یکی دوروز از اون روز گذشت.
هر دو ثانیه تصمیم میگرفتم بشینم جریان پونزده رو از اول واسه ویل تعریف کنم ولی فکر اینکه بلایی سرش بیاد نمیزاشت.
هر دفعه دستم میرفت سمت گوشی ولی فکر اینکه از دستش بدم نمیزاشت زنگ بزنم..
همش میخواستم برم پیشش ولی فکر اینکه ازاین به بعد دیگه نداشته باشمش نمیزاشت..
سخت بود..
هر لحظه احساس سنگینی و گناه از وجودم بالا میرفت.
هروقت صدای تلفن یکی ازما درمیومد، به هوای اینکه ویلیام باشه جوری سمتش میدویدم که حواس همه از هرجای خونه بهم پرت میشد، نگاه ترحم آمیزی بهم مینداختن و ناچی از سر دلسوزی میکردن..
از تنها چیزی که عقم میگرفت همین نگاهای ترحمامیز بود.
دیگه از دوری ویلیام کلافه شده بودم..
آخه من چه گناهی کردم؟!
فرد میخواست واسه تولد یکی از دوستاش که تازه باهاش جور شده بود کادویی بگیره و ازم خواسته بود باهاش برم کمکش کنم.
شدیدا حس بیرون رفتن نداشتم و اصلا حوصلم نمیگرفت ولی به بهونه ی اینکه هوام عوض شه، اصرار کرد برم.
بدم نبود..
حداقل واسه یک ساعت یادم میرفت باید از عشق زندگیم دور بمونم تا زنده بمونه!
هه..
مسخرست ولی واقعی!
کی میگه واقعیت همیشه باید با عقل جور دربیاد؟
گاهی وقتا مسخره ترین واقعیتا ادمو خورد میکنه..
یه لباس خیلی ساده پوشیدم و بدون اینکه آرایش کنم، به همراه همه ی ملزومات امنیتی که بادیگاردا میشدن، رفتیم خرید و منم همه ی سعیمو کردم تمام حواسمو به اینکه کدوم عطر خاص تره، یا چه ساعتی به دستای کلفت بیشتر میاد منعطف کنم.
بخاطر کمتر زجر کشیدن خودم، با وسواس تمام به چیزای خاصی تو ویترین اشاره میکردم و فرد سخت بهش فکر میکرد و نظر خودشو میداد.
اونقدر غرق انتخاب عطر شده بودم که حتی صدای فلش دوربینا یا مردمی که پشت بادیگاردا امضا میخواستن رو نمی شنیدم..
بعد از یک ساعتی که یکماه طول کشید، بیحوصله از پشت ویترین به ساعتی طلایی اشاره کردم که دختر بچه ی کوچولویی از زیردست بادیگاردا در رفت و دوید سمتمون.
بادیگاردا خشن دویدن سمتش که دختره با ترس پشت پاهام قایم شد.
با ناباوری از سنگدل بودنشون دستمو بالا گرفتم و گفتم: کاریش نداشته باشین!
فرد دختره رو بغلش گرفت و با ذوق گفت: سلاام عمو!!
موهاش خرگوشی بود و لپاش آویزون بود.
از شیرین بودنش لبخند پهنی زدم.
درحالی که تو بغل فرد بود دستاشو گرفتم و گفتم: چطوری قند عسل؟؟؟ میدونستی خیلی خوشگلی؟؟
- اوهوم..
با فرد زدیم زیر خنده که مامانش اومد و بعد از صدتا عکس و امضا و تعریف، رضایت داد بره.
با خستگی کتفمو گرفتم و گفتم: دارم وا میرم!!
دیگه صدای فلش دوربینا تو گوشم جای خودشو گرفته بود و نمی شنیدمشون.
فرد پوزش طلبانه گفت: شرمنده، خسته شدی.. همین ساعت طلاییه رو میگیرم.. خوبه دیگه؟
ازاینکه واسه هزارمین بار این جمله رو میپرسید کلافه شده بودم..
کلافه سر تایید تکون دادم و بیرون وایستادم تا بره تو و حساب کنه.
وقتی خواستیم بریم، واسه رد شدن از بین خبر نگارا یقه ی لباسمو با دستام جلوی صورتم گرفتم و با سرعت تمام رد شدم و صندلی عقب ماشین نشستم.
خودمو به ته چسبوندم تا فردم راحت بشینه و زودتر فقط بریم!
انقد بیرون سرو صدا بود که سکوت ماشین باعث شد گوشم سوت بکشه.
عادتم شده بود هر چند ثانیه صفحهی گوشیو باز میکردم، میدیدم خبری از ویلیام نیست و دوباره میبستمش.
بوی شوینده ی صندلیای چرم ماشین خیلی خوب بود.. نمیدونم چرا ارومم میکرد.
فرد و بادیگاردا رو دیدم که داشتن میومدن. سرمو به شیشه تکیه دادم و از چیزی که بیرون پنجره دیدم قلبم وایستاد..
چند دور چشامو مالیدم و دوباره دیدم.
وای نه..
زیر دلم بهم پیچید.
با ترس و سریع روبرومو نگاه کردم و سردرد عجیبی گرفتم..
نفس عمیقی کشیدم، عزممو جزم کردم و دوباره بیرون شیشه رو نگاه کردم..
ویلیام وایستاده بود و با ناباوری و غم نگاهم میکرد.
واای..
بغض سختی گلومو چنگ گرفت.
قطره اشک سمجی گوشه ی چشمم جمع شد ولی قصد افتادن نداشت.
قلبم دیوونه وار میکوبید.
این اینجا چیکار میکرد؟؟
الان چه فکری میکنه؟!
تو همون ثانیه بادیگاردا و فرد سوار شدن و فرد جعبه ی کادو پیچی شده رو سمتم گرفت و با لبخند گفت: دستت باشه من خراب میکنم..
همش یه چشمم به ویلیام بود..
جعبه رو معذب و با دودلی ازش گرفتم و ماشین حرکت کرد.
میخواستم همونجا بزنم زیر گریه.
احساس مضخرفی نسبت به خودم داشتم..
همین که رسیدیم جعبه و انداختم رو پای فرد و زودتر از همه رفتم تو.
اولین چیزی که دیدم صفحه ی باز لپ تاپ و اخباری بود که از انتشارشون چند ثانیه ای نمیگذشت.
با همون لباسا پشت لپ تاپ نشستم.
عکسای من و فرد با همون بچههه بغلمون و درحال قهقهه زدن..
یا خدا..
زیرشو خوندم:
- زوج جدیدمون با بچه عالی بنظر میرسن، سوفیا فرد! زودتر دست به کار شین!
حالت تهوع گرفتم.
با سرگیجه صفحه ی لپ تاپ و بستم.
تنها حسی که داشتم گیجی بود..
خدایا من چرا انقدر بدبختم!!؟
چرا ویلیام اونجا بود؟؟
اگه این عکسا رو ببینه چی؟؟
قلبم درد گرفت، میدونستم صورتم گیجیمو داد میزنه..
سردرگم و جوری که انگار از هیچی اطرافم خبر نداشتم در اتاقو باز کردم و با دیدن مونیکا درحال لباس عوض کردن فهمیدم اتاقو اشتباه اومدم..
سریع با لباسش جلوی سینشو پوشوند..
- سوف تویی؟ ترسیدم..
ولی تنها چیزی که توجهمو جلب کرد، این بود که دستش پوشیده نبود..
یه جای بخیه ی گرد رو دستش بود.
مثل جای دندون یا..
جای گاز!
چه عجیب!
مگه جای گاز انقدر رو دست میمونه؟!
گفتم: توام عکسارو دیدی؟
با تأسف سر تکون داد.
ادامه دادم: واقعا نمیدونم الان اگه ویلیام اینارو ببینه باید چه غلطی کنم..
-حالا اشکال نداره.. پیش میاد دیگه..
متعجب و با لحنی سرزنش آمیز گفتم: یعنی چی پیش میاد؟؟ مونیکا من دوست دختر ویلیامم میدونستی؟! چون اگه میدونستی ازم نمیخواستی انقد راحت باهاش کنار بیام..
حرفام دست خودم نبود..
گنگ عذرخواهی کردم و رفتم بیرون..
اصن حرکاتم دست خودم نبود..
من چقدر بد شده بودم!!
بدون اینکه لباس عوض کنم رفتم رو تخت نشستم و گوشیمو باز کردم.
یه میس کال از ویلیام!!
اینجور که بنظر میومد، دیدنش اسمش بعد از چندروز رو صفحه ی گوشیم انقلاب به پا کرده بود..
هول و مضطرب شمارشو گرفتم.
اخم ملتمسی رو پیشونیم جا گرفت..
جواب بده لعنتی!!!
بعد از چندتا بوق صدای سردش تو تلفن پیچید:
- بیا کارگاه نقاشی.
وجودم از سردی صداش یخ کرد..
متشوش و با صدای لرزون گفتم: ویلیام..
- گفتم بیا کارگاه نقاشی!!
سرمای صداش تنمو لرزوند..
صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.
چرا انقدر صداش سرد و بیتفاوت بود؟!
ینی عکسارو دیده بود؟؟
خداروشکر کردم که لباس بیرونی تنم بود.
با بیشترین سرعت کیفمو چنگ گرفتم و بدون توجه به صدا زدنای جولی دویدم بیرون.
نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی خودمو به کارگاه ویلیام رسوندم.
وقتی دم در آبی و قدیمی وایستادم قلبم با صدا به سینم میکوبید و نفس نفس میزدم.
به بادیگاردا اشاره کردم که برن و با دور شدن اونا، با کف دست به در کوبیدم..
کسی نیومد.
دوباره کوبیدم.
در باز شد و ویلیام و با اخم غلیظی تو چهارچوب دیدم.
خواستم حرفی بزنم ولی به کلمه نیومدم..
آب دهنم از لابلای بغض گلوم رد نمیشد.
گفتم: وی..ویلیا..
خشک کنار رفت تا برم تو.
قدمای متشوش و اروممو تو خونه گذاشتم و صدای شدید بسته شدن در منو واضح تو خودم لرزوند.
اروم برگشتم و پرتمنا نگاهش کردم.
سعی کردم خونسردیمو بدست بیارم..
اروم گفتم: کارم داشتی؟
پوزخندی به تلخی زهرمار زد، کلافه نشست و سرشو بین دستاش گرفت.
دودل کنارش نشستم.
خواستم دستمو رو کمرش بزارم که تهدیدی گفت: دستتو به من نمیزنی!!
قلبم تیر کشید..
نفسم بند اومد..
این..
چی میگفت..
گیج و ناباور نگاهش کردم.
گنگ گفتم: ی..ینی چی که.. ویلیام اینجا چخبره ؟!
پردرد نگاهم کرد و تلخ گفت: از من میپرسی؟
گیجی و سردرگمی توم ریشه دووند..
چشمم به بسته ی زرد رنگ روی میز افتاد.
با لرز صدا گفتم: ویلیام..
کلافه و پریشون بلند شدو وسط حال وایستاد..
زیر دلم خالی شد و ترس و اضطراب پرش کرد.
کلافه و عصبی گفتم: چرا یه کلمه حرف نمیزنی بگی چه مرگته؟؟ دوروزه غیب شدی!! واقعا برات مهم.. نیست که..
لبامو محکم بهم فشردم تا گریم نگیره..
برگشت و ترسناک نگاهم کرد..
یا خدا..
احساس میکردم پاهام سسته.
با قدمای آهسته اومد سمتم و خشن نگاهم کرد.
حرصم دراومده بود..
فاصلش باهام یه وجب بود..
صدای قلبمو میشنیدم که خودشو به قفسه ی سینم میکوبید.
اخم غلیظی کردم و با غیظ نگاهش کردم..
هیچی نگفتنش بدتر داغونم میکرد.
سرتق هلم داد جوری که محکم خوردم به دیوار و ناله ی کوتاهی از دهنم خارج شد..
خشم و نفرت از صورتش میبارید..
حرصی شده بودم.
- ویلیام چرا یه کلمه حرف نمیزنی؟!!!
YOU ARE READING
•Sofia•
Romanceسوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed