تولد

926 75 21
                                    

بارونیمو صاف کردم و رفتم دم در. زنگ درو زدم ولی انقدر صدا زیاد بود که فکر کنم کسی نشنید.
زنگ زدم به گوشی ویلیام....
بوق..... بوق..... بو....
+ الو!
- سلام بلک, سوفیام.
+ سلام... پیدا کردی؟
- آره دم درم، لطفاً درو باز کن.
صدای خنده های بلند میومد.
+ الان اومدم.
گوشیو گذاشتم تو کیفم و بعد از چند دقیقه اومد دم در. خوشتیپ شده بود.
+ سلام رییس‌ بداخلاق!
لبخند زدم.
- سلام... خوبی؟
+ عالی! بفرمایید تو...
رفتم تو حیاط ویلیام پشتم اومد.‌
خیلی آروم گفتم: چه ویلای قشنگی.
با خنده گفت:
+ ویلای مامان باباست... دیگه...
- خوبه.
از حیاط بزرگش رد شدیم و رفتیم داخل. یه هالِ بزرگ و شیک و پر از آدم!
انقدر صدا زیاد بود مجبور شدم داد بزنم:

- خب دیگه تو برو به مهمونات برس.
+ باشه... من زود میام.
ویلیام رفت ‌و من موندم و کلی ادمی که نمی‌شناختم. احساس غریبگی خیلی شدیدی میکردم. اصلا این احساس و دوست نداشتم.
خیلی آروم یه گوشه رو مبل نشستم و شروع کردم کار کردن با گوشیم.
کاش جولی اینجا بود ، شدیدا به وجودش نیاز داشتم.

انقدر تنها نشستم که ویلیام اومد پیشم.
+ کجایی تو؟! چرا تنها نشستی؟؟
- خب... من کسیو نمی‌شناسم اینجا.
+ بیا بریم با بچه ها اشنات کنم.
یواش بلند شدم و پشت ویلیام حرکت کردم.
وقتی رفتیم صدا و ادا اَطوار همه بلند شد.
+خب بچه ها! ایشون سوفیاست, جزو مهمونای ویژمونه. خودتونو بهش معرفی کنید.
- من هِدِن هستم.
- نَجمه.
گفتم: شما مال اینجا نیستید؟
- نه من استانبول بدنیا اومدم ولی الان خب آمریکا زندگی میکنم.
- جیکوب.
و همینجوری دونه دونه خودشونو معرفی کردن. به غیر از نجمه و هِدِن، اسم همشونو یادم رفت چون خیلی زیاد بودن!
یکی از پسرا گفت: خب... به جمع ما خوش اومدین خانم.... سوفیا.
- مرسی.
هدن داد زد: آقا پایه ی جرعت حقیقت هستین یا نه؟!
همه موافقتشونو اعلام کردن. با اینکه چیزی نگفتم ولی منم با خودشون بردن تو حیاط.
حیاطم خیلی شلوغ بود ولی یه بخشش زیر درختا خالی بود که ما اونجا نشستیم.
تکیلا و شات گذاشتن وسط برای اینکه اگه کسی جواب نداد، مجبور بود بخوره.
بطری چرخید و چرخید و سرش افتاد به نجمه.
- جرعت!
یکی از بچه باحالا دستاشو بهم زد و گفت: خب...
نگاه نجمه به لبخند خبیثانه پسره بود.
نجمه-.... آقا حقیقت!
- نه نه اصلا!! انتخاب کردی تموم شد.... حالا تو باید...
کفششو درآورد و گفت: بیا تو کفش من آب بریز بخور.
نجمه : اَاااه... با اون جورابایی که معلوم نیست چند وقته نشستیش؟! عمرا!! بیا منو بکش ولی من تو کفش بوگندوت آب نمی‌خورم چندشِ کثیف!
خندم گرفت.
پسره با چند نفر دیگه دست و پاشو گرفتن و مجبورش کردن بخوره و خودشونم کلی فحش خوردن.
دوباره سر بطری چرخید و افتاد به هدن که خودش سر مسخره ها بود.
هدن: جرعت...
نجمه: جون هرکی دوست دارین بزارین من بگم!!!
با خنده گفتم: بگو..
- تو منو میگیری؟ حالا الان برو از مادربزرگ جیکوب خواستگاری کن...
چشمای هدن گرد شد.
هدن : جانم؟!؟!
نجمه: برو ازش خواستگاری کن! احمق از چی می‌ترسی؟! فکر میکنی قبول کنه با تو ازدواج کنه؟؟
هدن ابروهاشو داد بالا، لحجشو عوض کرد و گفت: همه ی دخترا تو کف منن عزیزم... داری میسوزی نه؟!
نجمه: برو بابا... بدو کارتو بکن.
هدن پا شد و موقع رفتن گفت: بخدا اگه امشب با این پیرزنه برم خونه، تک تکتون‌‌و ....
- برو!!!!
کتشو صاف کرد و رفت سمت مامان بزرگ جیکوب که یه زن کوچولو و کلوچه ای بود.
زانو زد روبهش و یه چیزایی گفت که ما نشنیدیم. بعد دیدیم زنه با کیف دستیش محکم زد تو سرِ هدن.
هممون از خنده مردیم.
وقتی‌ هدن برگشت گفت: حلالتون نمیکنم.... جدی میگم.
سر بطری چرخید و ویلیام بهمون اضافه شد. سر بطری افتاد به یه پسر مو مشکی و گنده.
ویلیام گفت: من تازه اومدم من میگم... تو، بهمون توضیح بده چرا فِرِد ( پسر سمت راستش) لباس زیر نپوشیده؟
چشمای فرد گرد شد.
- آقا بخدا من لباس زیر پوشیدم!!
چقدر اینا باحال بودن! با خنده به فرد گفتم: میخوان ببینن که اگه تو لباس زیر نپوشی، از نظر اون آقا گنده هه چه دلیلی می‌تونه داشته باشه...
انقدر حرف نزده بودن نگاها برگشت سمتم. معذب شدم ولی چیزی نگفتم.
پسر گنده هه گفت: خب... نمی‌دونم... چون لباس زیر شسته شده نداشته، شایدم... آره دیگه همین.

•Sofia• Where stories live. Discover now