شکارچی ماهر

581 59 2
                                    

بغیر از ویلیام که بیهوش بود بقیه به اعتراض صدای بلندم ناچ و نوچی  کردن و خواستن دوباره بخوابن که بلند و اعتراضی گفتم: عه پاشین دیگه صبحه!
ولی دریغ از ذره ای محل!
بلند تر خواستم حرف بزنم که یهو همه هماهنگ تهدیدی گفتن: ساکت!!
مثل این فیلما..
انقدر رو مخ بودم؟!
تلخ صورتمو عقب کشیدم..
انقدر همه هماهنگ و بلند گفته بودن که چشای قرمز و خواب آلود ویلیام ویلیام اروم و با اکراه باز شد و با اخم غلیظی و اطرافو نگاه کرد.
ریز خندیدم و جلوی دهنمو گرفتم.
نگاهشو یه دور از همه گذروند و رو من که داشتم میخندیدم وایستاد.
نمی‌دونم ویلیام چیکار کرده بود.. شاید چون پیرمرد و زده بود همه ازش میترسیدن و وقتی با چشای قرمز بیدار شد، همه تو سکوت بهش خیره شده بودن تا ری اکشنشو ببینن..
سرش تکیه به دیوار بود و با چشای خسته منو نگاه میکرد.
نمیخندید...
حتی عصبانی یا ناراحتم نبود..
فقط نگاه میکرد!
نگاهش بهم حس خاصی میداد..
عجیب..
لب زدم:
- چرا ناراحتی؟
ولی همون طوری بدون هیچ ری اکشنی خیره شده بود.
نگاهش به من و فکرش یه جای خییلی دور بود.
بهش چشمک ریز و سوالی زدم ولی بازم جواب نداد..
مونیکا- خواابه ها.. بچه خیلی خوابالوعه!
ویل چش شده بود؟!
چرا اینجوری بود؟
جوری که تاحالا ازش ندیده بودم..
خبری از. خنده ها و اسکل بازیای قدیمش نبود.
می‌دونم تو موقعیت بدی بودیم ولی ویلیام حتی از قبل مهمونیم اینجوری شده بود..
ینی من کار اشتباهی کرده بودم؟!
اگه نه پس آخه چرا..
خواستم بلند شم برم پیشش اما چیزی منو سر جام نگه داشت.
اگه الان بهم بگه به تو چه، من باید چی بگم؟
تو ذهنم تصورش کردم..
ویلیام- به تو چه؟
با انگشت اشارم چندبار به گیج گاهم ضربه زدم بلکه یه چیزی به ذهنم برسه...
خب...حالا چی بگم؟
آها...میگم من دوستتم و حال تو به منم مربوطه. همینه!!
با دودلی بلند شدم و کنارش نشستم ولی نگاهش همچنان به جای من که دیگه خالی شده بود خیره بود..
کنارش نشستم.
گرمای تنش بعد از یه خواب عمیق به پوستم میخورد
اروم گفتم:
- الو.!
برنگشت.
رفتم نزدیک تر.
دستمو چند بار جلوی صورتش تکون دادم و مصرانه گفتم: ویلیام!! هی!
انگار که تازه متوجه من شده باشه ابروهاشو داد بالا و گنگ برگشت..
تو چشماش غم خاصی موج میزد.
خدایا..
چرا اینجوری شده بود؟!
دستامو به پشت گذاشتم رو پام و اصلا تلاشی برای صاف کردن قوز کمرم نکردم..
شروع کردم با لحنی صحبت کردن که ینی با هر عکس‌العملی که نشون بدی کنار میام.
- ویلیام..؟
گنگ و تو فکر گفت: جانم؟
ته دلم خالی شد..
کاش همیشه اینجوری جوابمو میداد..
کاش همیشه جانم هاش جواب صدا زدنای من باشه..
سعی کردم لبخند نزم..گفتم:
- خوبی؟!
ناواضح سرتکون داد و گفت: نه.
زدم تو خال!!
میدونستم یه چیزیش هست میدونستمم!!!!
از کشف خودم ذوقی پنهانی کردم و نیشمو تا بناگوش باز کردم.
خب مرحله ی بعد..
دهنمو باز کردم و سریع بستمش...
باید خیلی محتاط عمل کنم.
ویلیام همون آدمیه که به  پیچیدگی شمردن تعداد ستاره هاست..
محتاط گفتم:
- نمیگی چت شده؟
به بغلم زل زده بود.
سکوتش نگرانم کرد..

•Sofia• Where stories live. Discover now