مامان

612 54 5
                                    

اون روز ناهار قرار بود پیتزای ایتالیایی بخوریم ولی تصمیم بر این شد یه روزی که هممون سرحال بودیم بریم یه جایی که پیتزاهای خوبی داره..
گرچه هیچ پیتزایی پیتزای ایتالیا نمیشه و همه ی پیتزاییاش فوق العادن..
هنوز ترس اون واقعه تو تنم مونده بود ولی کمتر شده بود.
جولی زنگ زد ناهارمونو بیارن تو اتاقمون. فرد و مونیکا هم پیشمون بودن.
بعد از یه ناهار مفصل، ساعت ۶:۳۰ حاضر شدیم و سمت خونه ی نیما حرکت کردیم..
منو جولی و ویلیام لباس خوابامونو تو یه کوله ی مشترک ریختیم و اون دوتا خواهر و برادرم تو کوله ی خودشون..
ویلیام کل ونیزو بلد بود!
بخاطر همین خیلی راحت خونشونو که منطقه ی متوسط ونیز بود پیدا کردیم و نزدیکای ساعت ۷:۱۵ دم درشون بودیم..
من پیشقدم شدم و با شراب ایتالیایی که تو دستم فشارش  میدادم زنگو فشار دادم.
طولی نکشید که نیما و رزا و مارتین درو باز کردن..
نیما- سلاااام!
صدای سلام از ما که پشت در بودیم بلند شد..
چه خونگرم!
- بفرمایید داخل... مهمونای عزیز! بفرمایید..
همه به هم نگاه کردیم و باز من پیشقدم شدم..
شرابو سمتش گرفتم..
نیما- ای بابا این کارا چیه؟!
با لبخند شونه هامو بالا انداختم.
همه رفتیم تو سالن پذیراییش و رو مبلای قهوه ایش نشستیم..
کفش یه فرش با رنگ و نقشای خیلی قشنگی بود و یه گربه ی خسته و چاق و خیلی پشمالو یه گوشه خواب بود..
صدای نیما، کمرنگ و از آشپزخونه میومد:
- تروخدا تعارف نکنین اگه چیزی نیاز داشتین بهم بگینا! من ببینم مهمونم اذیت میشه روانی میشم!
یا مریم مقدس.. اینجوریشو دیگه ندیده بودیم که دیدیم..
بلند گفتم: باشه..
بلافاصله گوشی ویلیام زنگ زد و بعد ازینکه نگاه کوتاهی به صفحه ی گوشیش انداخت بلند شد و رفت تو یکی از اتاقا.
یه پامو انداختم رو اون یکی، دستامو روش قفل کردم و خانومانه به بحث بچه ها گوش سپردم..
مونیکا- این آقا نیمای ایرانی چه خونه ی قشنگی داره!
صدای نیما از آشپزخونه اومد: قربان شما..
بعد با یه ظرف پر از میوه و شیرینی اومد و کنارمون نشست..
مارتین گفت: خب سریع از خودتون پذیرایی کنید که واستون برنامه ها داریم!
رزا یه شیرینی برداشت و گفت: خب.. خیلی طول کشید اینجارو پیدا کنید؟
گفتم: نه ویلیام جاهارو بلد بود.. تازه می‌گفت یه دوست قدیمی تو محله ی شما داره که خیلی وقته بهش سر نزده!
حلال زاده در اتاقو نیمه باز کرد. درحالی که گوشی به سینش چسبیده بود گفت: سوفیا یه لحظه بیا..
صدای اووووووو ی همه بلند شد..
اخمی حاکی از تعجب کردم و اروم پاشدم..
صدای پاشنه بلندم بین صدای مسخره بازیا و دست انداختن بچه ها گم شد..
وقتی بهش رسیدم سوالی نگاش کردم..
لبخندی زد و گفت: بروتو..
ترسیدم..
گفتم: تو؟!
از جاش تکون نخورد..
با پافشاری و صمیمیت گفت: برو تو..
اخم ریزی کردم و رفتم داخل اتاق..
اتاقش برخلاف حال، سرد بود و سرماش حس خیلی خوبی میداد..
دست به کمرم زدم.
ویل درو بست و گوشیو جلوی صورتش گرفت و گفت: اونجایی؟ بیا اینم سوفیا..
و گوشیو گرفت سمتم..
با تعجب ازش گرفتم. لوسی بود!
چرا  میخواست با من حرف بزنه؟!
لوسی- سلام خانم سوفیا!
لبخندی مهربون زدم و گفتم: سلام عزیزم.. خوبی؟
- بله..
نمی‌دونستم چی باید بهش بگم..
کمی اطرافو نگاه کردم و گفتم: خواهرت خوبه؟ حواست بهش هست؟
- آره حواسم خیلی بهش هست.. از عمه اجازه میگیرم که من بهش غذا بدم آخه خیلی گوگول مگول میشه موقع غذاخوردن!
از لحن بچه گونه و شیرین زبونیش، به پهنای صورتم لبخند زدم..
رو تخت نشستم و ویلیام کنارم نشست و بلند گفت: قربونت برم من تو خودتم گوگول مگولی!! میدونستی دلم برات یه ذره شده عشق بابایی؟
گوشیو سمت ویلیام متمایل کردم..
لوسی- واقعا؟
- آره زیبای من..
ریز خندیدم..
ویلیام ادامه داد: حالا به سوفیا نشون بده دیگه!
چیو میخواست نشون بده؟!
با تعجب به صفحه زل زدم.
جولی گوشیو برگردوند و یه نقاشی بچه گونه نشونم داد.
اولش نتونستم تشخیص بدم چیه.. ولی بعدش دیدم عکس منو کشیده!
بی نظم و رنگارنگ رنگامیزی شده بود.
با ذوق گفتم: این منم؟؟
- بلهه!
خیلی بامزه کشیده بود!!
با یه دستم جلوی دهنمو گرفتم و گفتم: این خیلی قشنگه!!! تو اینو از کجا دیدی؟
- عمه همیشه مجله میخره.، بعد من که عکس شمارو دیدم شناختم.. نقاشیتونو کشیدم!
سر ابروهامو بالا دادم و گفتم: خیلی خوشگله عزیزم..مرسی!
انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت: اهااا راستی !!
ویلیام با خنده ی پدرانش کنارم نشسته بود و نگاه میکرد.
لوسی- براتون پیتزا درست کردم، گذاشتم تو یخچال که اومدین بخورین..
با ویلیام بلند خندیدیم..
آخیی.
میون خنده گفتم: لوسی ببین...
لوسی- نه درشو بستم خیالت تخت!
- نه لوسی تو اونو بخور.. ما اومدیم یکی دیگه برامون درست کن باشه؟
لوسی- مطمعنی؟!
- آره عزیزم برو بخورش خراب میشه، ولی نقاشیو یه جای خوب بزار که وقتی برگشتیم بزنم به دیوار اتاق خواب خودم و جولی..
لوسی بهت زده گفت: دروغ؟
آخ چقدر این بچه بامزه بود!!
- نه راست میگم.‌.
یه نگاه عجله ای به اطراف اتاقش انداخت و انکار که جایی پیدا کرده باشه، بی توجه به ما رفت سمت کمدش.
دوربین و بد گرفته بود، جوری که فقط دماغ نخودی و لبای کوچولو و قلوه ایش  معلوم بود.
ویل نگران گفت: لوسی کجا؟!
بدون حرف به کارش ادامه داد.
ویلیام- لوسی باز داری از کمد بالا میری؟؟
یا خدا..
خندم گرفت. گفتم: بچت دیوار راستو بالا میره؟
ویل نگاهی به من انداخت و با اخم گفت: لوسی میوفتی پایین بابا رو ناراحت میکنیا!!
لوسی بی توجه از کمد سر خورد پایین و گفت: حل شد.. دیگه دست عمه هم بهش نمی‌رسه چه برسه به لی‌لی!
ویل گفت: من چیکار کنم تو دیگه بالای کمد نری؟
لوسی- نگران نباش ویلیام خان من حواسم به خودم هست..
ویلیام خان!
چقدر شیرین زبون بود!
ادامه داد: باباییِ خوشگلی؟
- جوونم؟
مکثی طولانی کرد.
ویلیام- بگو جیگرم..
- میگم که...میشه من خانوم سوفیا رو... مامان صدا کنم؟
دلم لرزید..
ویل نگاهی شوک زده بهم انداخت و خطاب به لوسی گفت: چ...چرا؟
- چون دوست دارم مامان داشته باشم! امروز دایانا تو مهد کودک بخاطر اینکه مامان نداشتم مسخرم کرد.. به بچه ها گفت همه منو بی مامان صدا کنن..
قلبم درد گرفت..
دلم براش ریش ریش شد..
بمیرم من..
ولی نگاه ویلیام عجیب شد!
غم و ناراحتی تو نگاهش موج میزد.
تاکیدی گفت: تو خودت مامان داری!
لوسی مظلوم گفت:
- اون مامان من نیست!..من دیروز بهش زنگ زدم که منو ببره مهد کودک ولی سرم داد زد.. گفت دیگه مزاحمش نشم.. من یه مامانی می‌خوام که شبا بغلم کنه..
جو اتاق کاملا عوض شده بود..
بغض گلومو گرفت.
رگ پیشونی ویلیامم خودشو نشون داد..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چ..چرا نمیشه؟میخوای من مامانت بشم؟
ویلیام نگاه عصبی و ناراحتشو دوخت بهم..
میدونستم چه حالی داشت..
وقتی بچه ی من نبود و من از اون حرفش دلم ریخت، حال ویلیامو خوب می‌فهمیدم!
- آره..میشه واقعا؟!
- آره عزیزم..
- شباهم موهامو شونه میکنی؟ دایانا میگه مامانش همیشه شبا موهاشو شونه می‌کنه..
سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم..
گناه داشت بچه.. بمیرم الهی!
گفتم: آره.. بعدشم کنارت دراز میکشم و برات قصه میخونم که بخوابی... خوبه؟
با ذوق گفت: ارهههه!!! میشه سریعتر بیاین؟
لبخند درمونده ای زدم.
صدای گنگ یه زن و پشت سرش صدای بلند لوسی تو سکوت اتاق طنین انداز شد..
- عمه گوشیشو میخواد من دیگه برم.. خداحافظ بابا جونی، خداحافظ...مامانی!
و گوشیو قطع کرد..
قلبم درد گرفت..
ویلیام ارنجشو روی رونش گذاشته بود و عصبی به زمین زل زده بود.
دستمو گذاشتم رو کمرش و خم شدم تا هم سطحش بشم.
چشاش برق میزد..
با دلگرمی گفتم: نگران نباش.. براش کم نمیزارم..
با سر پایین نگاهم کرد.
ادامه دادم: این بچه های اینجوری همیشه همه جا هستن که آدمو مسخره میکنن! منو جولی تو یه مدرسه نبودیم و خوب یادمه که تو مدرسه تنهای تنها بودم.. نه کسیو داشتم که باهاش حرف بزنم، نه باهاش خوراکی بخورم! زنگ تفریحا یه گوشه میشستم و اکیپ بچه هارو تماشا می‌کردم.. تازه خوب یادمه که چقدر بخاطر قدم مسخرم میکردن! بهم میگفتن زرافه.. نردبون..حتی میکفتن لبام خیلی زشت و بزرگه...هی بهم تیکه مینداختن ولی ببین! من الان اینجام! حرفای هیچ کدومشون نتونست زندگیمو عوض کنه..
منتظر حرفی از طرف ویلیام شدم ولی جوابی نگرفتم..
میدونستم با حرفم سخت رفت تو فکر.
دستمو چندبار پشتش کشیدم و گفتم: بهم اعتماد کن!
واسه اینکه جوشو عوض کنم با شور و شوق گفتم: مثل اینکه خدا بلاخره قبول کرد من مامان شم..
لبخند مبهمی زد..
گفتم: بریم بیرون؟
سر تکون داد ولی همچنان تو فکر بود.
خواست جلوتر از من بره که سریعتر ازش جلوی در وایستادم و راهشو سد کردم..
فاصلش باهام چند وجبی بیشتر نبود..
تو سرمای اتاق گرمم شد.
دستمو گذاشتم رو سینش و گفتم: بگو!
اخم ریزی کرد و سوالی نگام کرد..
اضافه کردم: می‌دونم نیاز داری حرف بزنی... حرف بزن! بریزی تو خودت میشه هزارتا درد و مرض!
چند ثانیه فقط نگاهم کرد..
یهو با انگشت شصت و اشاره چشاشو گرفت..
آخ خدا...
وی.. ویلیام..؟
گریه؟؟؟
ویلیام کله شق و گریه؟!
دلم هری ریخت.
وقتی دستشو برداشت چشاش قرمز بود.
ساق دستشو به دیوار بغلش تکیه داد و گفت: این... قضیه..همین که بچه ها...بخاطر مادرش مسخرش میکنن... و من...
پشت دستشو گذاشت جلوی دهنش و سر ابروهشو سخت و پردرد بالا داد..
همش میخواستم حالشو بهتر کنم اما نمی‌دونستم چجوری..
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش افتاد و ویلیام جوری پاکش کرد انگار فیلم مثبت هجدهی بود که یه بچه قرار بود نگاهش کنه.. گفت: جدیدا.. این اواخر...
نفس پردردی کشید. و ادامه داد:
- چندتا بالشتو میزاره کنارهم، شکل آدم می‌کنه..براش لباسای دخترونه میپوشه شبا بغلش می‌خوابه..
و یه اشک دیگه اومد و با صدایی که داشت خودشو می‌کشت تا صاف باقی بمونه گفت: من واقعا چیزی براش کم نزاشتم.. همیشه سعی کردم هم پدرش باشم هم مادرش.. شبا بغلش می‌خوابم.. نوازشش میکنم.. نازشو میکشم.. میزارم آرایشم کنه.. دستامو لاک بزنه.. بعضی وقتا حس میکنم اونقدر که باید خوب نیستم.. میترسم عقده ای شه..
نتونست ادامه بده..
بغض گلومو چنگ میزد..
با ناباوری گفتم:
- ویلیام..!
خواستم شونه هاشو بگیرم ولی پشیمون شدم..
دستم تو هوا موند..
پردرد و ملتمس زل زد تو چشام..
رو پنجه ی پام وایستادم و سرشو محکم بغل کردم..
دلم داشت میترکید!
چقدر یه مرد میتونست سختی کشیده باشه؟
چقدر واسه یه پدر سخت بود!
خستگی بار رو شونش از چشاش معلوم بود.
بزور تو اون هوا نفسی کشیدم. چشامو بستم و گفتم: تو پدر خیلی خیلی خوبی هستی!! همینطور دوست خیلی خوب و مطمعنم اگه روزی ازدواج کنی شوهر خیلی خوبیم میشی.. می‌دونی ... من اگه...پدری عین تو داشتم خیلی از اتفاقای بد تو زندگیم نمیوفتاد!.. این اقتضای سن لوسیه.. نگران نباش.. درست میشه.‌. بهت قول میدم تنهاش نمیزاریم..
صدای مبهم داد جولی از حال اومد: سوفیاااا کجایین شمااا؟؟؟
سریع ازش جدا شدم و نگاهم به چشمای پردرد و خستش دوختم..
- منو ببین!
سرشو بالا آورد..
آخ..
آخه تو چرا اینجوری شدی؟
با لبخند و دلگرمی گفتم: کمکت میکنم نترس! بیا بریم الان جولی میاد.. بیا.. نبینم ناراحتیا!!
دستشو رو صورتش کشید و نفس کشدارشو آزاد کرد..
گفتم: بریم؟
- تو برو من میام..
فهمیدم میخواست وایسته قرمزی چشاش بره..
گفتم:
- مطمعن؟
این چه سوالی بود پرسیدم؟! بلاخره قرار بود بیاد دیگه نمی‌خواست تا صبح اینجا بمونه که..
یا خالق سوتی خودت نجاتم بده!!
از سوال خودم خندم گرفت، زدم به شونش و رفتم بیرون..
تا رفتم بیرون جولیو دیدم که با غش‌غش خنده سمت در میومد.
جولی- من واقعا ترسیدم نکنه اتفاقاتی... بینتون...افتاده باشه!
و ابروهاشو موذیانه چندبار بالا پایین انداخت..
-نه داشتیم با لوسی حرف می‌زدیم..
- من برم به ویلیام بگم بیاد..
جلوشو گرفتم و تعجب نگاهشو بهم دوخت..
- امم چیزه .. یه زنگ مهم داره... بری بیرونت می‌کنه منم الان بیرون کرد!
با چشای باریک نگاهم کرد که ینی " خر خودتی!"
با دستام هدایتش کردم و رفتیم سمت جمع.

•Sofia• Where stories live. Discover now