غولهای آهن پرست

627 60 4
                                    

- سوفیاااا پاشو!! چقدر می‌خوابی!!!!
غر ناواضحی زدم و یه ذره جابجا شدم..
ینی از دست جولی نباید یه روز خوش داشته باشم؟!
- سوفیااااا.!!!
ملتمسانه صورتمو جمع کردم و نالیدم:
- جولییی... لطفاً!! بدنم درد می‌کنه!!
- پاشو ببینم دختره ی لوس! تو وقتی کارم پیدا می‌کنی دیر پامیشی؟!
نفسمو با حرص دادم بیرون یهو بلند شدم.
- ساعت؟
با آرامش گفت:
- سه...
متعجب و گیج گفتم:
- سه...ی شب؟  روزه هوا که...
و گنگ دور و اطرافمو نگاه کردم.
- ادیسون! سه ی بعداز ظهره!!
اخمی کردم و گفتم:
- ها؟ س...سه ی..
- بله. پاشو بیا صبحونه.. ینی ناهار بخور.
درحالی که به بدنم کش و قوس میدادم و خمیازه می‌کشیدم دیدم با لبخند مرموزش نگاهم می‌کنه..
- چیه؟
لبخندش مرموز تر شد..
نتونستم خندمو کنترل کنم.
با صدای بچه گونه گفتم:
- بگو دیگه.. من که انقد دوست دارم!!
همینجوری که خیلی مرموز نگاهم میکرد بلند شد و عقبکی رفت بیرون..
تو تنهایی خودم همون‌جوری که نشسته بودم با صدای بلندی خندیدم و داد زدم:
- دیوونه..
ورفتم دستشویی.
نگاهی تو آینه به خودم انداختم..
خبری از گودی زیر چشام نبود.
هنوزم بهش فکر میکردم..
چجوری ممکن بود؟!
سه ی بعداز ظهر!!

صورتمو شستم، موهامو بالا جمع کردم و رفتم بیرون.
هر ثانیه بیشتر انتظار مهمونی شب‌و می‌کشیدم..
با جولی صبحونمو که یه قهوه ی خالی بود خوردم.
جولی- می‌خوام ببینم ویلیام امشب چجوری میشه.‌
با تعجب قهوه‌ی تو دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چرا؟
بدون توجه به سوالم با قیافه‌ی رویاییش ادامه داد:
- تو تولدش که قسمت نشد برات تیپ بزنم، اینجا تلافی می‌کنم.. وااای چقدرررر رویایییی میشه امشببب...
با خنده محکم زدم پس سرش و گفتم:
- واسه خودت نقشه بکش..منو ویلیام دوست و همکاریم! ویلیام دوتا دختر داره! خجالت بکش..
چشاشو باریک کرد و مشمئز گفت:
- اینارو یکی دیگه بگه خندم نمیگیره..
حق به جانب برگشتم و با اخم گفتم:
- چرا؟!
دوباره لباشو جمع کرد و لبخند مرموزی زد..
عجب گیری افتادیما.
صورتمو بردم کنار گوشش و نهیب زدم:
- نترس هیچی بینمون نیست. اگرم بخواد باشه من نمی‌زارم خیالت تخت.
پنچر شد.
معترض گفت:
- چراا؟؟
- ینی چی چرا؟ جولی یادت رفته من شوهر دارم؟!
- منظورت پیتره انتره دیگه؟
- هر خریم که باشه فعلا فامیلی اون تو شناسناممه. اونوقت فکر کردی مثلا من با یه مردی که دوتا بچه داره بریزیم روهم؟! زشت نیست؟
روشو برگردوند و هیچی نگفت.
میدونستم قانع نشده ولی عین حقیقت بود.
نه تو شرایطی بودم که وقت این کارارو داشته باشم، نه نوجوون شونزده ساله ای که عطششو داشته باشم.
من فقط زندگی میخواستم.
یه زندگی خوب که واسه یه قرون دوهزار دستمو جلوی کسی دراز نکنم و خودم صاحب خودم باشم.
یهو جولی زیر لبی گفت:
- تو با استیو این کارو کردی..
قلبم درد گرفت.
ینی چی؟!
وقتی میگفتم کسی منو درک نمیکنه منظورم دقیقا همین بود..
حتی جولی که بهترین دوستم بود منو نمی‌فهمید.
با صورت درهم زل زدم بهش.
سرم سوزن سوزن میشد.
معلوم بود از گفتن این حرف پشیمون بود ولی آبی که ریخته زمینو نمیشه جمع کرد.
لبامو بهم فشردم.
متشوش گفت:
- سوف منظورم..
- اشکال نداره... راست میگی.
- سوفیا..
- جولی بس میکنی؟! گفتم حق باتوئه و کاملا قبولش دارم.. میتونی بری به استیو بگی سوفیا اینجاست. هروقت هوس دختر کردی یه سر بهش بزن..
لیوانمو کوبوندم رو میز و با قدمای سنگین رفتم تو اتاق که برای شب لباس انتخاب کنم.
حرف جولی تو سرم می‌پیچید.
واقعا اینجوری فکر میکرد؟!
با ذهنی درگیر و قلبی که هر لحظه یکی فشارش میداد کمد لباسارو باز کردم و نگاهی سطحی بهش انداختم.
ناخودآگاه دستم رفتم سمت پیرهن مشکی و سنگینی که ته کمد آویزون بود.
جلوم نگه داشتم.
دامنش رو میز سابیده میشد.
انداختمش کنار و خم شدم کفش بردارم که جولی داخل و درو پشتش بست.
یه لحظه تو همون پوزیشن موندم که اگه چیزی میگه بشنوم ولی چیزی نگفت.
کلافه شده بودم..
- جولی من گفتم که ازت ناراحت نشدم..
- ببخشید.. من خیلی احمق و گاوم می‌دونم..
بهت زده گفتم:
- خفه!
خندشو کنترل کرد و گفت:
- نمی‌دونم چی شد انگار اون لحظه من نبودم..
گفتم:
-  این لباس مشکیه خوبه؟
- منو بخشیدی؟
- دامنش رو زمین کشیده میشه..
- منو..
- با کفش مشکی خوب میشه!
خیالش راحت شد که به دل نگرفتم ولی نمی دونست چه چیزیو یادم انداخته بود.
سرمو تکون دادم و نگاهی دوباره به خودمو و لباس روم انداختم.
جولی- این چه خوبهه!
- راستی؟!
- آره بخدا فیت خودته..
لبامو نازک کردم و از دور براش بوس فرستادم.
تا نزدیکای ۶ و ۷ نشستیم رو تخت و  یک سره از این در و اون در حرف زدیم.
از مرور خاطرات تظاهرات شروع کردیم و رسیدیم به ایتالیا و ونیز و کلی خیال پردازی کردیم تا اینکه ساعت  نهیبی بهمون زد و باعث شد بلاخره از تختی که جامون روش گود افتاده بود بلند شیم.
با لوازم ارایشی که جولی برام گرفته بود آرایش ملایم و تو چشمی کردم و نگاه رضایتی به خودم انداختم.
خوب بود..
سرسنگین و با وقار.
بلند گفتم:
- جوولیی!
صداش نیومد.
همین که بلند شدم جولی با یه پیرهن قرمز تا زانو و آرایش دخترونش اومد داخل..
چقدر با نمک شده بود!
پوست تیرش تو قرمزی لباس خودشو نشون میداد و موهای فرفریش که صاف کرده بود و محکم بالای سرش بسته بود..
اخمی مخلوط با لبخند کردم و گفتم:
- بیشعور تو حق نداشتی انقدر خوب بشی!!!
چشاشو چرخوند و گفت:
- بسوز..
اومدم کیفمو سمتش پرت کنم که سریع فرار کرد بیرون..
صدای تق تق پاشنه بلندامون بد رو مخم بود.
تقریبا یک ساعت بعد از اینکه ماشین گرفتیم سر در یه تالار مجلل و لوکس وایستادیم.
خیلی بالاشهر بود..
زنا و مردا با بادیگاردا و لیموزیناشون دم در بودن و تک و توک میرفتن داخل.
بوی عطرای گرون قیمتشون حتی تو فضای بیرون پیچیده بود.
جولی داشت با چشای گرد و دهن باز نگاشون میکرد.
اروم نیشگونش گرفتم و گفتم:
- ماهم الان یکی از اونا هستیم یادت رفته؟!
درحالی که نگاهش به روبرو بود گفت:
- یکی از اونا بدون بادیگارد و لیموزین و جواهرات میلیاردی که فقط یه شب استفاده میکنن و میندازن گوشه ی کمدشون..
با حرفش رفتم تو فکر.
امیدوارانه گفتم:
- اشکال نداره عوضش ما همدیگه رو داریم!!
نگاه ملیحی بهم انداخت و زد زیر خنده.
- چیه؟
جولی- عاشق امید دادنتم...زنگ بزن ببین ویلیام کجاست.
سرمو با تأسف و خنده تکون دادم و شماره ی ویلیام و گرفتم.
بعد از چند تا بوق با صدای مردونش گفت:
- کجایین؟
- دم در... درضمن علیک سلام!
- عه سلام.. منم دم درم ولی نمیبینمتون.
چشم چرخوندم ولی ندیدمش.
- من پیدات نمیکنم!
- چشم بصیرتتو باز کن
با کلافگی گفتم:
- ویلیام چشم بصیرت چیه؟! بیا ببین منو پیدا می‌کنی؟ وایسا فک کنم دیدمت..
دست گذاشتم رو شونه ی کسی که بغلم بود و با اون کفش پاشنه بلند قدمو بلند تر کردم که ببینمش.
همون‌طور که نگاهم به جلو بود گفتم:
- جولی صاف وایستا دیگه میوفتما!
دم گوشی بلند گفتم:
- ویلیام دیدمت اون تویی؟؟
با صدای ویلیام کنار گوشم تو خودم لرزید و جیغ کوتاهی کشیدم.
اینهمه مدت دستم رو شونه ی ویلیام بود؟!؟
ولی چقدر...
اوف.
چقدر خوب شده بود!
واقعا فرقی با یه میلیاردری که تیپ آن چنانی زده بود نداشت..
کت و شلوار مشکی و خوش دوختش رو تنش خیلی  خوب و فیت وایستاده بود.
موهاشو بالایی زده بود و یه تار کوچولو افتاده بود رو پیشونیش و...
ساعتی رو انداخته بود که من براش گرفته بودم..
لبخندمو کنترل کردم و با اخمی موشکافانه گفتم:
- بچه اسکل میکنی؟
شونه هاشو انداخت بالا و با لبخند گفت:
- گفتم چشم بصیرتتو باز کن..
با خنده ی طلبکارانه زل زدم بهش.
جولی- بچه ها نمی‌خواین بریم تو؟
دستی به پیراهنم کشیدم و زمزمه کردم:
- میترسم!
جولی-از چی؟!
- خب... ببین اینا همشون بچه پولدار و سلبریتی و اینان.. خیلی باکلاسن... آدم هل میشه.
ویلیام- فکر کردی مثلا چین فرازمینی‌ان؟! اینام ادمن مثل منو تو... یه روزیم از جایی شروع کردن که ما شروع کردیم..
جولی- تو غبطه ی این غولای آهن پرست‌و میخوری؟ باور کن نصفشون اگه تو این موقعیت نبودن باهم رابطه نداشتن..!

درحالی که با پام به زمین ضربه میزدم گفتم:
- استرس دارم.
ویلیام دست سردمو گرفت و باعث شد برگردم سمتش.
داغ چشماشو بهم زد و دلم گرم شد.
حداقل ویلیام و جولی پیشم بودن.
دستشو محکم گرفتم که ول نکنه و سه تایی دم در ورودی وایستادیم.
دم در دوتا یاروی گنده بک وایستاده بودن.
وقتی رسیدیم بهشون گفتن:
- شب بخیر.. اسمتون رو می‌فرمایید؟
خب سوفیا وقتشه!!
تو میتونی دختر!
قلبم هر لحظه با قدرت بیشتری به سینم میکوبید.
گلومو صاف کردم و مودبانه و رسمی گفتم:
- سوفیا رابرتسون هستم.. و همراهام.
لیستشو زیر و رو کرد.
نگاهی موشکافانه به سه تامون انداخت و گفت بفرمایید داخل.
نفسی عمیق کشیدم.
سه تایی رفتیم داخل و...
واو!!!
چقدررر بزرگ و مجلل بود!
خیلی شیک بود.
ترکیب رنگ سفید و طلایی رو کنده کاریای برجسته و سلطنتی در و دیواراش  خودشو خوب نشون میداد.
لوستر های بزرگ و طلایی فضا رو خیلی روشن کرده بود.
توش پر از آدما با لباسای ابریشمی و گردنبندای الماسی بود که بلند بلند میخندیدن‌‌ و راجب موضوعات باکلاسشون حرف میزدن
سعی میکردم ولی نمیتونستم خودمو یکی از اونا بدونم..
نمی‌دونم چرا.

هوای خیلی خنک و دلچسبش بهم احساس بهتری داد..
پس پاتوق بچه پولدارا اینجور جاهاست..
من که همون کافه بلکو واسه پاتوقمون ترجیح میدم.
وقتی احساس کردم دست ویلیام داره تو دستم عرق می‌کنه اروم دستمو کشیدم بیرون.
اون بیچاره دم نزده بود ولی من همیشه با احساسای مضخرفی که نسبت به خودم بهم دست میداد درحال جنگ بودم..
احساساتی که اصلا معلوم نبود از کجا نشأت می‌گرفت..

•Sofia• Where stories live. Discover now