صلیب

556 59 21
                                    

جولی

نیما- بنظرت سر چی دعوا کردن؟!
پاهامو تو خودم که رو مبل بودم جمع کردم و گفتم: نمی‌دونم ولی هرچی بوده کم چیزی نبوده که دوروزه باهم قهرن! بخدا همش می‌خوام از زبون سوفیا بکشم بیرون ولی نمیتونم..
نیما با دوتا لیوان قهوه ای که بخاراش تو هوا پخش بود کنارم نشست و یکیشو گرفت سمتم..
با لبخند باریکی ازش گرفتم و دور لیوانو با کف دستام پوشوندم..
بیهوا و مظلوم گفت: جولی تو اگه.. اینجا پیشم بخوابی...سوفیا دعوات می‌کنه؟
متعجب نگاهش کردم..
ینی رسماً ازم خواسته بود پیشش بخواب؟؟
عرررر...
داشتم از ذوق میمردم وای خدای آسمون شکرت!
خندمو کنترل کردم و گفتم: غلط میکنه، خودش هرشب پیش ویلیام می‌خوابه کسی چیزی نمیگه..
نیما ریز خندید.
از " بخور سرد میشه‌ش" لبه ی لیوانو سمت دهنم بردم ولی خیلی داغ تر از این حرفا بود که به این زودی سرد شه..
صدای در اتاق بلند شد و مونیکا تو اتاق ظاهر شد..
نگران پرسید: بچه ها کسی نفهمیده سوفیا چش شده؟ چرا با ویل دعوا کردن؟!
نیما با مهربونی گفت: ماهم نمی‌دونیم اتفاقا بحث سر همینه.. قهوه میخوری؟
- نه مرسی..
آخه این بشر چرا انقدر خوب بود؟
گوگولی که هست..
مهربونم که هست.‌
اصن مرد زندگیه!
ای خداا نمی‌دونم چرا هروقت بهش فکر میکنم ته دلم خالی میشه!
مرد شرقی من!
جزو معدود کسایی بود که از روی رنگ پوستم قضاوتم نمی‌کرد..
مونیکا- بنظرم یه سر بهش بزنیم گناه داره تنها نباشه..
با سر تایید کردم، قهوه مو دادم دست نیما و بلند شدم.
تاکید کردم: نخوریشا!
با لبخند شیطونی گفت: قول نمیدم..
تهدیدی نگاهش کردم و با مونیکا رفتیم یه سر به سوفیا بزنیم..
داشتم از فضولی میمردم ولی این دونفر لام تا کام حرف نمی‌زدن..
زمزمه کردم- مونیکا فقط آروم.. الان بیدار شه تا صبح بی‌خواب میشه..
سر تایید تکون داد.
در اتاق سوفیا رو باز کردم و با تخت خالیش مواجه شدم..
واسه یه لحظه قلبم ریخت ولی فکرم به سرعت جای دیگه رفت..
حس کارآگاهیم بالا زد..
به مونیکا اشاره کردم و قدمای محتاطمو سمت صداهای ریزی که می‌شنیدم کج کردم و رسیدم به اتاق ویلیام..
جوری قدم برمی‌داشتم که یه خرگوش تو لونه ی گرگا بر می‌داشت..
صدا ها واضح تر شده بود.
- یه خورده پایین تر...اااای آره همونجاست.. اخخ آره یکم یواشتر!!
- خیلی خب دندون رو جیگر بزار.. به هرحال اولش باید یکم درد بکشی دیگه!
- ویلیام اروم!! اویی..
- سوفیا!! حتی نمیخوای یه ذره دردم تحمل کنی نه؟!
- می‌دونم به هرحال باید درد بکشم ولی خب تو داری بد انجامش میدی.. اهااا آره همینجوری.. اخییش..
تپش قلب گرفتم..
این دوتا..
وای..
آب دهنمو قورت دادم و نفسام تند و استرسی شده بود..
اخم غلیظی کردم و دستگیره رو تو دستم گرفتم..
چشامو بستم..
خیلی خب جولی!
تو باید با این فساد مبارزه کنی!
شاید ویلیام مجبورش کرده باشه..
شاید بزور.. مجبورش کرده که.. تن به این فساد بده..
آخه اون سوفیایی که من دیده بودم حالش اصلا خوب نبود چه برسه بخواد..
یا ابلفضل..
نگاهی گذرا به صورت رنگ پریده ی مونیکا انداختم و با صدای ناله های سوفیا درو با ضرب باز کردم و نگاه جفتشون برگشت سمتم.
سوفیا با سوتین دمر خوابیده بود و ویلیام  رو پاهاش نشسته بود ماساژش میداد‌‌.
با دیدن من دستاش بی‌تحرک شد..
نفس آسوده خاطری کشیدم و هول گفتم: ش..شما.. دارین چیکار میکنین؟؟
سوفیا- کاش یه.. در میزدی!
ویلیام- ببخشید سروصدا کردیم برو بگیر بخواب..
مونیکا ام تو چهارچوب در، پشت من وایستاده بود و نگاهشون میکرد..
گنگ و سردرگم گفتم: شما.. آشتی کردین؟
ویلیام- مگه قهر بودیم؟
ینی این دونفر آخرش منو زجر کش میکنن تا یه کلام حرف بزنن..
ولی خداروشکر که همه چی تموم شده!
لبخند سوفیا رو که دیدم تو دلم جشن و سرور به پا شد..
لبخند مبهمی از سر آسودگی زدم و گفتم: خوبه.. به کارتون ادامه بدین مام دیگه.‌. مزاحم اوقات شریفتون نمیشیم دیگه..
داشتم مونیکا رو بیرون در هدایت میکردم و سوفیا انگار که بهش الهام شده باشه گفت:
- امشب تنها نخواب!
ویلیام- آره مونیکا بی زحمت امشب پیشش باش..
سوفیا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت: نه جولی خودش فهمید.. حالا برو بیرون دیگه عه! زشت نیست همینجوری وایستادی؟
بیا اینم مهر تایید!!
لبخند ذوق مرگی زدم و دویدم بیرون..
نیمااااا من دارم میاام!!!
ووووییی..
...

•Sofia• Where stories live. Discover now