گلوله

849 75 16
                                    

۱۴ ژانویه

شیش صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم. شیرجه زدم سمتش و صداشو قطع کردم که پیتر بیدار نشه.
هندزفری گره خورده رو وصل کردم و اروم گفتم: بله؟؟
- رییس بداخلاق باید بیدار شه!
- بلک تویی؟؟
- بله
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: اوکی بیدار شدم. حالا خدافظ..‌
گوشیو کوبیدم رو تخت.
پیام جولی رو گوشیم اومد: من و ویلیام داریم میریم بدوعیم، آماده شو بیا.
جولی و ویلیام؟

گفتم: کجایین؟
- دم در خونتون.
فکر کردم شوخی می‌کنه. با همون سر و وضع بلند شدم و رفتم تو تراس.
یه تاپ سبزِ لجنی تنم بود. همین که رفتم بیرون از سرمای یهویی حالم جا اومد.
هیچ کس تو کوچه نبود فقط جولی و ویلیام داشتن حرف میزدن.
جولی منو دید به بالا اشاره کرد و ویلیامم بالا رو نگاه کرد.
یه اسکل بازی ای درآوردن و سروصدایی کردن که هرکی از دور میدید فکر میکرد ون تیمارستان داره میاد دنبالشون.
با تأسف و خنده ای که سعی کردم کنترلش کنم، انگشت فاک نشون دادم و رفتم داخل.

سریع لباس ورزشیامو پوشیدم، موهامو گوجه ای کردم و دویدم پایین.
جولی: به به خانم سحرخیز!
من: من همیشه میام..‌
ویلیام: بریم؟
من: بریم.
سریع قدم می‌زدیم. عاشق هوای صبح زود بودم واسه همین گفتم:
- هیچی هوای صبح زود نمیشه!
ویلیام: طلوع یا غروب؟
- ها؟!
- دیدن طلوع خورشید و بیشتر دوست داری یا غروب؟
- خب معلومه... غروب خورشید!
سرشو تکون داد و جلوشو نگاه کرد.
گفتم: نگو طلوع خورشید و دوست داری؟
- راستش باید بگم که درسته. عاشقشم...
تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی طلوع خورشید و دوست داشته باشه.
ویلیام: دیگه بدوعیم، البته سرعتمو کم میکنم که بهم برسین.
و خودش زد جلو.
نه دیگه قضیه ناموسی شده بود. با حالت کُری بطری آب جولی که دست من بود و کوبیدم رو سینش، بند کفشمو سفت کردم و با آخرین سرعتی که می‌تونستم دویدم. ویلیام که دید دارم بهش میرسم سرعتشو بیشتر کرد. بلند گفتم:
- کارِت تمومه!!
سرعتمو بیشتر کردم و ازش زدم جلو. دیگه هیچیو نمی‌دیدم، پاهام میخواست بدوعه. واسه همین نه وایستادم، نه پشتمو نگاه کردم.
انقدر دویدم که به دریاچه رسیدم. همین که وایستادم پشتمو نگاه کردم ولی ویلیام و جولی نبودن.
نشستم رو صندلی زیر درخت بید و یه ربع نشستم تا صدای خنده و داد ویلیام و جولی نزدیک تر شد.
جولی از دور بلند گفت: سوفیا عزیزم خیلی جدی گرفتیا!
- آره دیگه پاهام خودش رفت...
ویلیام با خنده گفت: بیا دوستتو جمع کن!
من: چیکار می‌کنه مگه؟
ویلیام با خنده به جولیا نگاه کرد و چیزی نگفت منم اصرار نکردم که بگه. .
سه تایی روبروی دریاچه نشستیم و زل زدیم به جلومون.
گفتم برای امروز آماده این؟
جفتشون همون‌جوری که به جلو خیره بودن سر تکون دادن. چقدر شبیه هم بودن و به هم میومدن! بیشتر از اینکه دلم بگیره، خوشحال شدم براشون.
ولی واسه تظاهرات استرس زیادی داشتم.

ادامه دادم: خیلی باید مواظب باشیم، تظاهرات طرفای ساعت پنج شروع میشه و... وسایل دفاع بیارین، دسته گلتونم یادتون ....
ویلیام: سوفیا! میشه یه بار استرس نداشته باشی؟
با لحن بدی گفت.
-.....استرس دارم!
- و داری اینو به ماهم وارد میکنی!
جولی بینمون نشسته بود.
رفتم جلو که صورتشو ببینم.
- تو مشکلت با من چیه ها؟؟ الان فکر میکنی من یه ادم روانیم که شده رییس یه گروه تظاهراتی؟؟ خب باید بگم به درک! واقعا برام مهم نیست هر غلطی دوست داری بکن!!
تند رفتم، می‌دونم.
ولی آدمیم که وقتی خوب نباشم، واسه یه لحظه روانی میشم و حرفی میزنم که بعدش مثل چی پشیمون شم.
جولی اینو خوب میدونست واسه همین وسط هر کلمه ای که می‌گفتیم با آرامش می‌گفت:
- بچه ها!..... بچه ها!...

•Sofia• Kde žijí příběhy. Začni objevovat