شب رویایی

808 55 6
                                    

سه تایی رفتیم یه گوشه که یه پیرمرد همراه چند تا جوون جنتلمن با روی گشاده و نوشیدنیای زرد تو دستشون اومدن سمتمون.
پیرمرد- خب... خب... شما باید دوشیزه رابرتسون باشین..درست میگم؟
از لفظ دوشیزه خیلی خوشم اومد.
- بله خودم هستم.
دست لاغر و استخونیمو دراز کردم و خیلی رسمی و با وقار دست دادیم.
پیرمرد- از آشنایی باهاتون خوشبختم.
رو کرد سمت ویلیام و جولی و به تکون دادن سرش برای سلام و احوالپرسی با اونا کفایت کرد.

پیرمرد وزنشو انداخت رو یه پاش و گفت:
- خب خانم رابرتسون از خودتون بگین. از کار مدلینگ راضی هستین؟
- راستش من که.. تازه شروع کارمه ولی خب مجله ها رو که دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم. باب میلم بود.
ریز خندید و گفت:
- خداروشکر...
و قلپی از نوشیدنیش خورد.
به ویلیام نگاه کردم که لبخندشو بهم تحویل داد.
دستمو رو بازوم کشیدم و لبامو بهم فشردم.
پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت. اومد نزدیکتر و پخته گفت:
- شما جزو معدود مدلهایی هستین که آدم می‌تونه باهاش ارتباط برقرار کنه.. بقیه ی مدلا یه افاده ای دارن که آدم می‌ترسه نزدیکشون بشه. از دماغ فیل افتادن!
همون‌طور که سرمو کج میکردم لبخندی خجالت زده زدم.
- شما لطف دارین..
- اینجا هیچوقت انقدر شلوغ نمیشد..
نمی‌دونم کی بود ولی هرکس بود باید صمیمیت ایجاد میکردم.
با لبخند و سنگین گفتم:
- شما همیشه اینجایین؟
- بله..یعنی تو مراسمات من باید باشم دیگه. راستشو بخوای خیلی وقتا سخت میشه ولی خب کاره دیگه..
یکی از پسرایی که همراهش بود شروع کرد به حرف زدن با ویلیام و جولی و خیالم راحت شد که اونام حوصلشون سر نمیره.
این شد که با حوصله و صبر بیشتری مشغول صحبت با پیرمرد شدم.
گفتم:
- جسارتا شما اینجا چه کاره اید؟
متواضع و خودمونی گفت:
- حالا چه فرقی داره؟
- بله درست میگید.
قلپ آخر نوشیدنیشو خورد و گفت:
- خب... من برم به بقیه ی مهمونا سر بزنم تا افادشون خفمون نکرده!
ریز و خجالت زده خندیدم و پیرمرد و دنبالش پسرا، دور شدن.
آهنگ آرومی پلی میشد و همه دوبه دو مشغول رقص بودن.
جولی ذوق زده گفت:
- دلم رقص میخواد..
مهربونم گفتم:
- با ویلیام برین.
چپ چپ نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نگاهش شیطون شد.
خطاب به ویلیام گفت:
- ویلیام سوفیا میگه میخواد برقصه!!
چشام گرد شد.
این بشر واسه شیطون کلاس خصوصی میذاشت!
ویلیام با لبخند کج و جنتلمن وارش دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
- افتخار میدین؟
چشامو با لبخند چرخوندم و دستای سردمو گذاشتم تو دستای گرم ویلیام و دوتایی رفتیم وسط.
خدایا الان باید چیکار میکردم؟!
من رقص بلد نبودم..
اروم گفتم:
- ویلیام! من.. رقص بلد نیستم!
- کاری نداره که.. ببین.
دستامو گرفت و گذاشت دور گردنش و دستای خودشو گذاشت رو کمرم.
هر ثانیه قلبم محکم تر خودشو به سینم میکوبید.
نفسام سریع شده بود.
فاصلم با ویلیام چند تا انگشت بیشتر نبود.
شروع کردیم به تکون خوردن.
چون نتونستم نگاهش کنم سرمو انداختم پایین ولی با سرش صورتمو آورد بالا و نگاه نافذشو دوخت به چشام.
موهاش چه بوی خوبی میداد!
چشامو باریک کردم و گفتم:
- شامپوت چیه؟
مردونه خندید.
- شامپوی توت فرنگی مورد علاقت.
اخمی کردم و گنگ گفتم:
- تو... از کجا...
و ناخودآگاه نگاهم رفت سمت جولی.
من می‌کشمت فقط صبر کن!!
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- خوبه..
گرمای بدن ویلیام ضربان قلبمو بیشتر کرده بود.
- خب... خانوم کوچولوی ما دیگه داره بزرگ میشه.!
معترض نگاش کردم و امیدوارانه گفتم:
- دیگه بیست و شیش سالمه!
- تروخدا الان حرفای انگیزشی نزن!
با خنده گفتم :
- باشه.
بخاطر پاشنه بلند قشنگ هم قدش شده بودم.
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش.
چشاشو اروم بست.
احساس کردم دستش رفت پایین تر و وایستاد.
جای دستش رو کمرم داغ شد.
زمزمه کردم:
- ویل؟
ابروی خط دارشو داد بالا سوالی نگام کرد.
- هیچی..
و به پهنای صورت خندیدم.
با تأسف و لبخند سرتکون داد و کم کم چشماش باریک شد.
میدونستم چی در پیش بود...
میخواستم خودمو بکشم عقب، یا بحثو عوض کنم ولی نتونستم.
فاصلمون یه انگشت بود.
یه قطره عرق از کمرم سر خورد پایین.
قلبم دیوانه وار می‌کوبید.
سر ویلیام اومد جلوتر و من تکون نخوردم.
چشاش بسته شدن.
نزدیکتر...
نزدیکتر...
و یکدفعه زمین زیر پامون شروع به لرزیدن کرد.
نفهمیدم چی شد.
تا مغزم حلاجی کنه دیدم همه دارن جیغ میکشن و اینور و اونور میدون و قاب عکسا و میزها و لیوانای شیشه ای رو زمین میوفتن..
با ترس و اضطراب ویلیامو دیدم که قیافش رنگ جدیت و نگرانی گرفته بود.
سریع جدا شدیم و بلند گفت:
- جولی کو؟!
با صدای لرزون گفتم:
- نمی‌دونم.! آها اون گوشست... ویلیام میترسم!!
با اخم غلیظش دستمو محکم گرفت و دنبال خودش کشید.
بخاطر پاشنه بلند چندباری نزدیک بود زمین بخورم ولی کنترلش کردم.
صدای جیغ و داد تو فضا پیچیده بود.
لرزش زمین قطع شد ولی همچنان همه می‌دویدن.
جولی نشسته بود و سرشو گرفته بود.
ویلیام بلند گفت:
- جولی پاشو!! سریع لفتش نده!!!
جولی با دیدن ما امیدوارانه بلند شد.
ویلیام- باید سریع بریم بیرون خیلی خطرناکه!!
سریع و هل سر تکون دادم.
از در ورودی خیلی دور بودیم.
با ترس و لرز و محتاط سمت در ورودی حرکت کردیم که لرزش زمین دوباره شروع شد..
از ترس جیغ بلندی کشیدم و سرمو با دستام پوشوندم.
لوستر خیلی بزرگ سالن یه دفعه افتاد پایین و چند نفر زیرش موندن.
همین باعث رعب و وحشت بقیه شد و هیاهو بیشتر شد.
از دیدن له شدن چند نفر زیر لوستر احساس کردم معدم داره میاد تو دهنم.
محکم لباس ویلیام و چنگ گرفتم و جلوی پاش بالا آوردم..
اونم دم نزد..
وقتی کارم تموم شد و قشنگ خالی شدم با نگرانی خم شد و گفت:
- اینجا مثل میدون مینه!! سریع باید بریم یه جای امن!!
بدو بدو رفتیم سمت در خروجی.
سقف و دیوارا کم کم داشت می‌ریخت.
اشکم در اومده بود.
تا اومدیم همراه با جمعیتِ کمی که هنوز داخل مونده بودن بریم بیرون سقف جلوی در ریخت پایین و ورودی بسته شد و یکی از پسرایی که با پیرمرد بود موند زیر آوار.
خدایا...
سرم گیج می‌رفت.
ترس تمام وجودمو گرفته بود.
از ترس قلبم درد گرفت..
ولی ویلیام تسلیم نشد.
بلند داد زدم:
- ویلیام من میترسم!!
اونم بلندتر از من جوری داد زد که رگ گردنش زد بیرون:
- فقط کاری که میگم و بکن!!
دست منو جولیو جوری محکم گرفت که درد دستم به درد قلبم اضافه شد
از لابلای اواری که روزمین ریخته شده بود بزور رد شدیم و رسیدیم به وسط سالن که پیرمردو دیدم.
درحالی که سرشو گرفته بود با قیافه ی متشوش و وحشت زده اومد پیش ما و بلند و با عجله گفت:
- زیر زمین!!! اونجا امنه!!
و بدو بدو رفت سمت زیر زمین.
دویدیم دنبالش.
داشتم همراه با بقیه می‌دویدم که یه دفعه یه تیکه آجر از سقف افتاد رو شونم..
دادی بلند زدم، شونمو گرفتم و وایستادم.
درد نفسمو برید.
ویلیام منو دید ولی مصرانه با اخم متشوش و صورت بهم ریختش دستمو گرفت و شروع کرد به دویدن.
بیجون و پراز درد تو اعماق وجودم می‌دویدم..
پس کی قرار بود تموم بشه؟؟
لرزش زمین هی قطع و وصل میشد ولی از بین نمی‌رفت.
دیگه تعداد کمی تو سالن مونده بودن و سالن پر از آوار و اجر و شیشه شکسته شده بود.
همه چیز دور سرم می‌چرخید.
به راه پله ای رسیدیم که پایینش تاریکی مطلق بود..
جولیو ویلیام بدون معطلی رفتن ولی من وایسادم.
ویلیام وایستاد و با تعجب و عجله برگشت سمتم.
- بیا دیگه!!
- میترسم..
دستمو با غیظ محکم گرفت و کشید دنبالش.
همون دستیو گرفت که روش اجر افتاده بود.
از درد احساس کردم قلبم اندازه ی عدس شد..
یه اای بلند گفتم ولی هیچکس بهش توجهی نکرد.
پاشنه بلندم  از پام دراومد و افتاد پایین.
لمس زمین زبر توسط پاهام اون حس بدو چندبرابر کرده بود.
بعد از کلی مسافت راه پله به در آهنی و زنگ زده ای رسیدیم.
پیرمرد با لباسی که حالا پاره پوره شده بود درو باز کرد.
نور زردی از اتاق به بیرون تایید.
هفت هشت نفر ترسیده نشسته بودن و زل زده بودن به ما.
بعد از هیاهوی بالا، سکوت و آرامش پایین رو سرم خیلی سنگینی می‌کرد.
پشت پیرمرد رفتیم تو.
اتاق مستطیلی و تقریبا بزرگ با سقف کوتاهی که دیواراش پر از لکه بود و هیچی نداشت.
معلوم بود اصلا پناهگاه ساخته شده بود

بوی خون و عرق رفته بود تو دماغم و با اینکه معدم خالی بود حالت تهوع بهم دست داد.
صحنه ی مرگ مردم زیر آوار بدون اینکه خودم بخوام تو سرم مرور میشد.
چه شب رویایی ای شده بود!!

•Sofia• Where stories live. Discover now