کرم

590 58 10
                                    

بعد از گیت و هزار مدل داستانای فرودگاه رفتیم تو هواپیما و صندلیامونو پیدا کردیم.
صندلیا دو به دو کنار هم بود.
من سریع صندلی کنار پنجره رو گرفتم..
عاشق این بودم که از پنجره ی هواپیما پایینو نگاه کنم..
یکی از فانتزیام بود..
حس بزرگ بودن بهم میداد..
جولیم نشست کنارم.
مونیکا و داداشش پشتمون نشستن و ویلیام تنها وسط موند..
آخیی..
رفت رو صندلی سمت پنجره ی چپ نشست.
بین ما و ویلیام راهروی هواپیما بود.
کمی تکون خوردم و قشنگ رو صندلیم جا گرفتم.
بروشورو از پشت صندلی جلویی درآوردم و شروع کردم به خوندن..
جولی- واااااایی سوفیاا!!!
همون طور که چشم و حواسم به بروشور بود گفتم: بله؟
- تروخدا اونجارو ببین!!!!! جان من!!
سر بلند کردم.
داشت به پسری که بغل دستی ویل بود اشاره میکرد..
جولی با ذوق و ناباوری گفت: چقدر جذابههه!!! من می‌خوام پیشش بشینم!!!
پیشونیمو با دستم گرفتم و لبخند اسف باری زدم..
گفتم: پس اریک چی؟؟
با تنفر گفت:
- اون اینهمه مدت که تو پناهگاه بودیم یه خبر ازم نگرفت..بعدم معلوم شد زیر سرش بلند شده! کثافت حمال..
بهت زده نگاش کردم..
- ت..تو الان بهم میگی؟؟؟؟
- خب حالا گور باباش! اصلا واسم مهم نیست.. این جیگر مهم تره..
از هَول بودنش خندم گرفت..
بی میل گفتم: برو.. ولی بخدا قسم اگه مخشو نزنی من میدونم با تو یکی که واسه همه نسخه میپیچی!!
لبخند مرموز و شیطونی زد: ببین و یاد بگیر..
و بلند شد.
چیزی در گوش ویلیام گفت و جاهاشونو باهم عوض کردن و ویل پیش من نشست.
رفتم تو بروشور.
ویل با تعجب گفت: بروشور امنیتی؟!
با بیحواسی گفتم: چی؟ آها آره.. خوبه آدم بخونه.من همیشه اینارو میخونم..
- خب... منم همیشه دستم میگیرم ینی مثلا خیلی اهمیت میدم..واسه اینکه مهمان دار به هدفونام گیر نده..
ای خداا یعنی دوستای من مغز متفکر بودن!
خندمو کنترل کردم و درحالی که نگام به مجله بود گفتم: کمربندتو ببند.. به این یکی دیگه قطعا گیر میده..
دستشو برد به کمربند و زور محکمی زد و از حرکت وایستاد!
بدجور باهاش درگیر بود!!
با ناباوری نگاش کردم..
کمربندشو کلافه محکم میکشید ولی به هم نمی‌رسید..
زور میزد..
- من همیشه با این کمربندا مشکل داشتم.. چرا یه کمربند نرمال نمیسازن؟؟ اسمشونو میزارن مهندس؟؟
بروشورو گذاشتم رو پام و قشنگ برگشتم سمتش..
- ولش کن..
دستاشو کشید بالا.
کمربندشو اروم و لطیف کشیدم ؛ قفلش باز شد و بهم رسید.
با لبخندی که یعنی دیدی درد نداشت، نگاهش کردم..
ویل- هیچوقت نتونستم طرز کار اینارو بفهمم..
- سخت نیست..
شیطنت و کرم از چشاش می‌بارید..
خدا خودش بهمون رحم کنه..
این وقتی میخواست کرم بریزه خیلی خیلی بد اینکارو میکرد..
دست کرد تو جیب صندلی ولی از نگاهش فهمیدم چیزی توش نبود..
اخم مبهمی کرد و شیطون گفت: من چرا بروشور ندارم؟؟
برای اینکه جلوی هر کرم یا اتفاقی رو بگیرم سریع بروشورمو گرفتم سمتش و گفتم: بیا اینو بخون من خوندم..
مصرانه و تیکه تیکه  گفت: نهه... من..چرا..بروشور...ندارم؟؟!
خدایا خودت بخیر بگذرون..
گفتم: اشکال نداره گفتم مال منو بخون دیگه..
با صورتی که داد میزد " کرم صاحبم خیلی بد بالا زده" و شیطون و مرموز گفت:
- نهه... یعنی چی؟؟ ینی حق آگاهی رو از مردم گرفتن؟! خدایا خودت ظهور کن... من نمی‌دونم من مجله می‌خوام... الان اگه هواپیما سقوط کنه تو میدونی جلیقه ها کجاست؟!
بلند بلند میخندیدم و سعی بر اروم کردنش داشتم..
گفتم: آره..
-خب من نمی‌دونم!!! من...نمیدونم!!
با دستام شونه هاشو متحکم گرفته بودم و میخندیدم و اون مثل پیرزنا غر میزد..
میون خنده گفتم: ویل...واقعا اشکالی نداره..چیزمهمی نیست بخدا..
- عه؟! چون خودت مجله داری دیگه...
بلند ادامه داد: خانوم مهماندار!!!
همه برگشتن سمتمون..
با غش غش خنده و خجالت صورتمو پوشوندم و نزدیک زانوهام شدم..
خود بیشعورش خندش نمی‌گرفت و نمی‌دونم چجوری!
من که داشتم میمردم!
مرد مهماندار- درخدمتم..
ویلیام نگاهی بهش انداخت و گفت:
- من گفتم خانوم مهماندار...تو چرا اومدی؟؟
یا خدا..
نمیتونستم نخندم..
با خنده بلند شدم و گفتم: آقا یه بروشور برای...( خنده)... دوستم ( خنده)...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
ویلیام گفت: لطفا به اون خانم مهماندار بگین یه بروشور بیاره..
مرد مهماندار- واقعا شرمنده ولی بروشورامون تموم شده.. میتونین مشترک استفاده کنید؟
ویل با ناباوری گفت: چیی؟؟؟؟
شونشو گرفتم و میون خنده گفتم: ویل تروخدا!! تو که بروشورم نمی‌خونی...
- شاید الان بخوام سطح آگاهیم بالا بره.. من نمی‌دونم آقای ... مهماندار! برام یکی بیار لطفاً. اسم خودتو میزاری مهمان دار؟!
سرمو با دستم گرفتم..
مرده با عذرخواهی رفت و قول داد زودتر بیاره‌..
وقتی زفت، ویلیام با چشم دنبال سرگرمی میگشت..
که با دیدن چیزی چشاش برق زد.
رفت سراغ بازی با بندی که از پشت صندلی جلویی آویزون بود.
هی تکونش میداد..
خدایا این بشر یه جا اروم و قرار نداره!!!
مثل بچه های کنجکاو گفت: این چیه؟؟
- نمی‌دونم دست نزن..
بندو اروم کشید و یکدفعه تو سکوت هواپیما چتر نجات بزرگ صندلی جلویی صدای وحشتناکی داد و باز شد و توجه همه به ما جلب شد..
صدای جیغ و داد جلوییا که همون پلنگای تو فرودگاه بودن میومد..
دیگه از خنده نمیتونستم نفس بکشم..
قیافه ی ویلیام دیدنیی بود!!
آخ فقط قیافش...
انقدر چتر بزرگ بود که اروم اروم اومد روی منو ویلیام و دست پا میزدم که بیایم بیرون..
بلند با هق هق خنده گفتم: من راه خروجو پیدا نمیکنم!
ویلیام بلند گفت: منم!
صداش مثل کسایی بود که دویست ساله تو جنگل گم شدن..
صدای بلند جولی اومد:
- ویلیام ینی تو باید همه چیو انگولک کنی؟! سادیسم داری؟
چندتا مهماندار اومدن و با غیظ و نگاه خطرناک و کلللی زحمت و بدبختی چترو جمع کردن و یه بروشور گذاشتن رو پای ویلیام..
بعد از خرابکاری فجیعی که به بار آورده بود گفت: خداروشکر که حداقل برشورو دادن..
انقدر خندیده بودم که احساس میکردم فکم داره می‌شکنه..
دستوری گفتم: ویلیام یه جا بشین!
- حوصلم سر می‌ره..
خدایا چقدر مظلوم نگاه میکرد..
آخ..
موش شده بود..
لبامو جمع کردم و گفتم:
- اشکال نداره باهم حرف می‌زنیم.. بشین الان اون آقاهه میاد میکشتتا.. دیدی با چه غیظی نگات میکرد..؟
- نه بابا من خودم اعصاب معصاب یُخ!
راست می‌گفت تو این زمینه ها واقعا اعصاب نداشت..
ولی ازاینکه با اون تیپ شخصیتی با من خوب رفتار میکرد ته دلم خالی میشد..
حس خوبی بود..
هواپیما شروع به حرکت کرد و سرعتش هر لحظه بیشتر میشد که پرواز کنه..
زمانی که داشت از زمین بلند میشد ویلیام رنگش پرید.
سرشو به صندلی تکیه داد و چشاشو محکم بست و دستشو سریع گذاشت رو پشت دستم..
معلوم بود می‌ترسه..
پوستم داغ شد..
احساس میکردم مسئولیت سنگینی رو شونه هامه واسه همین دستشو محکم و مطمعن گرفتم و بیرونو نگاه کردم.
از فشار محکم دستش فهمیدم استرس گرفته.
انقدر محکم فشار میداد که نوک انگشتاش سفید شده بود..
خودم هیچوقت از هواپیما نترسیده بودم.
چیز ترسناکی بنظر نمیومد ولی قیافه ی ویلیام عکسشو می‌گفت..

وقتی هواپیما رفت بالا ویل هنوز چشاش بسته بود..
- هی.. پاشو تموم شد..
اروم چشاشو باز کرد.
دستش هنوز تو دست من بود.
با دودلی خواستم دستمو دربیارم که حالا اون دستمو تو دستش قفل کرد و نزاشت اینکارو بکنم..
منم انگشتامو تو انگشتاش جا دادم و تلاشی واسه بیرون آوردنش نکردم.
با شوخ طبعی گفتم: چیشد؟ انرژیت چرا افتاد؟ نکنه...از هواپیما میترسی؟!
- نه من فقط با دوتا چیزش مشکل دارم.. کمربنداش و اوج گرفتنش.. بقیش مشکلی نداره.
سر تکون دادم..
با ذوق گفتم: باورم نمیشه داریم میریم ایتالیااا...!!
- اوهوم.. راستی!!! ببین چی واست آوردم!
دستشو با بی میلی از دستم بیرون کشید.
بلند شد از کولش که بالا سرش بود یه نوتلای بزرگ و دوتا قاشق داد دستم و کیفشو برگردوند سر جاش..
چشام برق زد.
نفسمو صدادار داخل کشیدم و نگاش کردم.
نگاه نافذی نصار صورتم کرد و قاشقشو گرفت و نشست.
داشت درشو باز میکرد گفتم: اول به بچه ها بده ببین میخورن یا نه؟
خم شدم و جولیو دیدم که با پسره گرم صحبت بود..
بابا دمش گرم!!
ایول داره بخدا..
تو این زمینه ها استعداد درخشانی داشت!
ادامه دادم:
- ولش کن الان حرفشونو قطع کنی پاچه میگیره..
اونم از خدا خواسته شیشه ی نوتلا رو گذاشت وسط و قاشقشو کرد توش.
اروم گفتم: به فرد و مونیکا نمیدی؟
پوکر و قاشق به دهن نگاهم کرد.
لبامو مثل خط کردم و سیصد و شصت درجه برگشتم سمتشون و گفتم:
- بچه ها نوتلا میخورین؟؟
مونیکا-نوش جان
فرد- نه عزیزم ممنون.. ام راستی شما بروشور پرواز دارین؟
- آره تو نداری؟
- نه متاسفانه...اگه لطف کنی مال خودتو بهم بدی ممنونت میشم‌‌..
یکدفعه دستی محکم شونمو گرفت و با خشم برگردوند..
اخم مبهمی کردم..
کلافه ویلیام و نگاه کردم که با آرامش و جدیت نوتلا میخورد..
بروشورمو گرفتم به فرد بدم که یهو ویلیام از دستم قاپیدش و بدون اینکه برگرده  انداختش رو پای فرد و خطاب به من گفت: نوتلا بخور!
با تعجب و دهن باز نگاش میکردم..
دلیل این رفتاراش چی بود؟؟
ولش کن نمی‌خوام دوباره عصبی شه..
با ابروش اشاره زد که بخورم..
منم مشغول خوردن شدم..
ظرف یک ساعت شیشه ی نوتلا خالی بود منو ویلیام درحالی که ناله میکردیم دستمون رو شکممون بود.
به جلو زل زده بودم..
متحیر و تو فکر گفتم: ویلیام میدونستی ارمینه به من رژیم غذایی داده بود؟
- دروغ!
- به جان خودم..من یه شیشه‌ی بزرگ نوتلا خوردم!! احساس میکنم تو رگام نوتلا جریان داره..
نگاهش به جلو بود.
لبخند محوی زد.
ادامه دادم: عذاب وجدان دارم!
- بیخیال بابا.. مگه ورزش نمیکنی؟
- چرا گفت روزی حداقل یک ساعت بدوم کنار بقیه ی ورزشایی که میکنم ولی... اینجا که نمیشه..
انکار که میخواست بخوابه چشاشو بست و گفت: اشکال نداره عوضش اینجوری چند کیلو بیشتر ازت دارم..
و پتو مسافرتیو که. رو پاش بود کشید بالا تر.
گنگ نگاش کردم..
گنگ و مبهم..
و سکوتی که توش هزار تا حرف بود..
اوفف چرا باز انقدر گرم شده؟
چشای اون بسته و نگاه من بهش بود‌.
اون تیکه موی لعنتیم رو پیشونیش داد میزد " همه چیو ول کن و منو نگاه کن"
گنگ برگشتم و زل زدم به روبروم.
اینا چه معنی ای می‌تونه داشته باشه؟؟
من چرا دیگه من قبلی نیستم؟!
نفس عمیق و کلافه ای کشیدم و چشامو بستم.

•Sofia• حيث تعيش القصص. اكتشف الآن