احمق

478 51 35
                                    

دستشو گذاشت بغل سرم رو دیوار و تلخ پرسید:
- دوسش داری؟
دلم هری ریخت..
- کیو؟؟
- فرد.
قلبم وایستاد..
یعنی ویلیام بهش حسودی میکرد؟
ویل به فرد..
تو کتم نمی‌رفت..
یهو غرور تو رگام بالا زد.
آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم..
با غم گفت: جواب منو بده!
بدون اینکه اختیار کلماتم دست خودم باشه، مغرور گفتم: آره...
پر درد زل زد بهم..
وایستا ببینم...
وایستا ببینم!!!!!!
م...من...
چرا گفتم اره؟؟؟؟
من چرا گفتم ارههه؟؟؟؟؟؟
مگه من دوسش داشتم؟!
چرا احمق بازی درآوردم؟؟؟
مگه یه غرور لعنتی چقد ارزش داشت؟
تف به من......
لعنت بهم..
کاش لال میشدم..
کاش خفه میشدم..
چرا گفتم اره؟؟؟؟؟
تند تند آب دهنمو قورت میدادم...
درد بدی تو قفسه ی سینم پیچید..
احساس کردم زیر دلم خالی شده.
با بغض گفتم: و..ویل!
چشاشو پردرد بست و تلخ گفت: هیشش!.. هیچی نگو!
- بخدا قسم من..
- گفتم ساکت!
میخواستم همونجا بزنم زیر گریه.
تلخ لبامو به هم فشردم.
احساس کردم معدم داره هرچی خوردمو پس میزنه..
قطره ی اشکم مصرانه اومد رو گونم.
اای..
یه دستی پاکش کردم ولی اون شروع بارون و طوفان اشکام بود که رو صورتم جاری شده بود.
انقد نزدیکم بود که با ترس گریه میکردم..
خودمو درحالی پیدا کردم که داشتم هق هق میکردم و از گریه زار میزدم..
چی میشد ویلیام هیچوقت از جاش تکون نخوره؟
چی میشد جوری لباشو رو لبام بزاره که نتونم نفس بکشم؟
واسه یه ذره نفس تقلا کنم ولی دلم نیاد ولش کنم..
انقدر محکم لبامو ببوسه تا خودشم نفس کم بیاره..
مثلا اشکامو پاک کنه.. بگه فدای سرت... هیچی نیست..من همیشه باهاتم.. من می‌دونم که دوسش نداری..من باورت میکنم..
بعد موهامو ببوسه و منو تو بغلش انقد فشار بده که بدنامون یکی بشه..
منم رگ گردنشو ببوسم و انقدر رو شکمش بشینم که جام روش حک شه.
بعدش منو ببره بیرون و یه پیتزای خوب بهم بده که همه چی یادم بره...
ولی...
فقط تلخ و پردرد نگاهم میکرد..
اومدم چیزی بگم که انگشت شصت‌شو گذاشت رو لبام و فشار داد و چشاشو وحشیانه بست..
آخ..
دلم ریخت..
نفسم برید.
دنیا رو سرم آوار شده بود..
دیگه انقد واسه خودش و وجودش تقلا میکردم که حتی از لمس کوچیک انگشتش با بدنم میخواستم از خوشحالی بمیرم..
با قضب و بغض دماغشو آورد کنار دماغم.
محکم و عمیق بو کشید و چشاشو پردرد فشار داد.
سرشو سمت مخالف من کرد و لباشو با آخرین زورش فشار داد.
آخ..
آخ...
منم می‌خوام بوت بکشم لعنتیی!!!
اومدم بوش بکشم ولی هق هق نزاشت..
احساس کردم یه چیزی تو گلومه و نمیتونم نفس بکشم..
داشتم خفه میشدم و صدای هق هقم عصبیم کرد بود..
نالیدم: ویل..
- تمومش کن!!
از درد قلب چشامو پردرد فشردم و دستمو رو قفسه ی سینم گذاشتم.
این همون ویلیام بود؟
حالا چجوری باید بهش میفهموندم که دروغ گفتم؟
چجوری بهش میگفتم که همش واسه غرور گور به گور شدم بود؟؟!
چجوری حالیش میکردم که دارم میمیرم؟؟!
با صدای دورگه داد زدم: چرا نمیخوای گوش بدی لعنتی؟؟؟ حداقل گوش بده من چی میگم!! من دوسش ندارم.!!! بخدا...
اونم بلند تر از من داد زد و گفت: تا چیزی نگفتم که جفتمون ناراحت شدیم دهنتو ببند!!
از حرفش اشکام بیشتر شد و با چونه ی لرزون زل زدم بهش..
این ویلیام بود؟!
ویلیام من؟
شنیدن اون حرفا از دهن ویلیام بند بند. وجودمو نابود کرده بود..
انگار با هر کلمه ای که به زبون میورد بیشتر قلبمو تو دستاش فشار میداد..
با چنگ و گریه گوشیمو باز کردم که پیامای پونزده و از اول نشونش بدم.
دیگه بسه!
بهش میگم در خطره، اونم احمق نیست بهش بگه که..
لیست مسیجارو سه چهار بار زیرو رو کردم ولی..
نبود!!!!
صفحه ی پیاماش پاک شده بود!!!
ای خداا..
سرم گیج رفت..
با زار و ناله و هق هق گفتم: چرا نمیخوای گوش بدی؟! یکی قصد جونتو کرده!!! بفهم!!
عصبی گفت: که قصد جونمو کردن.. چون قصد جونمو کردن..
با کلافگی، عصبانیت و درموندگی رفت از رو میز پاکت زرد رنگو برداشت.
با قدمای کلافه اومد سمتم و با نفرت پاکتو کوبوند رو سینم..
- تو باید این گوه کاریارو از خودت نشون میدادی؟؟ امروز منو دیدی؟! چون من دیدمت!  تو اون سوفیایی نیستی که روز اول دیدم..
اشکم بیشتر شد و هق هقم بالا گرفت.
تیزی کاغذ پوست گردنمو خراشید و سوزش بدی گرفت..
از درد نفسمو حبس کردم و با لرزش شدید و واضح دستا و بدنم پاکتو باز کردم..
خیس عرق شده بودم و داشتم از گرما میمردم ولی مثل کسی که تو برفه میلرزیدم..
کاش پیامای پونزده بود.. آخه رمز گوشی منو کسی نداشت که بخواد پاک کنه.
پس کدوم گوری بود؟!
خدایا..
نمی‌خواستم ببینم توش چیه چون میدونستم هرچی که هست عامل مصیبته..
با دستای لرزون و صورت خیس از گریه و عرق دست کردم توش..
عکس بود..
نیم نگاهی به ویلیام انداختم که با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و انقد کلافه بود که سرش یه جا واینمیستاد..
عکسا و نگاه کردم..
این..
عکسا..
قلبم تیر کشید..
ناخودآگاه آه بلند و تلخی کشیدم..
از درد قلب و دلم نفسم‌ برید..
چشامو بستم، سرمو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم که به ناله منتهی شد..
خدا..
این عکسا چی بود؟!
عکسای لخت من تو بغل همون.. یارو..
عکسای همون روز کوفتی که به جسم و روحم تجاوز کرده بود!!
عکسای همون روزی که فکر میکردم کسیو ندارم و مرهمم ویلیام شده بود..
حالا مگه هرچیم بگم باور می‌کنه؟؟
درمونده و پریشون گفتم:
- ا..ای.. اینا...چیه؟!
با درد و کلافگی گفت: از من میپرسی؟!
تن صداش روحمو تیکه تیکه کرد..
بلند داد زد: از من می‌پرسی؟؟
واضح تو خودم لرزیدم..
پردرد سرمو کج کردم و نگاهش کردم..
خدایا..
من داشتم همه چیمو از دست میدادم..
ویلیام و..
از یه طرف مضخرفات..
از یه طرف فرد..
از یه طرف عکسا..
خدایا من چه گناهی کردم مگه؟؟
احساس کردم سرم واسه مغزم جا نداره و الانه که بپاشه بیرون.
صداشو پایین تر برد و گفت: تف به من که به حسم اعتماد کردم... برو بیرون!
نه..
نه...
با نفس نفس و سردرگم اطرافمو دنبال یه راه چاره نگاه کردم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم..
اینکه هیچ راه چاره ای نداشته باشی و رفتن کسیو ببینی که شب و روزت شده، کمتر از مرگ نیست!
احساس مرگ وجودمو پر کرد.
میون گریه هام ملتمس نالیدم: ویلیام!! جان من گوش بده..
تلخ و پردرد داد زد: خفه شو!!!!!
به خودم لرزیدم..
خفه شو!
شنیدنش از دهن ویلیام داغونم کرد..
خفه شو!
چشاش خیس شد ولی اشکش نیومد..
با غم زمزمه کرد: حالام برو بیرون.. یجوری فراموشت میکنم..
لبامو گاز گرفتم که هق هقم درنیاد..
چرا؟؟
من تقاص کدوم گناهم و پس میدم؟؟!
چرا باید فراموشم کنه؟؟
مگه من کاری کردم؟؟؟
مگه من باعث شدم بهم تجاوز کنن؟؟
مگه من خواستم بجز ویلیام با کس دیگه ای باشم؟!
درد قلبم نفسمو مقطع کرده بود.
ویلیام ازم جدا شد و رفت وسط خونه..
حاضر بودم به پاش بیوفتم..
التماسش کنم..
حس افتضاحی داشتم..
از خودم متنفر. بودم..
از دنیا متنفر بودم..
از ویلیام متنفر بودم..
ولی با این حال رفتنش داشت ذره ذره نابودم میکرد..
از وجودم متنفر بودم..
کاش وجود نداشتم!
کاش پیش همون پیتر میموندم و کتک می‌خوردم.. عوضش به این روز نمیوفتادم..
مگه دیگه ویلیام حرفمو باور میکرد؟
تروخدا یبار دیگه باهام حرف بزن!
یبار دیگه اسممو صدا کن!
مگه نمیدونی به بودنت محتاجم؟؟
مگه نمی‌فهمی به بوی بدنت معتادم؟؟
کم آوردم.
بدم کم آوردم..
شل و ول افتادم رو دوزانوم و هق هق بلند و گوش خراشی  کردم..
جلوی دهنمو گرفتم که مبادا دیگه درنیاد..
ولی به در دستام میکوبید و برای بیرون اومدن تلاش می‌کرد.
صورتم خیس خیس بود‌‌.
از گریه به سرفه افتادم و از سرفه به حالت تهوع..
ولی بالا نیوردم.
بدنم به شدت ضعف کرده بود و سست و کرخت شده بود.
دیگه تموم شد..
داشتن ویلیام تموم شده بود..
خنده هام با ویلیام تموم شده بود..
قفلی دستام تو دستاش..
آخ..
خاطرات روحمو چنگ میزد..
جوری که با به یاد آوردن هر خاطرش، کل وجودم آتیش می‌گرفت..
تسکین این درد چی بود؟!
چی میتونست ارومش کنه جز خودش؟؟!
پره های دماغم وحشیانه باز و بسته میشدن.
انکار یه سیب تو گلوم گیر کرده بود..
ویلیام کلافه گفت: برو بیرون!!
از جام تکون نخوردم..
این ویلیام بود؟
چرا منو نمی‌کشت که اینجوری بودنشو نبینم؟؟
که خودمو اینجوری نبینم؟؟
من دوسش داشتم!!
من احمق دوستش داشتم..
کلافه زار زدم: تا گوش ندی نمیرم!! ویلیام به جان خودت همه چی پاک شده من چه دروغی دارم بهت بگم؟؟
یهو میز شیشه ای رو با همه ی وسایل روش برگردوند و تلخ و بلند نعره ی وحشتناکی کشید: گفتم برو بیرون!!!!!
صدای شکستن وحشتناکی تو خونه پیچید و سخت تو خودم لرزیدم..
شل و وارفته با ضعف بدنیم بلند شدم.
با پشت دست لرزونم اشکامو پاک کردم ولی باز میومد..
با گریه و به تلخی زهرمار گفتم: نامرد نباش!! حتی نمیخوای گوش بدی..
با غیظ نگاهم کرد و تلخ با نفرت غرید: نامرد تویی که بعد از اون همه عشقی که خالصانه بهت دادم اون هرزه بازیا رو از خودت نشون دادی.. برو بیرون دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو و دیگه هیچوقت بر نگرد!! سوفیا برای من مرد! توام ویلیام و بکش..
درد صداش به منم منتقل شد.
نه نه نه..
به من گفت...هرزه؟
من براش هرزه شده بودم؟
س...سوفیا برای من مرد..
سوفیا برای من مرد..
سوفیا برای من مرد..
حرفش تو سرم تکرار میشد و با هربار تکرار بیشتر برای مردن تقلا میکردم..
به همین راحتی؟!
پس چرا اون هنوز خدای من بود؟
چرا هنوز میپرستیدمش؟؟
با هر کلمش صد تیکه شدم و هر تیکم هزار خورده..
قلبم تیر کشید..
ته دلم خالی شد..
سرم گیج رفت..
نفسم برید!
مگه میشد من شبی بدون فکر ویلیام بخوابم؟
من چقدر بدبختم!!
چه بچه بازی ای از خودم نشون داده بودم..
آرنج ویلیام رو رون پاهاش و سرش پایین بود..
اونم داغون بود..
بهم ریخته بود..
ولی نه بیشتر از من!
سرمو سریع و سرسری تکون دادم.
دهن باز کردم که یبار دیگه شانسمو امتحان کنم ولی با دیدن قیافه ی داغون و چشای قرمز و پرغمش که به شیشه شکسته های وسط حال خیره بود سکوت کردم.
رفتم سمتش و دستمو سمتش گرفتم ولی خودشو با غم و درد کشید عقب و کلافه گفت:
- فقط برو بیرون!
لبام و چونم از لرزش یه جا اروم و قرار نداشت..
یه دفعه دیدم یه قطره خون از بدن من افتاد پایین.
با ترس به گردنم نگاه کردم که با کاغذ بریده شده بود و مخلوط خون و عرق کل سینمو پوشونده بود و قرمز کرده بود..
مثل یه مرده ی متحرک رفتم سمت در و بازش کردم.
داشتم میرفتم ویلیام با پوزخند تلخی گفت: بهش سلام برسون!
حجمی از احساسات ناشناخته وجودمو گرفته بود..
میدونستم الان همونجا بیهوش میشم..
و جالب بود که همه ی احساسات یه آدم بیهوش و داشتم، ولی سرپا بودم!
تلخی صداش زیر زبونم بود.
میخواستم خودمو گم و گور کنم..
آخه چرا گوش نمی‌کرد؟؟!
گردنم وحشتناک میسوخت جوری که امونمو بریده بود.
عکسا رو پرت کردم وسط حال و  بلاخره با حال داغون  زدم بیرون..
....

همین که رفتم بیرون و درو بستم، هوای تازه اشکامو به پایین تازوند..
دوباره..
رو دو زانوم نشستم و با صدای وحشتناک بلندی زدم زیر گریه..
زار میزدم..
تقلا میکردم..
چرا من احمق خر زودتر پونزده و بهش نگفتم که الان به این روز افتادم..
ای خداااا..
تاحالا شده بخاطر حماقتت بخوای بمیری؟
یا.. یه احمق بازی ای از خودت نشون بدی که هزار دفعه تو دلت به خودت فحش بدی؟
این حال من بود..
حال منی که دیگه ویلیام و نداشتم..
نه ویلیام، و نه هیچ اثری از پونزده..
پونزده کارشو کرده بود..
دیگه به هدفش رسیده بود، من دیگه ویلیام و نداشتم..
هیچکی تو خیابون نبود .
آب دهنم رو سنگفرش خیابون میریخت و با ناله سنگفرشو چنگ میزدم..
خداااااا...
به چه روزی افتاده بودم!
همونجا دوتا بادیگاردام بدو بدو اومدن سمتم و با تقلای زیادی سعی بر بلند کردنم داشتن ولی انگار جاذبه ی زمین با من رفیق شده بود.
همه ی وزنمو انداخته بودم رو زمین و ضعف بدنم حتی نمیزاشت بهشون بگم ولم کنن.
- خانوم پاشین سوار ماشینتون کنیم. الان سرو کله ی پاپاراتزی ها پیدا میشه ها..
خواستم یه چیزی بگم ولی حتی نتونستم بگم "نمیتونم"..
خشکی لبام جوری شده بود که احساس میکردم هر لحظه اگه دهنمو باز کنم جر میخوره.
با کلی زور و تلاش بلندم کردن و کشون کشون مثل یه مرده ی متحرک سوار ماشینم کردن.
سرمو با صورت مچاله به شیشه تکیه دادم و گذاشتم سرمای شیشه هم تو استخونام نفوذ کنه.
هق هق خفه ای کردم که باعث شد دوتاشون از شیشه برگردن نگام کنن.
- خانوم چیزی لازم دارین؟ آب میخواین؟ ببرمتون درمونگاه؟
چون قدرت کلاممو از دست داده بودم دستمو آهسته و بزور آوردم بالا و تکون دادم ولی درد نفس گیری تو همه ی وجودم پیچید که باعث شد آه بلندی بکشم و اون دوتام ساکت شن..
کاش ماشینمون تصادف میکرد..
اونوقت من از بالا نگاهشون میکردم که چجوری واسم گریه می‌کنن و ویلیام چجوری پشیمونه..
شاید اونوقت اشکاش باعث میشد خودمو گول بزنم که دوسم داره.‌.
یهو احساس کردم معدم منقبض شد و محتویاتش به سمت بالا هدایت میشد..
بیجون و پریشون زدم به شونه ی کلفت یکیشون و اون با دقت برگشت و وقتی حالمو دید نگه داشت.
دستمو گذاشتم رو دستگیره ی در ولی سر خورد پایین..
احساس میکردم دستم مال خودم نبود..
یکیشون سریع پیاده شد و درو باز کرد ولی به بیرون رفتن نرسیدم.
تا اومدم پامو بزارم بیرون دهنم باز شد و همونجا تو ماشین بالا آوردم.
خیلیم زیاد..
استفراغ که به زخمم خورد جوری سوخت که صندلی ماشینو با آخرین زورم چنگ زدم و داد بیجون و بلندی کشیدم.
احساس کردم ته معدم دیگه به هیچجا ختم نمیشه و تا ابد ادامه داره..
حالا ضعف معده هم به ضعف بدنیم اضافه شده بود.
ناتوان نالیدم: منو ببرین خونه..
سریع و مثل جت سوار شدن و با بیشترین سرعت منو خونه رسوندن.
حرفا و کلمه های ویلیام تو سرم تکرار میشدو با هر تکرارش وجودم میلرزید و صورتم مچاله تر میشد.
بعد از یه عمر که رسیدیم خونه، تن لش و شل و ولمو پیاده کردن و کشون کشون سمت در نیما اینا بردن..
ویلیام..
کجایی؟..
کجایی؟؟
چرا دیگه اسممو صدا نمیکنی؟
چرا منو از خونت بیرون پرت کردی؟
مگه من دوست نداشتم؟
احساس کردم همه چی باهم قاطی شده..
زمین دور سرم می‌چرخید..
چند بار پلک زدم ولی درست نشد..
یهو داخل سرم و پس گردنم یخ شد و از سستی بدنم افتادم زمین.
میدونستم دارن صدام میکنن، ولی نمیشنیدم!
انگار صداهای ریز و سریعی تو سرم میلولیدن و مغزمو سرد می‌کردن..
دونه های آسفالت و تو تنم حس میکردم.
گیجی تنها کسی بود که داشتم.
چرا خونه ی نیما کج شده؟!.
جدیدا خونه ها رو کج میسازن؟!
تصاویر تار شدن و با درد شدید استخونام چشامو بستم..

•Sofia• Where stories live. Discover now