باباتم صدا کن!
صدای نامفهومش‌ از اتاق اومد: الان..
این سه روز ویلیام لب به غذا نزد.
فقط آب!
حتی از اتاقش بیرونم نمیومد.
از صبح تا شب تو تختش دراز کشیده بود، ریشش دراومده بود و شلخته تر از این نمیشد.
موهاشم کمی دراومده بود و دیگه کچل نبود.
حال منم بهتر از ویل نبود ولی همش به خودم میگفتم من باید سرپا باشم تا اونو سرپا نگه دارم..
باید پرانرژی باشم و باید لبخند رو لبم باشه که بهش روحیه بدم!
با اینکه چندروزی بود حالت تهوع و سرگیجه داشتم و نمیتونستم لب به غذا بزنم، ولی باز واسه لوسی تدارک شام می‌دیدم.
وقتی کیکو از فر درآوردم، دستامو با پشت لباسم تمیز کردم و خواستم ببُرمش که با صدای لوسی برگشتم..
- من سنجااابم!
گردویی که دستش بود و گذاشت لای دندوناش که بلند هول گفتم: نه نه لوسی نکن... دندونات..
دوندوناشو محکم فشار داد و یهو با صدای تق، بهت زده نگاهم کرد..
یا ابلفضل..!
دوزانو و نگران جلوی پاش نشستم و گفتم: واای لوسی! باز کن دهنتو ببینم.. چرا حرف نمیزنی؟
همون جوری بهت زده و خیره به من، دهنشو باز کرد که گردو با یه چیز سفید افتاد پایین..
رو چیز سفید زوم کردم..
دندونش بود!!!
ناباور زل زدم بهش و نالیدم: بخند!
لبخندی متشوش زد و از دیدن قیافش نتونستم خندمو کنترل کنم..
با صدای وحشتناک بلند و افتضاحی زدم زیر خنده.
یه دندون جلوش افتاده بود..
باز خدارو صدهزار مرتبه شکر که شیری بود!!
از زور خنده نشستم وسط آشپزخونه و سرمو بالا گرفتم..
- خ...خیلی... بانمک...( خنده).. شدی!.. واااای لوسی عااالی بود‌‌... آخ دلم...
چقد دلم چنین خنده ای میخواست!
لوسی با بغض گفت: زشت شدم؟
خندمو خوردم و بزور جواب دادم: نه دورت بگردم خیلیم بانمک شدی.. بیا اینجا..
با دقت پاشو اونور دندونش گذاشت و بغلم نشست..
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: بیا به بابا نشون بدیم..
- ازم نترسه!
ابرومو بالا دادم و شیطون گفتم: یبار دیگه بخند!
لبخند پهنی همراه با صدای "ایییی" زد که باعث شد چشامو ببندم و دوباره بزنم زیر خنده.
دست تو دست رفتیم اتاق ویلیام.
مثل همیشه پرده هاش کشیده بود و بشقاب غذای دست نخورده کنار تختش بود، با این تفاوت که ایندفعه نشسته بود و پتو رو پاهاش بود.
با لبخند گفتم: بگو..
لوسی با شور و نشاط بچه گونش بلند گفت: بابااااا... دندونم افتاد!! من سنجااابم..
و دوندوناشو نشون داد.‌
ویلیام با دیدن قیافش لبخند بیجونی زد و دستاشو بی‌حال باز کرد که لوسی بره بغلش.
لوسی با قدمای خرامان پرید بغل باباش،صورتشو با دستاش گرفت و گفت: میزاری لاکت بزنم؟
ویلیام خیلی رک جواب داد: نه.
_ حداقل بیا لباس پرنسسی بپوشیم! تازه ایندفعه سه نفریم!
- نه..
- بابایی؟
ویل بیجون و کلافه جواب داد:
- جانم؟
- چرا توحال نمیای؟ ما دلمون برات تنگ شده! وقتایی که مامانم می‌ره به خاله جولی سر بزنه من خیلی تنها میشم..
به چهارچوب در تکیه داده بودم و ناظر بحثشون بودم ‌
- بابا من.. یخورده مریضم..
لوسی با لجبازی غر زد: نه مریض نیستی!!! همیشه وقتی مریض می‌شدی نمیذاشتی منو لیلی نزدیکت بشیم..
و سکوت عمیقی تو اتاق حکم فرما شد، جوری که صدای هارمونی قلبای سه تامون مسابقه گذاشته بودن که هماهنگ شن.
صدای متشوشم سکوت اتاقو شکوند: لوسی بیا بریم.. باب اسفنجی ببینیم..
نگاهش چرخید سمتم.
با چونه ی لرزون از تخت پایین پرید و بدون توجه بهم دوید بیرون.
این بچه گناه داره!
لبامو جمع کردم و پردرد زل زدم به ویلیام.
نگاهم نمی‌کرد..
اخم ریزی کردم و خواستم انقد نگاش کنم که سرشو برگردونه ولی بدون اینکه نگاهم کنه دراز کشید و چشاشو بست.
دودل و محکم گفتم: دردِ.. سختی داری می‌دونم!.. ولی تا کی؟؟! نمیخوای تمومش کنی؟؟.. می‌دونی چند وقته لب به غذا نزدی؟؟ می‌دونی چند وقته ریشتو نزدی؟؟ می‌دونی لوسی ام بچه ته و به پدرش نیاز داره؟! میدونستی اونم وضعیتش بهتر از تو نیست؟؟.. ویلیام منم.. حالم بده!!.. منم بهتر از تو نیستم ویلیام بفهم!!
مکثی کردم که لرز صدام گرفته شه.
حتی نگاهمم نکرد!
دستگیره ی درو گرفتم و گفتم: باشه ویل.. جواب نده.. حتی نگاهمم نکن!.. عیب نداره..
قطره اشک سمجی که رو صورتم افتاد رو با حرص پاک کردم و با چیزی نگفتنش قلبم درد گرفت.
کاش یه حرفی میزد..
مثلا می‌گفت برو بیرون.. یا الان حوصلتو ندارم!
حتی اگه می‌گفت خیلی داری رو مخم میری و حوصله سربر شدی بازم خوشحال تر بودم تا اینکه سکوت دردناکشو نثارم کنه..
بعد ازینکه بیرون رفتم درو با محکم ترین زورم بستم، تکیه دادم بهش و پشت دستمو گذاشتم رو دهنم.
صورتم از گریه مچاله شد..
هق هق خفه ای کردم و نفس کشدار و باصدایی کشیدم..
خیلی خب.. بخاطر لوسی!
اشکامو با غم پاک کردم.
میدونستم نوک دماغم قرمز شده با این حال لبخند زدم و رفتم تو اتاق لوسی.
گوشه ی اتاق پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و گریه میکرد.
هیچوقت به اتاقش و چیدمان ظریفش دقت نکرده بودم.
دیوارایی که نصف پایینش سفید و چوبی بود و نصف بالاش طوسیِ بچه گونه بود.
عروسکای خوشگل و بامزش یه گوشه مرتب نشسته بودن و چراغ خواب زرد رنگش، فضارو بیش از حد خوب و صمیمی کرده بود.
فضای اتاقش خیلی خیلی خوب بود..
گفتم: مثل اینکه امشب مهمون داری..
ولی چیزی نگفت.
رفتم زیر لحاف سرد و مطبوعش و بلند گفتم: بیا اینجا ببینم!
فین فین کنان اومد پیشم و کنارم جا گرفت.
دماغ اونم قرمز بود..
به دیوار و پشتی تخت تکیه دادم و لوسی سرشو گذاشت رو سینم و به روبروش خیره شد.
صدای رعد و برق شدیدی اومد.
دستی به موهاش کشیدم و گفتم: می‌دونی من بچه بودم، وقتی طوفان میومد چیکار میکردم؟
سوالی سر تکون داد.
جعبه موزیکال بغل تختشو باز کردم و با باز شدنش، صدای موسیقی آرامش بخش و ارومی تو اتاق پیچید.
- به بالرین تو جعبه موزیکال نگاه میکردم که طوفان یادم بره..
چیزی نگفت.
نگاش کردم و گفتم: میخوای امتحان کنی؟
سر تکون داد و نگاهش و با دقت به بالرین دوخت.
برای اولین بار تو زندگیم، احساس یه مادر واقعی بودن توم شکل گرفت.
خودمو به چشم یه مادر میدیدم.
مادر لوسی..
یهو گفت: میشه نگاهش نکنم؟
- آره حتما..
سریع در جعبه موزیکال و بستم.
لوسی سرشو رو سینم جابجا کرد و گفت: منو یاد مامانم میندازه.. اون اینو برام خریده بود..
انگشتمو لای موهاش کشیدم و مهربون گفتم: دلت براش تنگ شده؟
نفس کشدار و بچه گونه ای کشید و گفت: نمی‌دونم..
قلبم درد گرفت.
نمی‌دونم چرا ولی انتظار داشتم بگه نه.
فکر اینکه اون زن دوباره وارد زندگیشون بشه حالمو خراب میکرد.
مصرانه پرسیدم: اگه مامانت.. بیاد و بخواد دوباره باهاتون زندگی کنه.. دوست داری؟
سر تکون داد و اروم گفت: نه.. مامان بابام دعوا میکردن. مامان بابارو ناراحت میکرد واسه همین بابا همیشه شبا تو حال می‌خوابید. وقتی داد و بیداد میکردن خیلی میترسیدم.. خیلی.. حتی یبار لیوان شکوندن و شیشه دست بابامو برید و بابایی اونشب پیش من خوابید. دستش باندپیچی شده بود. وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت اگه دستشو ببوسم خوب میشه.. منم با همه ی زورم دستشو بوسیدم ولی خوب نشد!.. فرداش بخاطر خون ریزی خیلی زیاد مجبور شد بره دکتر و دستش هفت تا بخیه خورد..
پردرد چشامو بستم و گفتم: خیلی خب..خیلی خب مهم نیست دیگه تموم شد..
دستمو رو موهاش کشیدم.
دستشو دور کمرم انداخت و گفت: تو و بابام باهم دعوا میکنین؟
اخم ریزی کردم و مطمعن گفتم: ن..نه نه! معلومه که نه..
تن صداش اومد پایین.
- میشه مثل مامان ولمون نکنی؟ وقتی تو هستی خونمون خلوت نیست.. یه جور خاصیه..نمی‌دونم چجوری بگم.. انگار.. کامله!
آخ..
این بچه چرا انقد بیشتر از سنش میفهمید؟!
و همین فهمیدن خیلی بهش آسیب روحی میزد.
دستمو رو لپ تپلش کشیدم و گفتم: قرار نیست ولتون کنم لوسی..
از بالا نگاهش کردم.
لبخند آرومی زد و به روبروش خیره شد.
اروم گفت: بوی تمشک میدی..
خسته گفتم: توام بوی باربی میدی.
رعد و برق خیلی شدیدی زد که لوسی فشار دستشو دورم چندبرابر کرد.
زمزمه کردم: نترس..من کنارتم!
واسه اینکه حالش بهتر شه اضافه کردم: دوست داری فردا بریم لاک بگیریم، یا بریم شهر بازی؟ یا هردو؟
تو چشام نگاه کرد و اروم و با لبخند گفت: هردو..
-چشمممم فردا صبح اول میریم یه صبحونه خوب می‌خوریم، بعدش میریم شهربازی، بعدشم می‌ریم لاک میگیریم، ناهارم بیرون می‌خوریم.. واسه باباام غذا میگیریم. خوبه؟
سرتکون داد اروم سینمو بوسید و چشاشو بست.
قربونت برم من!
دختر من!
چرا انقد نسبت بهت حس مادرانه دارم؟!
از حالت نشسته دراز کشیدم و لوسیو محکم تو بغلم فشردم.
بوی بچه گونش رفت تو دماغم و چشامو بستم.
صدای لولای در اومد ولی چشامو باز نکردم.
بعد از چند ثانیه بوی عطر ویلیام و بالاسرم احساس کردم..
اخ خدا..
سعی کردم نفسام منظم باقی بمونه..
اروم خم شد، داغ پیشونی من و بعد پیشونی لوسی و بوسید و صاف وایستاد..
چند دقیقه نگاهمون کرد و اروم رفت بیرون.
نفسم رفت..
دم گوش لوسی زمزمه کردم: بریم خونه ی من؟
چشم باز کرد و ذوق زده گفت: بریم..
تازگیا به اصرار الینا، با پول مسابقه مدلینگ خونه ای گرفته بودم که تقریبا بالاشهر بود و از قبل همه ی وسایل مورد نیازو داشت.
داشتیم میرفتیم بیرون که قاب عکس رو دیوار نظرمو جلب کرد.
عاقل اندر صفیح گفتم: این خانوم خوشگله کیه؟!
لوسی با ذوق بچه گونش گفت: منم دیگه..!
یه لباس سفید پوشیده بود و موهاش پخش صورتش بود.. دستاشو از پشت به جایی قلاب کرده بود و اونور و نگاه میکرد. ( عکس بالا)
با پررویی عکس و از تو قاب دراوردم و گفتم: میدیش به من؟!
- آره مال تو.
نگاهی اجمالی به عکس انداختم، با ظرافت تاش کردم و گذاشتم تو جیب پیراهن مردونم.
دست تو دست رفتیم بیرون و قبل از رفتن به گفتن " ما میریم خونه‌ی من" اکتفا کردم و زدیم بیرون.
بعد از نیم ساعت رانندگی خونه ی من بودیم.
خونه ای که بهم آرامش میداد چون مال خودم بود!
نه جولی، نه ویلیام، نه پیتر..
مال من!
درحالی که وسایلِ رو اوپن رو جابجا میکردم بلند گفتم: اینجارم خونه خودت بدون. چیزی خواستی بهم بگو خجالت مجالت نداریما! راحت برو تو اتاقا.. کلا راحت باش دیگه..
دیدم با لباس خونگی صورتی طوسیش وایستاده و موهای طلاییش باز دورش ریخته.
آخ..
از ناز بودنش لبخند پهنی زدم و جدی گفتم: خانوم محترم شما میدونستین خییلی خوشگلین؟!
- بللهه.
ریز خندیدم و فهمیدم میخواد یه چیزی بگه ولی روش نمیشه.
مشکوک گفتم: چیزی میخوای؟
کمی بگم نگم کرد و گفت: نه..
مصرانه پرسیدم: بگو راحت باش.
به لوازم آرایشای خیلی زیاد و بهم ریخته ی جلوی آینه اشاره ی کوتاهی کرد و خجالتی سرشو پایین انداخت.
بلند خندیدم و گفتم: معلومه که میشه!! تازه هرجا کمک خواستی صدام کن برات بکشم..
با ذوق دوید سمت لوازم آرایشا، یه دل سیر نگاشون کرد و دست بکار شد.
ای جانم..
دلم واسه حس دخترانگیش رفت..
سرفه ای که کردم نشونم داد بلاخره سرماخوردگی لوسی رو گرفتم، این شد که قرصی قوی خوردم و امیدوار شدم پیشگیری کرده باشم..

•Sofia• Where stories live. Discover now