زنهار!

441 50 23
                                    

من با کلاه آفتابی، جولی دستمال سر و ویلیام با کلاه گرد و بزرگ لبه دار، تیپ همدیگه رو کامل میکردیم.
وقتی رسیدیم فرودگاه پاسپورتا و بلیطامونو به ویلیام دادم که بره کارارو ردیف کنه و با جولی رو صندلی فلزی نشستیم.
برگشتم سمتش و گفتم: بخاطر نیما پکری؟
صادقانه سر تکون داد..
لبامو جمع کردم.
شونشو دست کشیدم و گفتم: بهت قول داد هرروز باهات تماس تصویری بگیره دیگه!
درحالی که به زمین خیره بود گفت: سوفیا کاش من هیچوقت ایتالیا نیومده بودم..
نفس پردردی کشیدم و نتونستم چیزی بگم.
ادامه داد: وقتی نیما هست.. انگار هرشب مهمون داریم! هرروز خوبه! هرروز یه چیزی هست که اونم بخاطر تو بیدار شه..این حسی که به نیما دارم.. به هیچکس ندارم! تازه فهمیدم من اصن عاشق اریک و هیچ خر دیگه ای نبودم.. من تازه داشتم عشق واقعی و تجربه میکردم.. نیما.. اییی..من گریه نمیکنم!!
اشکش دراومده بود.
- ااا جولی!!
از پهلو بغلش کردم که ویلیام با کیسه پر خرت و پرت اومد و پرانرژی گفت: ای بابا جولی قول دادی گریه نکنی دیگه..
با تعجب به کیسه ی دستش اشاره کردم و گفتم: ویل ساعت یکِ شبه!!
-هیچوقت واسه بخور بخور دیر نیست!
نشست کنارم و یه بسته چیپس باز کرد و گفت: جولی قول دادیا!
جولی اشکشو پاک کرد و با فین فین گفت: آره..آره گریه نمیکنم.. میشه یه زنگ به نیما بزنی گوشیم شارژ نداره..
ویلیام گوشیشو درآورد و شماره ی نیمارو گرفت ولی جواب نداد.
همون‌طور که گوشیو میورد پایین چشاشو اروم بست و گفت: خواب خوابه..
جولی با فین فین گفت: پفک!
خودش یه بسته برداشت و عصبی و با آبغوره شروع به خوردن کرد.
از سخت قورت دادنش می‌فهمیدم بغض سختی گلوشو گرفته.
صدای نازک زن پشت میکروفون تو سالن می‌پیچید و اسم شهرهای رو مانیتور مدام عوض میشد.
واسه اینکه جو و عوض کنم گفتم: ویل کلاهت بهت میادا..
مغرور لبخند کجی زد و گفت: همه چی بهم میاد..
- اوهوع!! باز ما از این تعریف کردیم..
یهو یاد تک شاخی افتادم که لوسی از ویلیام خواسته بود.
بلند شدم و به گفتن" الان برمی‌گردم" اکتفا کردم و رفتم سمت فروشگاهی که تو سالن بغل بود.
جلوی پیشخون اسباب بازی فروشی کوچولویی وایستادم و گفتم: سلام.. ببخشید یه عروسک تک شاخ می‌خوام که...امم سفید باشه و..امم..
داشتم فکر میکردم لوسی چه مدلی میخواست.
- آها و کمرش حتما ستاره داشته باشه و ستاره ی رو کمرش حتما نور بده! حتما!! یه جاهاییشم آبی و بنفش باید باشه که واقعا نمی‌دونم کجاش..
می‌دونم داشت فکر میکرد از ون تیمارستان فرار کردم..
با لبخند مشکوک و ترسیده ای نگاهم کرد، یه تک شاخ سفید صورتی بامزه گذاشت رو میز و گفت: فقط همینو داریم.
نگاهی اجمالی بهش دادم، دستمو تو جیبم فرو بردم و گفتم: همینو میبرم.
حسابش کردم و خرامان رفتم پیش بچه ها و تک شاخو بالا گرفتم.
ویلیام- ااا خوب شد یادت موند وگرنه بهونه می‌گرفت..
انداختم بغلش و گفتم: بیا بابای نمونه..
زن صدا نازک، پرواز نیویورک و خوند و سه تایی بلند شدیم.
از سالن اصلی رد شدیم و خواستیم بدیم ویزامونو مهر کنن که با صدای داد خفه ای برگشتیم و از دیدن صحنه ی روبروم خشک شدم..
نیما درحالی که کلاهشو با یه دست نگه داشته بود، با اون دست چمدونشو میکشید و میدوید و بلند می‌گفت: وایستییین... من اومدمممم!! من دارم میااااامممم...
با صدای بلند و ناباوری خندیدم و نگاهم با دهن باز بین ویلیام و جولی در نوسان بود.
کل فرودگاه بهش زل زده بودن.
همین که نزدیکمون شد جولی همه چیشو ول کرد و پرید بغلش.
نیمام چمدوناشو ول کرد و جوری دستاشو دور جولی حلقه کرد که میتونستم فشار دستاشو حس کنم.
با ناباوری رو به ویل گفتم: دیگه کم کم دارم احساساتی میشم.
ویل که هنوز تو شوک بود بلند خندید و گفت: یعنی مرموز تر از این نیما خودشه!
مهربون گفتم: اا ویل اذیتش نکن ، قشنگ معلومه کل راه و دویده..
نیما با نفس نفس اومد پیشمون و با ذوق و شوق تو صداش گفت: وااای نمیدونین با چه سرعتی اومدم..نمیدونین با چه بدبختی بلیط گرفتم! فقط صندلی ته هواپیما مونده بود..! وای زانوهام داره میلرزه بخدا..
بعد ذوق مرگ ادامه داد: من دارم میام پیشتتت جولی!!!!
جولی صداهای ذوق زده ای از خوش درآورد، دست و پاهاشو ریز تکون داد و محکم بغلش کرد.
از کاراشون خندم گرفت.
وقتی ویزاهامونو اوکی کردیم و چمدون نیمارو تحویل دادیم و با داستانای همیشگیِ عکس و امضا،سوار هواپیما شدیم.
بلیط ما سه تا کلاس یک بود و کلا با بقیه ی هواپیما فرق داشت و خیلی راحتتر و بهتر بود ولی نیما بلیط ته هواپیما رو گرفته بود و درهرصورت یکی از بقیه جدا میموند.
من کنار جولی نشستم و ویلیام پشتمون.
نیما، به سختی باهامون خداحافظی کرد بره عقب که ویلیام سریع بلند شد و گفت: بشین من میرم..
نیما- نه نه اصلا.. بشین..
ویلیام زد به شونش و گفت: بشین ببینم واسه من تعارفی شده..
نیما ناچارا نشست و ویلیام از قسمت کلاس یک خارج شد.
دوست نداشتم بره..
میخواستم پیش ویلیام باشم.
یهو یه فکری به سرم زد.
در گوش نیما گفتم: پیش جول بشین.
و بلیط بدست از قسمت کلاس یک رفتم بیرون.
چشممو اطراف چرخوندم و ویلیام و تقریبا اون اخرا پیش یه مرد گردن کلفت و پر خالکوبی پیدا کردم.
چشاش بسته ولی کمربندش باز بود و یادم اومد که همیشه با بستن کمربند مشکل داشت.
رفتم بالا سر مرده ولی ویلیام نفهمید.
اروم گفتم: هی.. سلام آقا. میخواین جاتونو با من عوض کنین؟ من بلیط فِرْست کلاس دارم.
مرده با تعجب بلیطمو نگاه کرد و از خدا خواسته بلند شد و بلیطامونو عوض کردیم.
اروم سرجاش که گرم شده بود نشستم ولی چشای ویلیام هنوز بسته بود.
ریز و شیطون خندیدم.
بدون اینکه بفهمه کمربندشو بستم و نوک انگشتمو رو دماغش کشیدم.
با چشای بسته چینی به دماغ و ابروهاش داد.
دوباره انگشتمو رو دماغش کشیدم و عصبی گفت: آقای محترم این کار..
و با دیدن من موند..
- عه! الان..خوابم یا.. بیدار؟!
با خنده گفتم: خوابی.
لبخند متینی زد و دستشو انداخت دور شونم و منو به خودش چسبوند.
مصرانه گفتم: خوابی! الان داری اون مرد گنده هه رو بغل می‌کنی.. شبیه رالف خرابکار بود..
بی‌توجه موهامو بوسید و سرشو به سرم تکیه داد.
- سوف می‌دونی دارم به چی فکر میکنم؟
- هم؟
سکوت کوتاهی کرد که نشون از فکرکردنش بود و گفت: به این که وقتی داشتیم میومدیم ایتالیا تو راه چقدر از هم خجالت می‌کشیدیم..
ابرو بالا انداختم.
- آره یکی تو خجالتی بودی یکی بابابزرگ خدا بیامرز من!
ریز خندید و گفت: سوفیا کوچولوی منی تو! عشق کوچولوی من!
سرمو به سینش تکیه دادم و چشامو با آسودگی بستم.
اضافه کرد: ازین جا دستیای بین صندلیا متنفرم.. ببین آدما فاصله میندازه..
- اگه هنوزم اون مرده اینجا بود همینو میگفتی؟!
ریز و مردونه خندید و بیهوا موضوع و عوض کرد: دلم بد واسه لی‌لی تنگ شده.. میدونی اون بچه چند ماهش بیشتر نیستا ولی بد خودشو تو دلم جا کرده.. به محض اینکه پام به نیویورک برسه اولین کاری که می‌کنم لی‌لی و انقد به خودم فشار میدم که گریش دربیاد.. شایدم رون کوچولوشو گاز بگیرم..
از تصورات پدرانش دلم قنج رفت.
گفتم: لوسی چی؟
- اووو اون خودش تا شب مثل کوالا سوارم میشه.. من میدونم که دارم میگم.. باورت میشه.. یبار ازم اجازه گرفت بازومو گاز بگیره.
مشتاق گفتم: اجازه دادی دیگه؟
- آره.. منم از قصد بازومو سفت کردم که اذیتش کنم. درد نداشت ولی با این حال جاش قرمز شد.
سکوتی طولانی بینمون برقرار شد.
اروم گفتم: ویلیام؟
- جانم؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: اون شب.. بازی اعترافو یادته؟ خونه ی نیما..
مشکوک گفت: خب؟!
- خب..تو گفتی کسیو تو این جمع دوست نداری..
اخم ریزی کرد و مطمعن گفت: آره.
جانم.؟!
مشکوک بلند شدم و گفتم: دروغ گفتی نه؟
- نوچ..
اخم ریزی کردم و زل زدم بهش که اضافه کرد: هنوزم بپرسه همینو میگم..
طلبکارانه گفتم: یعنی چی؟!
با لبخند ملیحی گفت: حسی که من بهت داشتم و دارم بیشتر از دوست داشتنه سوفیا! فکر کنم دروغ نگفتن جزو قوانین بازی باشه! چطور فکر کردی من دروغ میگم؟!
پس ینی..
ینی‌‌..
همش..
سوتفاهم بود؟!!
چقدرم اونشب حالم بد شده بود..
معترض گفتم: خیلی بدی! می‌دونی اونشب چقد از خودم بدم اومد؟
- چرا؟! چون گفتم خییلی بیشتر از دوست داشتن میخوامت؟!
کلافه گفتم: چون گفتی دوستم نداری..
- ای بابا..خیلی خب اینم جبرانش.
یهو با صدای بلند گفت: اهای مردم.. داداشا و خواهرای محترم.. این خانومی که کنار من نشسته عشق زندگی منه! من بدون این دختر میمیرم.. ،میخوام همتون درجریان باشین!!!
با بهت و حیرت و خجالت صورتمو چنگ گرفتم و سرمو سریع بردم تو پاهام..
کل هواپیما از صدا و تکاپو افتاده بود و همه ویلیام و نگاه میکردن..
- من یه شب بهش گفتم دوسش ندارم چون حسی که بهش داشتم بیشتر از..
سریع بلند شدم و با خنده و متحیر دستمو گذاشتم جلوی دهنش ولی همچنان پرتلاش حرف میزد و  صداش ناواضح بود.
جرعت نمی‌کردم مردمو نگاه کنم.
دستم واسه احتیاط هنوز رو دهن ویلیام بود. چشامو محکم بسته بودم و سعی میکردم خندمو کنترل کنم.
اروم گفتم: تروخدا هیشش! الان دستمو برمیدارم و هیچی نمیگی باشه؟
شیطون از پشت دستم نگاهم کرد.
دستمو با احتیاط برداشتم که نفس عمیقی کشید و دوباره دستمو گذاشتم رو دهنش و پیشونیمو گذاشتم رو سینش.
اروم دستمو گرفت، بوسید و گذاشت رو شکمش ولی ولش نکرد.
آخ..
چقدر همه چی با ویلیام خوب و رویایی بود!
چرا پدرم مجبورم نکرد با آدمی مثل ویلیام زندگی کنم؟!
اونجوری هرچقدرم که اولش ازش متنفر میشدم، باز ویلیام و شخصیت مردونه ی دوست داشتنیش کاری میکرد عاشقش شم!
اونوقت دیگه هیچ زن دیگه ای از قبل تو زندگیش نبود و مثل پیتر شب و روز بهم خیانت نمی‌کرد.
بعدش میتونستیم باهم بچه دار شیم و کنار هم خیلی خوب زندگی کنیم و جلوی مشکلاتمون وایستیم..
ولی..
زنهار!
اصلا نمیدونستم زن آدمی مثل ویلیام بودن چجوری بود.
همش استرس داشتم اونقدر که باید خوب و باحال نباشم که ویلیام هست ازم زده بشه..
میدونم اگه همین الان ازم خواستگاری کنه قبول میکنم..
البته به شرط اینکه طلاقمو از پیتر گرفته باشم..
تو همون حالت نفس عمیقی کشیدم، چشامو با آسودگی بستم و رو سینه ی ویلیام راحت خوابیدم.

•Sofia• Where stories live. Discover now