پونزده

540 52 10
                                    

وقتی رسیدیم دیگه داشتم از سرما میلرزیدم..
جولی درحالی که بلند میخندید درو باز کرد و با دیدن ما دوتا مثل موش آب کشیده موضع گرفت.
- شما دوتا کجا بودین!؟ چرا خیسین؟؟
لبخندی زدم و مظلوم گفتم: جولی دارم یخ میزنم..
با نگاه شکاکش که رو منو ویلیام در نوسان بود رفت کنار.
به نیما که تو حال نشسته بود سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاق که متوجه شدم کسی نیست..
گفتم: بچه ها کجان؟!
نیما- رفتن دور بزنن. دلشون گرفت تو خونه..
مشکوک جولیو نگاه کردم..
چشامو باریک کردم و گفتم: جولی چرا نرفت؟!
جولی هول شد.
دستپاچه گفت- من..چیز..معده درد داشتم دیگه..
اووووووو....
جولی؟؟؟؟!!
خبیث ترین حالت ممکن گفتم: آدمی که درد داره قهقهه نمیزنه..صدات تا سر کوچه میومد..ویلیام گفت احتمالا یکی داره زایمان می‌کنه..
نیم نگاهی به ویلیام انداختم که دم در اتاق قبل از اینکه بره تو تیشرتشو درآورد و رفت داخل.
جولی دستپاچه گفت-من که...چیز...اصن خودت چرا تا الان با ویلیام بیرون بودی؟
روز از اول تو ذهنم نقش بست..
اون روز بهترین و بدترین روز زندگیم بود.
حق به جانب گفتم- داشتیم آب بازی میکردیم.. باز ما تو خیابون بودیم..می‌خوام بدونم شما دوتا چرا تو یه خونه تنها بودین و جولی داشت قهقهه میزد..یکی جواب منو بده!!
سرامیک زیرم خیس شده بود..
جولی درحالی که هلم میداد سمت اتاق گفت: برو لباستو عوض کن ببینم بعدا این بیچاره باید بیاد طی بکشه..
- بیچاره کیه؟
- نیما..
از حرکت وایستادم و خبیث نگاهش کردم..
- بیچاره؟؟؟! آخی بمیرم یکی نیما بیچارست یکی تو!!
- برو لباستو عوض کن ببینم..برو!
درحالی که نکته سنج و تهدیدی نگاهش میکردم و عقب عقبی راه میرفتم یهو به یه چیز سفتی خوردم و پاهام رو آب سرامیک لیز خورد و با باسن افتادم زمین.
- ااااییییی مگه کور...
حرف با دیدن چهره ویلیام دست به سینه  از بالا سرم قطع شد..
مظلوم گفتم: باسنم شکست..
جولی بیشعور غش غش زد زیر خنده و خیلی بلند و ذوق کرده گفت: اهاااا دیدی؟؟! خوردی؟! نوش جون!چوب خدا صدا نداره چون می‌ره تو کو..
اونم با دیدن ویلیام حرفش نصفه موند و لبخند باریکش جای ادامه ی حرفشو گرفت.
ویل کلافه گفت: بیا بگیر دوستتو ببر تو اتاق واسه صدمین باره امروز زمین میخوره..
احتمالا منظورش قضیه ی کت واک نبود، چون خودش بهم گفت فدای سرم..
اشکال نداره.
ولی با حرفش دپرس شدم..
با کمک زمین بزور بلند شدم و رفتم تو اتاق.
دوباره شروع نکن!
نمیدونم چرا اون حرفو زد..
سرمو محکم تکون دادم که فکرا از سرم بپره..
بهش..
فکر..
نکن!!!!!
لباسمو با یه دست بلوز آستین بلند و شلوار ستش عوض کردم.
موهای خیسمو دورم باز گذاشتم و رفتم تو حال.
چقد خوبه آدم خشکه..
دیگه لباسش به تنش نمیچسبه..
از همه مهم تر دیگه یخ نمیزنه!
از فرط خستگی رو مبل دونفرش دراز کشیدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم..
چشام سنگین بود..
جولی از آشپزخونه داد زد: سوفیا نیما میگه چایی میخوری یا قهوه؟؟
بلند گفتم:
- هیچی..
و با صدای دینگ گوشیم صفحشو باز کردم و با دیدن پیامی که اومده بود اخم غلیظی کردم کردم و نشستم.
صفحه ی گوشیو به صورتم نزدیکتر کردم..
دستام شروع کرد به لرزیدن..
آب دهنمو قورت دادم و صفحه ی گوشیو خوابوندم و سریع اطرافو نگاه کردم که مطمعن باشم کسی نگاهم نمیکنه.
نفس عمیقی کشیدم، چشامو بستم و زمزمه کردم:
- قوی باش!!
خواستم گوشیو بلند کنم و دوباره نگاهش کنم که با نشستن کسی کنارم سریع صفحشو خاموش کردم و لبخند هول و دستپاچه ای زدم..
ویلیام بود.
با خنده گفت: هنوز درد میکنه؟؟
گنگ و گیج گفتم: چی؟
- باسنت هنوز درد می‌کنه؟
هول و حواس‌پرت گفتم: آها..نه..خوبه.
مشکوک گفت: چیزی شده؟!... خوبی؟!
چشامو مالیدم و گفتم: آره یکم فقط سرم درد می‌کنه.. بخوابم درست میشه.
- برو رو تخت بخواب.
لبخند مبهم و گنگی زدم و گفتم: نه تو جمع باشم راحتترم.
- باشه..
با دودلی بلند شد و رفت رو مبل روبروم نشست و دوباره دراز کشیدم..
خدایا اون کی بود؟!
چرا این پیامو داده بود؟؟!
گوشیمو یواشکی و با خدا خدا کردن برداشتم و با دست لرزون صفحه رو باز کردم..
با سخت‌ترین حالت ممکن رفتم تو صفحه ی پیامام..
یه دور دیگه خوندمش..
یه دور دیگه..
یه دور دیگه..
خدایا من اصن نمیدونستم جریان چی بود..
دوباره خوندمش.
+ فکر کردی ویلیام دوستت داره؟! خب.. باید بگم سخت در اشتباهی.
دوباره خوندمش..
این کی بود؟!
هدفش چی بود؟؟
شمارش دوتا عدد بود.
مگه شماره ی دورقمی داریم؟؟!
شمارش 15 سیو شده بود..
ی..یعنی چی؟؟!
اصن کی بود که از من و ویلیام خبر داشت؟؟!
نکنه تحت نظرم؟؟!
درد بدی تو قفسه ی سینم پیچید..
با دستای سست نوشتم:
- تو کی هستی؟!
صفحه ی گوشیمو خاموش کردم و با کلافگی و ترس و عصبانیت به روبروم خیره شدم.
با صدای دینگ شیرجه ی سمت گوشی زدم.
+ من کسیم که قراره اینو بهت ثابت کنه..
چندبار محکم پلک زدم و نوشتم:
- ثابت کن! هه.. فک کردی کی هستی؟!
بعد از دو سه دقیقه چند تا عکس سلفی ویلیام با زن قبلیشو فرستاد.
دوربین تو همه‌ی عکسا دست ویلیام بود و تو همه ی عکسا یا مسخره بازی درمیوردن یا از ته دل میخندیدن..
عجب آدم خنگی بود من که خودم اینارو میدونستم!
ته دلم آسودگی نشست.
با پوزخند نوشتم:
-هه.. من خودم همه ی اینارو می‌دونم!
+ خب..باید بگم بازی تازه شروع شده عزیزم!
قلبم به تپش افتاد..
لبامو لرزون بهم فشردم و نوشتم:
- بازی چیه؟؟! چرا درست حرف نمیزنی؟؟! تو کی هستی؟!؟
جواب نداد.
از استرس دلم بهم پیچید.
جولی و نیما دوتایی با یه سینی قهوه اومدن و بلند بلند با. ویلیام حرف میزدن.
صداشونو می‌شنیدم ولی فکر و حواسم به گوشیم بود.
با دراومدن صداش، با چنگ بازش کردم.
+ میفهمی.. میدونی، اگه حوصلم سر بره برات خوب تموم نمیشه. راستی نور زرد امروز که چشاتو اذیت نکرد؟
دلم هری ریخت..
سرم گیج رفت..
این..
نه..
نه..
نه کار این نبوده!
نه بابا اصن..
مگه..
اصن این کیه؟؟!
خدایا همش یه شوخی ساده باشه..
خدایا تروخدا همش یه شوخی مسخره باشه!!
کلافگی اعصابمو بهم ریخته بود..
پس سرم تیر کشید.
اینکه نمی‌دونستم باید چیکار کنم و نمیتونستم به کسی بگم داشت خفم میکرد!
با نفس نفس نشستم و سرمو عصبی بین دستام گرفتم..
نیما محتاطانه صحبتاشونو قطع کرد:
- بچه ها مثل اینکه.. سوفیا...حالش خوب نیس!
نگاهشون برگشت سمتم و با دیدن وضعیتم ویل اومد و جلوی پام نشست..
خودمو با ترس عقب کشیدم و ترسیده زل زدم بهش..
- سوفیا؟! چت شد یهو؟
آب دهنمو قورت دادم و گوشیو سفت تر چنگ گرفتم و چندبار گیج و گنگ پلک زدم..
خدایا..
خودت کمکم کن!!!
وقتی دیدم دست ویل داره میره سمت گوشیم سریع و هول کشیدمش عقب و تو جیب لباسم قایمش کردم.
صدای ضربان قلبمو می‌شنیدم.
ویل با تعجب نگاهی بهم کرد و کوسنی که زیر گوشی بود و برداشت.
اصن با گوشی کاری نداشت..
خدایا من داشتم گیج میزدم..
شدید!
خواستم بگم ببخشید ولی دهنم باز نشد.
با دست و مهربون هدایتم کرد که دراز بکشم ولی مقاومت کردم..
نمی‌خواستم بخوابم..
میترسیدم هر لحظه چشم باز کنم و ببینم ویلیام نیست..
اگه یه روز..
نباشه..
واای!!
قفسه ی سینم تیر عجیبی کشید و با اینکه تازه دستشویی بودم احساس کردم بازم باید برم..
ویل مصرانه هلم میداد وانقد مقاومت کردم  که یهو دست از کار کشید و جدی و متحکم گفت:
- سوفیا کجایی؟!؟
حواسم بهش پرت شد..
نرمتر گفت: بخواب دیگه جانم! چرا هی مقاومت می‌کنی؟
مطیعانه دراز کشیدم و گوشیو جوری تو دستم فشار دادم که نوک انگشتام سفید شده بود..
احساس عجیب و گنگی داشتم..
حس ناامنی..
از دست دادن..
نشه که یه وقت..
نه..
نشه که یه وقت ویلیام و از دست بدم!!
نه..
نه نه نه..
ویلیام داشت بلند میشد دستشو محکم گرفتم و با نگرانی برگشت سمتم.
درمونده نالیدم: نرو...
-میخوام برات قرص سرماخوردگی بیارم..
دستشو فشار دادم و با پا فشاری و پریشون گفتم: نرو..خواهش میکنم... تروخدا..
وقتی تمنامو دید گفت: باشه باشه..اروم باش.. هستم..
دستشو با آخرین جونم گرفته بودم.
کنارم نشست و اروم گفت: نمیگی چی شده؟
هر کلمه ای که می‌گفت همه ی وجودم از نداشتنش می‌لرزید.
چونم به دلرزه افتاد.
خودمو تو خودم مچاله کردم و گفتم:
ویلیام تو ولم می‌کنی؟
اخمی غلیظ و عصبی کرد و گفت: چی میگی؟! این مضخرفات چیه؟
ملتمس، کلافه و با تمنا گفتم: بگو ولم می‌کنی یا نه؟؟
نتونستم چشاشو بخونم.
تلخ گفت: چرا فك میکنی ولت میكنم؟
چشامو پردرد بستم و گفتم: جواب منو بده!!
به یه نقطه خیره شد و آروم و سنگین گفت: نه..
بدنم لرزید..
احساس سبکی ای که ته دلم نشست بدنمو لرزوند..
محض اطمینان دستشو که تو دستم میفشردم با صدای آروم گفتم: قول بده!
با غم خاصی زل زد تو چشام و گفت: چت شده؟
کلافه لبمو گاز گرفتم و نالیدم:
- ویلیا...
قاطعانه گفت: معلومه که ولت نمیکنم! تو چت شده؟!
محو صورتش شدم.
احساس میکردم مری و معدم دارن جا عوض میکنن.
با بغض گفتم: حتی اگه زشت ترین و احمق ترین و بدترین کسی باشم که وجود داشته؟
غم نگاهش اینکه این سوالا رو می‌پرسیدم بیشتر شد..
دست آزادش و رو موهام کشید و گفت: چرا فکر میکنی ولت میکنم؟!
نگاه پر از التماس و کلافمو به سقف دوختم و خفه گفتم: نمی‌دونم..
با دستش سرمو سمت خودش برگردوند و مطمعن گفت: قول میدم هیچوقت ولت نکنم.. حتی اگه زشت ترین و احمق ترین و بدترین کسی باشی که وجود داشته..
آخ..
تیر قلبم باعث شد چند ثانیه صورتم جمع بشه..
نباید بترسی!
خودش گفت کنارته..
گفت ولت نمیکنه..
آخ اون راحتی و آسودگی خیال به وجودم حال داد..
من تنها نبودم!
و این حس حالمو بهتر میکرد.
دیگه دستام نمیلرزید..
دیگه نفس نفس نمیزدم..
یا تپش قلب نداشتم..
فقط به ویلیام زل زده بودم.
با تمنا و حجمی از احساسات ناشناخته.
شایدم ناشناخته های احساسی..
هرچی که بود وجودمو لبریز کرده بود.
با بغض و ناله گفتم: میشه صورتتو بیاری جلوتر؟
سر ابروهاش کمی بالا رفت و صورتشو اورد جلو.
لبامو بهم فشار دادم که لرزشش بره.
دستمو گذاشتم پس سرش و اروم، ملایم و طولانی کنار لبشو بوسیدم و نگاه متشوشمو بهش دوختم.
چشاش بسته بود.
با دراومدن صدای زنگ خونه چشاشو باز کرد و نگاه متشوششو بهم دوخت.
دستمو رو صورت ته ریش دارش کشیدم و دردناک نگاهش کردم.
سرو صدای بچه ها تو خونه پیچید ولی ما همون‌جوری مونده بودیم.
با لبخند سردرگم و از روی آسودگی گفتم:
- خیالم راحت شد..
اونم لبخند نگرانی زد و بلند شد.
مونیکا پرانرژی اومد بالا سرم و گفت: ای وای زیبا تو چرا رنگ و روت پریده؟؟! برات قهوه یا.. یه چیز شیرین بیارم؟؟! فک کنم فشارت افتاده..
یه لحظه...
نکنه...
اگه..
نه...
نه بابا..
اگه..
مونیکا باشه چی؟!
چرا زودتر نفهمیده بودم؟؟!
حس نفرت و خشم تو وجودم بالا زد..
عوضی!!
کثافت..
چرا..
با تنفر نگاهش کردم و زیرلب غریدم :
- نمی‌خورم.
اونم با تعجب از برخوردم رفت تو اتاق که لباس عوض کنه.
خدایا..
ولی مونیکا از کجا اون عکسارو آورده بود؟!
چرا...
یعنی نور زردم..
کار...
نه!!!
دلم بهم پیچید.
لبامو با غیظ فشار دادم و محکم بلند شدم.
لرزش خفیف بدنمو کنترل کردم و رفتم تو اتاقی که مونیکا رفت لباس عوض کنه.
احساس میکردم با هر‌قدمم الان زمین ترک می‌خوره.
نفرت و عصبانیت داشت از داخل بهم مشت میزد.
صورتم از خشم مچاله شده بود.
در اتاقو بدون در زدن و محکم باز کردم و قبل از اینکه بهش فرصت فکر یا حرف زدن بدم صفحه ی گوشیمو گرفتم سمتش و تشر زدم:
- این چیه؟؟!
گنگ و با تعجب نگاهم کرد..
- چ‌‌..چی میگی؟!
بلند تر و عصبانی تر گفتم: این اراجیف چیه؟؟؟! با خودت چی فکر کردی ها؟!؟ فکر کردی مثلا با این کارات میتونی بین ما فاصله بندازی؟؟
اخم غلیظی کرد و گفت:
- چی میگی؟؟؟؟؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی!
لبامو با نفرت جمع کردم و گوشیو دادم دستش..
با خشم و تعجب گوشیو ازم گرفت و با خوندنش یهو خشکش زد.
رنگ به صورتش نموند و دستاش شروع کرد به لرزیدن..
آب دهنشو با صدا قورت داد و با ترس نگاهم کرد..
طلبکارانه گفتم: خب؟! میشه بگی دلیل اینهمه مسخره بازی چیه؟؟! میدونستی خیلی راحت میتونم ازت شکایت کنم؟؟
با شوک نگاهم کرد و گنگ و سریع رفت سمت کیفش.
کیفشو سریع برداشت و شروع کرد هول و با عجله گشتن.
با اخم نگاش میکردم.
وقتی گوشیشو پیدا کرد با دستای لرزون صفحشو باز کرد و متشوش گرفت سمتم..
گوشیو ازش گرفتم و با اخمم که تبدیل به ترس شده بود نگاه کردم.
شماره ی پونزده!!!!
ته دلم خالی شد.
+ از ویلیام دور بمون وگرنه بد میبینی عروسک خیمه شب بازی! همه ی  آمارات دستمه..
مغزم سوت کشید..
مونیکا متشوش و مضطرب با بغض گفت:
- م.. من...
آب دهنشو سخت قورت داد و ادامه داد:
- ا...امروز که ت..تو داخل انباری بودی.. ب... به ویلیام...پی.. پیشنهاد ناهار دادم... اونم گفت باشه یه روز ..ه...همه باهم بریم...بعد که...ر...رفتم...خونه...ای...ای...این اسمس اومد...سوفیا دارم از نگرانی دق میکنم.. میترسم!!!
یا خدا..
نفسم بند اومد.
قیافش مثل گربه. ی ترسیده ای بود که نزدیک بود سکته کنه.
چرا قضاوتش کردم؟!
چرا بهش تهمت زدم؟
از تهمتی که بهش زدم عذاب وجدان شدیدی گرفتم و یهو با ترس و عذاب وجدان بغلش کردم و اونم دستای لرزونشو دورم انداخت و مضطرب گفت:
- می‌دونی...خیلی لجن بازیه اگه بگم ازینکه این اتفاق بران افتاد خوشحالم.. فقط خوشحالم ازینکه تنها نیستم و دو نفری حلش میکنیم...
منم ازینکه یکی باهام همدرد بود آسودگی تو وجودم تزریق شد.
ولی اون کی بود؟؟!
اون پونزده کوفتی کی بود؟؟
یهو خیلی مهربون گفت: حالا دیدی اتفاق کت واک تقصیر تو نبود؟! من از اولشم به تو ایمان داشتم!
گنگ و گیج اطرافو نگاه کردم و گفتم: حالا بنظرت طرف کی هست؟؟
مونیکا جدی شدو گفت: هر کی که هست، خوب داره زاغ سیاهمونو چوب میزنه..نترس کاری نمیتونه بکنه. فقط حواست به اطرافت باشه و نشون نده که ترسیدی. اگرم یه هم صحبت خواستی رو‌من حساب کن. منم حتما همین کارو میکنم..
خدارو شکر..
اگه نمی‌تونستم با یکی راجبش حرف بزنم خفه میشدم!
احساس کردم طناب دور گردنم که داشت خفم میکرد باز شد.
سرمو با لبخند باریکی که رو لبم نشسته بود تکون دادم و موقع بیرون رفتن گفتم: ببخشید قضاوتت کردم..
با خنده گفت: برو بابا این حرفا چیه..تازه دروغ چرا منم اولش شکم رو تو بود!
لبخند خسته ای زدم و تو فکر، رفتم بیرون..







•Sofia• Where stories live. Discover now