قول!

442 48 17
                                    

-اههه ویلیااام.. چرا انقد ناراحتی؟!
بلند خندید.
صداش اکو میشد و تو تاریکی وایستاده بود..
داد زدم:
- بیا جلو نمیبینمت!
با قدمای آهسته اومد جلو و از تاریکی دراومد.
با دیدنش رعشه به وجودم افتاد..
- س.. سوفیا؟!!!.. مگه تو..
بلند خندید و با صدای اکو دار گفت: مگه من چی؟! مثل اینکه بدتم نمیاد من بهوش نیاما!
هول گفتم: چ.. چی؟! چی میگی دختر؟ می‌دونی واسه یبار دیگه دیدنت حاضرم چیکارا بکنم؟ دیوونه ای نه؟!
مظلوم نگاهم کرد و ترسیده گفت: ویلیام؟
- جان دل ویلیام؟
ترسیده اطرافشو از نظر گذروند و ادامه داد: منو با خودت می‌بری؟.. اینجا خیلی سرد و تاریکه، من میترسم!!
- دورت بگردم چرا نمیبرمت؟!! من اصن اومدم باهم برگردیم..
نفس غمگینی کشید و ناامید گفت: ولی نمیشه..
هول رفتم سمتش و گفتم: چ... چرا نمیشه؟! بیا باهم میریم.. خودم میبرمت..
غمگین ادامه داد: ویلیام من اگه بمیرم تو ناراحت میشی؟
- بفهم چی میگی! خدا نکنه زبونتو گاز بگیر..
لبخند باریکی زد و گفت: خب، مثل اینکه خدا کرده.. خداحافظ ویلیام..
با دستش برام بوس فرستاد و از صخره پایین پرید..
نمی‌دونم با چه صدای بلندی اسمشو تکرار میکردم.. فقط اسمشو داد میزدم..
بلند!!
انقد صداش زدم که با شنیدن صدای داد و بیداد محوی از جام پریدم..
هول و با نفس نفس اطرافو نگاه کردم..
بیمارستانه!
دستام میلرزیدن و عرق سر رو پیشونیم نشسته بود..
سوفیا زندست؟؟
اخ..
خدارو شکر!!!
آسوده ترین نفس زندگیمو کشیدم و شل شدم.
باید ببینمش!
این شد که به زر و بزور بلند شدم، سرم رو از رو قلابش برداشتم و زدم بیرون.
زنگ بخش مراقبت‌های ویژه رو زدم و بلافاصله در کشوییش باز شد.
مستأصل وارد شدم که یه پرستار با دیدنم گفت: کجا؟! اینجا هرکسی نمیتونه وارد شه آقای محتر...
- زنم اونجاست می‌خوام ببینمش!
از لفظ " زنم" دلم یه حال غریبی شد.
پرستار دودل گفت: اسم همسرتون؟
- سوفیا بلک..
سعی کردم لبخندمو پنهون کنم.
خودمم نمی‌فهمیدم چرا دارم پرستارو بازی میدم!
اون که از تخیلات ذهنیم خبر نداشت!
سفید پوش برگه هاشو زیرو رو کرد و گفت: ما اینجا یدونه سوفیا داریم.. سوفیا رابرتسونه فقط!
- آره اسمم هنوز تو شناسنامش نیست.
مشکوک سرتاپامو نگاهم کرد و در کمال ناباوری گفت: دنبالم بیا..
پرامید دنبالش راه افتادم و پشت شیشه ی سوفیا وایستادم.
دو سه تا پرستار زفت و رفتش میکردن و مدام دورش میچرخیدن و اون همچنان با پلک بسته به سقف خیره بود..
دکتر مدام مردمک چشاشو چک میکرد و به یادداشت چیزی رو تخته شاسی ختم میشد..
اروم و مستأصل در اتاقو نیمه باز کردم و گفتم: میتونم بیام؟
دکتر هول پرسید: تو اینجا چیکار می‌کنی؟!!
چیزی نگفتم..
فهمیده ترین دکتری که به زندگیم دیده بودم جلوی چشام وایستاده بود چون سریع به پرستارا گفت:
- چند لحظه برین بیرون این مرد جوان و با همسرش تنها بزارین..
وقتی اتاق خالی شد با لبخند محوی رفتم بالا سر سوفیا و انگشتمو رو پوست صورتش کشیدم.
قبلنا که اینکارو میکردم همیشه اخم ریزی میکرد و جابجا میشد ولی الان هیچ تکونی نخورد..
و همین تکون نخوردنش به نگاه پردردم منجر شد..
ملایم و طولانی پیشونیشو بوسیدم و گفتم: منتظرم بلند شی یبار دیگه چشای قهوه ایتو ببینم دلیل زندگی ویلیام.. فقط بدون اگه صدسالم اینجا باشی یکی اون بیرون منتظرته.. قسم میخورم!
پشت انگشتامو از شقیقه‌ش کشیدم و رو لباش قفل کردم.
دکتر وارد اتاق شد، رفت بالا سر سوفیای من، خیلی ریلکس امپولش زد و گفت: بازم متاسفم نتونستیم بچه رو نگه داریم..
با شنیدن اسم بچه از دهنش مو به تنم سیخ شد..
ب.. بچه؟؟!!!!!
بچه؟؟؟!!!
دکتر با دیدن تعجبم زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: نمیدونستی؟!
ولی نگاه بهت زده ی من بین سوفیا و شکمش می‌چرخید.
دکتر به آزمایش نگاهی انداخت و اضافه کرد: پدرش تو بودی.. البته یکی از بهیار ها اتفاقی فهمید! آزمایشات بخاطر عملی که کردی دستش بود..
قلبم از حرکت وایستاد.
سرم گیج رفت و احساس کردم ته دلم به دره ی بی انتهایی میرسه..
پدرش..
من بودم..؟؟!!!
من پدر بچه ی عشقی بودم که رو تخت بیمارستان بود؟؟!!
بچم..
دکتر روبروم وایستاد، با یه دست زد به شونم و گفت: متاسفم.. ما یا میتونستیم بچه رو نجات بدیم یا مادرشو. اگه بچه رو نجات می‌دادیم مادرو ازدست می‌دادیم.
گنگ و ناباور و درحالی که اشک تو چشام کمونه زده بود گفتم: زنده بود..؟
- ما..
داد زدم: بچم زنده بود؟؟!!!
سکوت کوتاهی بینمون برقرار شد.
- آره..ما مجبور شدیم بچه رو سقط کنیم که مادرشو سالم نگه داریم.
ناباور به سوفیا خیره شدم و قطره اشکی رو گونم لغزید.
صداش که اسممو می‌گفت تو سرم می‌پیچید..
ویلیااام..
ویلیااام...
با قدمای لرزون رفتم بالا سرش و دست لرزونمو رو شکمش گذاشتم.
قلبم درد گرفت.
چشامو بستم و لبام از هم فاصله گرفت.
درد!
درد وجودمو پر کرده بود!
تلخ گفتم: چرا بهم نگفتین؟!!
- ما فرم..
- چرا بهم نگفتین؟؟!!
- پسرم ما فرم دادیم امضاهم شده منتهی من دیگه مسئول اونجاهاش نیستم..
حس میکردم دوتا دست گلومو گرفتن و خفم میکنن!
دکتر پوزش طلبانه ادامه داد: چند دقیقه دیگه بیرون باش لطفا.. خبر خوب اینه که به زودی از مراقبتهای ویژه مرخص میشه دیگه میتونی به عنوان همراه کنارش باشی..
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه تنهامون گذاشت.
با تمنا گفتم: چرا پا نمیشی سوفیا؟! میدونستی حامله بودی؟ میدونستی قرار بود بچه دار شیم؟! منو تو! چقد انتظار این لحظه رو می‌کشیدم! که بهت بگم داری مامان میشی..بلاخره.. مامان بچه ی من! مامانِ جوجه ی من.. داداش یا خواهر لوسی.. دوست داشتم دختر شه.. اسمشم هرچی تو خواستی. سوفیا پاشو..! دلم واسه چشمای قهوه ایت تنگ شده سوفیای من! دلم برات تنگ شده سوفیای من!
چشاش مصرانه بسته بود.
لبامو رو لبای گرم و خشکش گذاشتم، بوسه ی آرومی گرفتک و بلند شدم.
فکری تو سرم شروع به چرخیدن کرد.
با عجله رفتم بیرون و کل راهرو رو تا اتاق جولی با درد بخیه دویدم..
بخاطر شیمی درمانیش بهش اتاق داده بودن که استراحت کنه و یادم نمیره چقد از دکترش تشکر کرد که حاضر شد بیاد این بیمارستان بقیه‌ی درمانشو انجام بده..
درو با ضرب محکمی باز کردم و بلند طلبکارانه گفتم:تو میدونستی سوفیا حاملست!!!
داشت با نیما می‌خندید که لبخندش خشک شد و برگشت سمتم.
لبامو با غیظ جمع کردم و زیرلب غریدم: تو میدونستی حاملست.. آره؟؟؟؟!!!
دستپاچه نیما و بعد منو نگاه کرد و گفت: م..من.. ویل گوش کن لطفا..
بلند گفتم: چرا بهم نگفتی؟؟!! میدونستی اون بچه بچه ی من بود؟!! میدونستی قرار بود بابا شم!؟؟؟؟ چرا حرف نزدی!!!!؟؟؟
جولی با بغض تلخی گفت: آره..میدونستم! نمی‌دونستم بچه ی تو بود ولی حاملگیشو میدونستم.. نگفتم چون یه زنم!! چون میدونستم سوفیا چه احساس گوهی داشت...می‌دونی چه حسیه وقتی ندونی بچت از کیه، و بدتر از اون اینکه بشینی کسایی که میتونن پدر بچت باشنو بشمری..؟! فک نکنم اینو بدونی که مونیکا یکیو فرستاده بود به سوفیا تجاوز کنه.. میدونستی؟؟! فکر میکردی همش فتوشاپه چون سوفیا نخواست که بفهمی! نخواست که خودتو درگیر کنی!!.. چون دوستت داشت! میدونی، همش تقصیر منه! اگه اون شب کوفتی راز سوفیارو بهت نمی‌گفتم الان نه تو انقدر زجر میکشیدی نه سوفیا اونجا خوابیده بود!.. البته هنوزم هرشب قبل از خواب هزار بار خداروشکر میکنم که هنوز نفس می‌کشه! ویل نبود سوفیا ینی مرگ ماها! سوفیا که نباشه ما خیلی بد از هم میپاشیم..خیلی بد..!
سرمو عصبی گرفتم و خواستم به نبود سوفیا فک نکنم چون نمیتونستم خودمو بدون سوفیا تصور کنم..
تلخ ادامه داد: هیچ فکرشو کردی یه لحظه اون دم و دستگاه کار نکنه چی میشه؟!! یا فکرشو کردی یه درصد سطح اکسیژن خونش پایین بیاد چی میشه؟! دیگه سوفیایی نداریم که موقع دعواها اشتیمون بده!!
اشکشو تلخ پاک کرد و با بغض گفت: واسه همین از دکتر خواستم درمانمو قطع کنه.. هه! دیدی؟ قرار نبود به شماها بگم ولی فهمیدین! آره..
قلبم وایستاد!
نگاه نیمام بهت زده رو جولی وایساده بود..
عقربه های ساعتم از کار افتاده بودن..
ظاهراً زمانم وایساده بود..
نیما با ناباوری گفت: چیکار کردی؟!
- نیما بخدا...
-هیشش!!
کلافه و عصبی گفت: خدایا!! منو بگو فکر میکنم چه خوب دارم کمکش میکنم، نگو.. وای‌‌..
با نفس نفس خنده ی عصبی ای کرد و گفت: شوخی نکن دیگه اه! ازین شوخیای مسخره بدم میاد!
نگاه جولی رنگ غم گرفت و گفت: شوخی نمیکنم نیما.. ببخش منو! تورم گرفتار کردم.. از خودم متنفرم!
داد زد: خفه شو!!!
با غم و بغض ادامه داد: اینکارو نکن بامن! فکر کردی من بدون تو میتونم زندگی کنم؟!! سوفیا بهوش بیاد ببینه تو نیستی چه حالی میشه؟؟؟ ها؟؟!!!
نگاه بهت زده‌ی من مثل احمقا بینشون رد و بدل میشد..
جولی- ببخشید نیما..
نیما بلندتر داد زد: به امام هشتم قسم اگه همین الان نری امپولتو نزنی جولی، دیگه منو نداری! قسم خوردم!! مسلمون نیستم اگه خودمو خودتو نکشم، منو سگ نکن!!
اشکای جولی نیاز به همین جمله داشتن که طغیان کنن.
خودمو نزدیکشون کشوندم و اروم گفتم: نیما یه لحظه میری بیرون؟
نیما نفس عمیق و خشمگینی کشید و عصبی اتاقو ترک کرد..
جیک جولی درنمیومد..
لبه‌ی تختش نشستم و بعد از چند ثانیه، سکوت اتاقو شکستم: چرا؟!
- چی چرا؟
مصرانه ادامه دادم: چرا درمانتو قطع کردی؟
لبخند باریکی زد و گفت: ویل من سرنوشتمو پذیرفتم! نمیخوام با زجر بمیرم.. من بدون سوفیا نمیتونم زندگی کنم!
- کی گفته سوفیا قرار نیست بهوش بیاد؟!
دم نزد!
اضافه کردم: چرا فکر کردی سوفیا بدون تو میتونه زندگی کنه؟!!
با لحنی که میخواست همه چیو خوب جلوه بده گفت: سوفیا تورو دار..
- جولی خواهش میکنم!.. من دخترم‌و از دست دادم! سوفیا بی هیچ ری اکشنی اونجا دراز کشیده و بچه ای که ازم داشته افتاده! الان اگه تورم از دست بدم نمی‌دونم چیکار کنم! چرا انقد زود شکست‌و قبول میکنی و اسمشو میزاری سرنوشت؟!
دم نزد.
دستای تیره‌شو تو دستم گرفتم و گفتم: می‌دونم اوضاع واقعا افتضاحه.. واقعا افتضاحه!! تحملش واسه منم سخته دارم نابود میشم! از یه طرف بیماری تو.. از یه طرف لیلی و ازونور سوفیا که معلوم نیست کی دوباره صداشو بشنوم.. فقط جولی، می‌دونی به چه امیدی سرپام؟
سوالی نگاهم کرد.
لبخند محوی تحویلش دادم و گفتم: به امید اینکه یروزی، دوباره مثل قبل دور هم جمع بشیم.. ما پنج تا.. من و تو، نیما و سوفیا و لوسی! بریم لب دریا.. من از سوفیا خواستگاری کنم و حلقه ای که یک ماهه براش خریدمو بهش بدم.. دوباره همه چیز مثل قبل بشه! ما چهارتا بهترین دوستا باقی بمونیم.. توله های تو و نیما از سرو کولمون بالا برن..
ریز و تو دماغی خندید و باعث شد منم خندم بگیره.
ادامه دادم: نمیخوای؟ اون روز میاد قول میدم! فقط یکم تحمل کن.. یکم دیگه! قول میدم همه چی ردیف شه..
نفس پردردی کشید و گفت: باشه..
انگشت کوچیکمو جلو بردم و گفتم: قول؟!
نگاهش به نگاهم گره خورد..
نمیشد حرف تو نگاهشو خوند،
انگار..
انگار میخواست چیزی بگه و دودل بود!
انگشتشو قفل انگشتم کرد و گفت: قول!
لبخند رو لبم نقش بست.
- چیزی میخواستی بگی؟
سریع و سرسری سرشو تکون داد و گفت: نه..ن.نه.. چیزی نیست..
دودل اضافه کرد:
- ویل؟
- بله؟!
- امم.. من مشخصات یه دخترو رو کاغذ بنویسم میتونی شکلشو بکشی؟
اخم ریز و متعجبی کردم و گفتم: خب.. صورت انسان خیلی پیچ و خم داره بعیده شکلش در بیاد..
- نه من ریز ترین جزئیاتشو برات مینویسم.. اینکارو برام می‌کنی؟
سکوت عمیقی بینمون حاکم شد..
- چرا که نه! بنویس.. دقیق بنویس!
نفس عمیقی کشید و با برداشتن کاغذ و قلم شروع کرد..
داشتم میرفتم بیرون شیطون گفتم: نبینم غم‌تو ها!
بیجون تر از این حرفا بود که شیطون جواب بده.
وقتی بهش دقت کردم متوجه شدم که چقدر تغییر کرده!
انقدر لاغر شده بود که غضروف ارنجش به طرز بدی بیرون زده بود و صورتش آب رفته بود.
مچ دستش قد شلنگ شده بود و انقد بیجون بود که ادم فک میکرد فوتش کنه پرت میشه اونور..
نفس تلخی کشیدم و با عجله رفتم بیرون که نبینمش..

•Sofia• Where stories live. Discover now