چرا دستشو گرفتم؟!

699 57 8
                                    

تصمیم بر این شد که بریم سینما..
خواستم دستاشو بگیرم.
اونم داشت اروم راه می‌رفت.

یواش باهاش هم قدم شدم و دستمو گذاشتم تو دستش.
برگشت نگاهم کرد ولی من نگاهش نکردم.
یه لحظه درونم جنگ شد ولی بعد با بی‌خیالی ویلیام اونم اروم شد..
دست تو دست با ویلیام قدم می‌زدیم و وقتی رسیدیم به سردر سینما، ویلیام بدون اینکه چیزی بگه دستمو ول کرد و رفت سمت گیشه ی بلیط.
دستم که تو هوا مونده بود و جمع کردم و دسته ی کیفمو محکم چنگ زدم.

جولی و دوستش به من رسیدن.
چشمامو رو دیوارا و پوستر فیلما میگذروندم. خیلی وقت بود سینما نیومده بودم.
هیچکدوم از بازیگرا رو نمی‌شناختم..

با صدای جولی که گفت " واو ! " سرمو برگردوندم و چشمم به ویلیام و دختری که داشت می‌رفت سمتش افتاد.

دختره محکم بغلش کرد.. شاید همون خواهرش بود که می‌گفت ازش کوچیکتر بود!
دختره خیلی خوشگل بود!

یهو دختره دستشو انداخت دور گردن ویلیام و بلند خندید..
هنگ کردم ولی به روی خودم نیوردم،
اصن..
اصن چرا من باید واکنشی نشون میدادم؟؟
اصلا به من چه؟؟
تقصیر خودم بود ولی.. اصلا انتظارشو نداشتم..

چرا دستشو گرفتم؟!

کلی به خودم فحش دادم.
جولی: ولی خیلی به هم میانا ! جفتشون خوشتیپ!
دیدم ویلیام سعی کرد بزور ازش جدا شه..
حالم گرفته شد، نمیدونم چرا.. نمی‌دونم چرا توقع داشتم ویلیام تنها بمونه، خب اونم حق زندگی داشت!
رفتیم جلو و ویلیام با لبخند گفت: بچه ها، این اولیویاست.
و شروع کرد دونه دونه اشاره کردن به ما:
- اریک ، جولی و... سوفیا..
دختره با عشوه دستشو گذاشت پشت ویلیام و گفت: خوشبختم..
یه لبخند ساختگی زدم و چیزی نگفتم.
میخواستم یه بلایی سرش بیارم.. بعد به این فکر کردم که چه ذهن خرابی دارم!! همیشه باید با همه لج باشم، همیشه به همه فحش بدم و بدشونو بگم...

با همون لبخند ساختگیم رفتیم داخل.
ویلیام بلیطارو نشون داد و تونستیم بریم تو.
کارتمو دادم به جولی و اریک که برن خوراکی بگیرن و رو یه صندلی ،تنها نشستم.
تنهایی حس بدی بود، ولی من باهاش رفیق شده بودم..

ویلیام و اولیویا یه گوشه جدی حرف میزدن.
سرمو انداختم پایین و به گوشیم نگاه کردم.یه پیام از استیو !

سریع رفتم توش..
+ فردا صبح برای فوتوشات اینجا باش.

- چه ساعتی؟
+ ده به بعد خوبه.

با اومدن ویلیام و اولیویا که درحال بحث بودن صفحه ی گوشیو خاموش کردم.
اولیویا با لبخند پر عشوش گفت:
- خب.. گفتین خانم... سوفیا .. درسته؟
+ آره.
یهو برگشت سمت ویلیام: ولی خوب شد بچه ها رو فرستادی رفتنا!! راحت شدی..
ویلیام خیلی جدی زل زد تو چشاش:
- اونا بچه هامن!! ینی چی راحت شدی؟!
+ امم.. منظورم اینه که، اونا که بچه های تو نیستن، بچه های اون عجوزن!!

•Sofia• Where stories live. Discover now