حسرت

482 49 14
                                    

"ویلیام"

با صدای پچ پچ از بیرون در چشمامو باز کردم..
نور از لابلای پرده به سقف می‌تابید و اتاقو روشن کرده بود..
من کجام؟!
گلوم مثل تک درخت خشکی شده بود که تو حسرت یه قطره اب مونده بود.
بدنم به قدری کوفته بود که جرعت تکون خوردن نداشتم..
احساس میکردم از اونور چرخ گوشت دراومدم..
نفس ممتدی کشیدم و چشم چرخوندم که به سردرد منتهی شد..
دم و دستگاهای بیمارستان نظرمو جلب کردن و همه چی از نو برام تازه شد.
نیم خیز شدم ولی بخاطر درد نفس گیری که از هر طرف بهم وارد میشد چشامو بستم..
این چه دردیه؟ آخه لعنتی از چند طرف؟!
دردِ سینه و بازوم یه طرف، درد شکمم یه طرف دیگه..
دهنمو سرویس کرده بود..
دراتاق با صدای جیرجیر باز شد و جولی و نیما با دیدن من ازین خوشحال تر نمی‌شدن.
خرامان اومدن بالاسرم و شروع کردن باهم حرف زدن.
- وااااای ویلیام سکته ی ناقص و کامل و باهم زدما..
+ چیکار کردی با خودت مرد؟!
- لوسی بیچاره خوابه چقدر گریه..
+ ویلیام؟! مث اینکه درست بهوش نیومده گیج و منگه!
پوفف!!
کلافه و بی‌حال گفتم: سوفیا..
جولی- عملش تموم شده مراقبتهای ویژست..
موشکافانه و با ته مونده ی جونم پرسیدم: میشه یه نفر دقیقا بهم توضیح بده چش شد؟؟!!
جولی مطمعن گفت: سرماخورده بود، تو حموم سرگیجه گرفت سرش خورد به تیزیِ وان.
مشکوک نگاهش کردم..
یه حسی تو گوشم زمزمه می‌کنه این یه چیزیو نمیگه!
سرفه ی خشکی کردم و تازه فهمیدم چقدر گلوم خشکه!
بیحال گفتم: منو ببرین پیشش!
- ویلیاام! عجب آدمیه.. تو خودت از صدجا پاره پوره شدی بگیر استراحت کن! سوف الان بیهوشه..
مصرانه و ملتمس گفتم: جولی.. خواهش میکنم! می‌خوام ببینمش.. فقط اون می‌تونه حالمو خوب کنه.. لطفاً!
اخم ریزی کرد و نگاه پوزش طلبانه‌شو نثارم کرد..
-جولی خواهش کردم ازت!!
نفس پردردی کشید و با غم دوید بیرون.
بزور رو به نیما گفتم: نیما..
اونم سریع عذرخواهی کرد و پشت جولی رفت.
ای تف!!!
آب دهنم گلومو جر میداد و پایین می‌رفت..
عزممو جزم کردم.
دندونامو وحشیانه فشردم و تو یه حرکت بلند شدم.
بخاطر درد شدیدی که از سه جابهم وارد میشد، چشمامو فشار محکمی دادم و صداهای عجیبی با زور از دهنم خارج شد..
یه دستمو که توش سرم بود به شکمم گرفتم و با کمک درو دیوار، لنگ لنگون رفتم بیرون.
لباس آبی لاجوردی بیمارستان تنم بود.

هر قدمی که برمی‌داشتم درد امونمو میبرید، ولی چشمای سوفیا ارزش درد کشیدن رو داره!

از میون مردم رد شدم و اینم نگم که یکی بهم تنه زد و باعث شد واسه چند دقیقه نتونم تکون بخورم..
همه نگاهشونو با ترحم خاصی بهم دوخته بودن..
انگار بچه یتیم میدیدن!
خودمو تو آینه ندیده بودم ولی حالا فهمیده بودم سرو وضعم اصلا مناسب نیست.. ولی به درک!
دست به دیوار خودمو تا جولی و نیما کشوندم ولی یه لحظه!
پیتر اینجا چیکار می کنه؟!
سر لوسی چرا رو پاهاشه؟!!!
اخم غلیظی ناخواسته پیشونیمو پر کرد..
شمرده شمرده گفتم: تو.. اینجا..چه غلطی میکنی؟!!
اونم اخمی کرد و با پوزخند گفت: شرمنده اجازه نگرفتم!!
نگا کن تروخدا!
جولی با دیدن ما دوتا که مثل دوتا رقیب تو چشای هم زل زده بودیم هین غلیظی کشید و صورتشو چنگ نمادینی کشید..
عصبی و بی‌حال گفتم: جولی دختر من بغل این حرومزاده چیکار میکنه؟!!
- هشش درست حرف بزنا!!
پوزخندی هیستریک لبمو گرفت.
- می‌خوام درست حرف نزنم ببینم چیکار می‌کنی!!
حتی به این نگاه نکردم که من به دیوار تکیه داده بودم که نیوفتم و من بودم که از درد بخیه دست به شکمم گرفته بودم.
نیشخندی زد و روشو کرد اونور.
حرومزاده!
جولی نگران گفت: چقدر سرتقی تو مگه نگفتم پانشو؟ ویل الان دکتر ببینتت سرِ من آوار میشه!
به درکی زیر لب گفتم و جوری با چشم اطرافمو زیر نظر گرفتم که انگار سوفیا اونجا منتظرم نشسته بود..
ولی نبود!
سوفیای من نبود!
چقد دلم واسش تنگ شده بود..
دهنت سرویس که دهنمو سرویس کردی دختر!
دورت بگردم من..
با دیدن دکتری که خسته و کوفته از در اتاق عمل بیرون، خودمو لنگ لنگون سمتش کشوندم و گفتم: سوفیا رابرتسون کجاست؟!!
با تعجب سرتاپامو گذروند و گفت: الان نمیتونی ببینیش..
داشت می‌رفت که اصرار کردم: دکتر خواهش میکنم! من همینجوریش بزور سر پام.. فقط پاشدم سوفیارو ببینم..
نگاهش مستأصل شد.
سرفه ای کردم که به درد شکمم منتهی شد.
نفسمو با صدای "سیس" داخل دادم و نالیدم: تروخدا!
دکتر پوف بلندی کرد و دستشو کلافه رو صورتش کشید و گفت: فقط یک نفر اونم از پشت شیشه!
پرامید سرتکون دادم و بدون اینکه بهش فرصت اومدن بدم حرکت کردم.. اونقدر شل میزدم که دکتر ازم جلو زد.
منو وارد مراقبت های ویژه کرد، بخشی که با کل بیمارستان فرق میکرد.
درِ بزرگ بخش قفل بود و رنگ لباس پرستاراش فرق میکرد..
فوق‌العاده تمیز بود و بوی الکل و مواد شوینده زیر دماغ خودنمایی میکرد.
برخلاف بیرون که شلوغ بود، اون تو خلوت و خنک بود و سر هرکس تو کار خودش بود..
راهمو پشت دکتر مثل ماشینی پشت آمبولانس گرفتم و با وایستادنش متوقف شدم.
پشت شیشه‌ی بزرگی وایستادم و اون چیزی که دیدم قلبمو بدرد آورد..
احساس کردم بغض تو گلوی خشکم شونه می‌کشه.
سوفیای من..! دلخوشی من..!
اونجا بین یه عالمه دم و دستگاه دراز کشیده بود و چشاش بسته بود.
با بهت و ناباوری زل زده بودم بهش و اون لحظه به پرستاری که داخل اتاق بود و به سرمش چیزی تزریق میکرد خیلی حسودیم شد..
- میشه برم تو؟
- ابدا! هروقت اوضاعش ثابت شد اونوقت..الان به مو بنده..
احساس کردم یکی تو مشتش قلبمو فشار میده..
همون‌طور که به سوفیا زل زده بودم گفتم: کی بهوش میاد؟؟
- نمی‌دونم..هیچکس نمیدونه، شاید امشب.. شاید فردا.. شاید یه ماه دیگه یا هیچوقت!
هیچوقت رو که گفت دلم هری ریخت..
ترسیده گفتم: ی..ینی..یعنی چی هیچوقت؟!!
دکتر زل زد به سوفیا و چیزی نگفت..
مصرانه با چشمی پوشیده با اشک گفتم: یعنی ممکنه..هیچوقت.. چشاشو باز نکنه؟
پوزش طلبانه سر تکون داد و انتهای نفس پردردش گفت: براش دعا کن..عمل سختی داشته. خودتم حال درست حسابی نداری! سرپرست عملت داداشمه گفت چه صدمات بدی دیدی..
یه جوری میگه انگار چقدر مهمه!
خدایا من چرا اون شب اشک سوفیا رو درآوردم؟
چرا وقتی باهام حرف میزد جوابشو ندادم؟
چرا فک کردم اون انقد کنارم میمونه تا خوب شم؟
به همین راحتی چشاشو ازم گرفت؟
همینقدر راحت؟!!
دستمو با حسرت رو شیشه گذاشتم و با آه گفتم: دلبر من.. چرا چشات بسته‌ست؟ مگه قول نداده بودی هیچوقت چشاتو روبهم نبندی؟ چرا ستاره ی چشات خاموش شده سوفیای من؟ مگه نمیبینی یکی اینجا بدون تو نمیتونه زندگی کنه؟ دیدی واسه همه مهمی؟ دیدی فک میکردی کسی دوستت نداره و الان یکی داره از فاصله‌ت دق میکنه؟!
قطره اشکمو پاک کردم و گفتم: سوفیا! من تو عمرم.. تو این بیست و شیش سال، التماس هیچ احدی رو نکردم.. هیچکس! ولی..التماست میکنم دختر! پاشو! التماست میکنم..
لرزش شدید صدام نزاشت ادامه بدم..
فهمیدم دکتر با انگشت شصت و اشاره چشاشو فشار داد و پوف عمیقی کشید.
بی‌توجه بهش با سوز و حسرت ادامه دادم: دورت بگردم دیوونه ی من! کاش من جای تو اونجا بودم.. کاش من میمردم تو سرپا بودی! کاش چشای من جای تو بسته میشد.. قربونت برم من.. پاشو! ببین من اینجا منتظرتم.. سوفیا!...
ولی سوفیا بی‌توجه بهم بدون هیچ ری اکشنی، با کمک دستگاه نفس می‌کشید..
درحالی که شونه هام از گریه بالا پایین می‌رفت سرمو به دستم روی شیشه تکیه دادم و صورتمو مچاله کردم..
با بغض و آه گفتم: یبار دیگه صدام کن.. قول میدم ایندفعه جواب بدم!.. تو فقط یکبار دیگه صدام کن، اگه نگاهت نکردم بزن تو گوشم! فقط یکبار دیگه..

درد قلبم نزاشت ادامه بدم..
لب پایینمو گاز گرفتم  که دکتر معترض گفت: بس کن جوون! نود سال سنمه ببینم میتونی جلوی این جوجه پرستارا اشکمو دربیاری یا نه..

بینیمو بالا کشیدم و گفتم: می‌دونی چقدر دوستش دارم؟
- دارم میبینم.
با لبخند محوی سر تکون دادم و گفتم: نمیدونی! هیچکس نمیدونه! هرکی با خودش فکر کرده که می‌دونه من چقدر سوفیا رو دوست دارم اشتباه کرده..حتی خودمم نمی‌دونم.. یه کلمه ای به معنیِ فراتر از علاقه وجود نداره؟ الان شدیدا به اون کلمه نیاز دارم که شب تا صبح نثار سوفیا کنم..چون احساس میکنم حسم با این کلمات بیان نمیشه..
به نفس عمیق و پردردی اکتفا کرد.
تلخ و با حس گناه گفتم: وقتی دیشب صدام زد جوابشو ندادم.. حتی نگاهش نکردم!! دکتر پشیمونی داره از داخل بهم مشت میزنه. من چرا قدرشو ندونستم؟
- نگران نباش مرد جوون.. فقط براش دعا کن.. من برم وضعیتش و بررسی کنم.
سریع داخل اتاق شد.
سوف تو الان باید کنارم می‌بودی!
همو بغل میکردیم، من لباتو میبوسیدم.. حتی باهم دعوا میکردیم!
حتی موقع دعوا کردنامون دلم خوش بود تورو کنارم دارم..
با حسرت به سوفیا نگاه میکردم..
حسرت چشاش..
حسرت طعم لباش!
حسرت یبار دیگه صدا کردناش..
خندیدناش..
نصیحتاش..
دعوا کردناش و غر زدناش!
آخ..

•Sofia• Where stories live. Discover now