کویر

464 48 45
                                    

رگای مغزم یخ شد و پاهام شل شدن ولی وزنمو نگه داشتن..
قلبم مثل گنجشک میتپید..
مونیکا!!!
گیج و گنگ نگاهش کردم..
چشام چیزیو که میدید باور نمی‌کرد..
م.. مونیکا..
بلند و شیطانی خندید و گفت: چیه؟! انتظار نداشتی نه؟؟ خب معلومه! کی فکرشو میکرد کسی که همه ی رازای زندگیتو بهش گفتی بشه ۱۵؟!
سردرگم گفتم: ت...تو... چرا؟؟؟!
همون‌طور که سمتم قدم برمیداشت، با محبتی شیطانی گفت: اممم.. نمی‌دونم شاید چون..ویلیام حق تو نیست!!
با خشم و صدای دورگه گفتم: توی عوضی تعیین نمیکنی چی مال کیه!!
- اوهوع! پیاده شو باهم بریم..! بدبخت من ادمت کردم! فک کردی فیلم یه مدل هرزه و بی استعداد چجوری تو توییتر پخش میشه؟! همینجوری الکی؟؟ فک کردی کی شایعات و راجبت پخش میکرد؟؟ کی همیشه دنبالت بود؟؟ من بودم!!
سرم گیج رفت..
نمی‌خواستم باور کنم..
نه نه..
با غیظ غریدم: تو منو معروف کردی ولی من لیاقت جایگاهمو داشتم و دارم! شاید تو ویدیوی منو پخش کرده باشی ولی من خودم تو ویکتوریا سیکرت استخدام شدم! جایی که تو خوابتم نمی‌دیدی! خودم جایزه ی بزرگو بردم.. یادت رفته نه؟؟
حرص خوردنشو می‌دیدم..
لباشو محکم فشار داد و صدای ناهنجاری از گلوش درآورد و اومد بزنه تو گوشم که دستشو تو هوا گرفتم و با غضب پیچوندم و زل زدم تو چشاش..
با ته اسلحه‌ش زد به کتفم.
درد بدی تو وجودم پیچید و نفسم بند اومد..
دولا شدم و چشامو محکم فشردم..
درد افتضاحی بود..
ناله ی کوتاهی از دهنم خارج شد و به زمین ترک خورده ی کویر نگاه کردم..
اشک تو چشمم جمع شد..

...

راوی

هول و عصبی رانندگی میکرد و پیاپی شماره ی ویلیام و می‌گرفت.
بوق میخورد و ولی جواب نمی‌داد..
عصبی کوبید به فرمون و دوباره شماره ی ویلیام و گرفت.
عذاب وجدان و حس گناه حتی رو رانندگیشم تاثیر منفی گذاشته بود و باعث شد زیگ زاگی برونه
ولی اون لحظه به هیچی غیر سوفیا فکر نمی‌کرد..
هی اطرافو نگاه میکرد و دستاش رو فرمون می‌لرزید.
خداخدا میکرد که دیر نشده باشه..
صدای خسته و خوابالود ویلیام پشت گوشی پیچید:
ویلیام- اه چرا انقد زنگ میزنی؟؟ میدونستی بعد از سه شب تازه تونستم بخوابم؟! که اونم..
نور امیدی تو چشاش برق زد و هول گفت: ویلیام آب دستته بزار زمین بیا!!!!!
صدای ویلیام بعد از چند ثانیه با تعجب تو گوشش پیچید:
- فرد؟! تویی؟؟
فرد با عصبانیت فرمونو پیچوند و کلافه و وحشیانه داد زد: جون سوفیا درخطره ویلیام بجنب!!!
صورتش از داد سرخ شده بود و رگ گردنش زده بود بیرون.
بلاخره قطره اشکش سمجشم دراومد.
ویلیام نگران و با صدای متشوش گفت: سوفیا کجاست؟؟؟؟ چرا حرف نمیزنی جواب بده!!!!!!
صداش داد شده بود..
فرد- هیچی نپرس فقط بجنب!!! پیش آدم خطرناکیه یه دقیقه دیر برسیم دیگه نداریش!!!
صدای قلبشو میشنید . نفس نفس میزد..

....

سوفیا
از درد نفس نفس میزدم.

- آره احمق کوچولو! این منم! پونزده!.. همونی بین تو و ویلیام فاصله انداخت! همونی که باعث شد بهت تجاوز کنن.. همونی که شایعات و راجبت پخش میکرد، کابوست شب و روز کنارت بود و تو اونقدر احمق بودی که بیای پیش خودم دردو دل کنی! الان چی؟ الان تنهایی! ویلیام و نداری.. ویلیام ازت متنفره!! میدونی چرا؟! اممم خب چون من خواستم ازت متنفر باشه!!

•Sofia• Where stories live. Discover now