ویلی‌ونکا

616 58 16
                                    

چند دقیقه ای طول کشید تا همه پیامو چند دور بخونن و بفهمن چی شده و وقتی فهمیدن، کلی سرو صدا و تبریک و شوخی راه انداختن ولی من هنوز بهت زده به جلوم خیره بودم..
جولی محکم زد پس سرم و گفت: واااای سوفیا!!
گنگ نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم ولی صدام درنیومد..
ویلیام- به‌به.. پس فردا همتون یه کت واک خوب دعوتید!
نیما- خب..ایشالا که خیره..مام یه شوی مجانی دعوت شدیم!
باورم نمیشد.. کت واک؟!
به همین زودی؟
چقدر تو خونه تمرینش کرده بودم! یعنی بلاخره روزش رسید؟؟
ویلیام درحالی که برگشت و دوباره لم داد بلند و با شوخ طبعیش گفت: یه آب قندی چیزی بیارین الان تشنج می‌کنه!
مبهم نگاهش کردم و مثل احمقا گفتم: م...من...
مارتین جیغ دخترونه‌ای زد و گفت: وای خواهرمون زبونش بند اومده..
خنده ی گنگی کردم و یهو صورتمو با دستام پوشوندم..
همشون اومدن دورم و محکم بغلم کردن.
همه غیر از ویل که از برج دیدبانیش نگاه میکرد.
انقد بهم فشار وارد کردن که به پشت افتادم و همهشون افتادن روم...
با خنده و زور گفتم:
- ااای خفه شدم!
جولی- دختر کوچولومون بزرگ شده!!
سرفه ای کردم و بزور از لاشون در اومدم و وایستادم.
ویلیام نگاه نافذی بهم دوخته بود.
دست به کمر زدم و نفس عمیقی کشیدم.
ویل چشمک ریزی زد.
خندمو کنترل کردم و گوشه ی لب پایینمو اروم گاز گرفتم.
بچه ها باهم بلند بلند میخندیدن و حذف میزدن.. میون بحثاشون ویل اخم ریزی کرد و پرسشی سرشو تکون داد..
لب زدم: چی؟
با انگشتش به اتاق اشاره کرد، دوتا دستشو گذاشت رو همدیگه و پایین زاویه ی فکش قرار داد که معنی خوابو میداد. در آخر  دستشو از بدنش جدا کرد و با اون یکی  به توی بغلش اشاره کرد..
فهمیدم که میگف قرار بود امشب پیشش بخوابم!
ولی.. چه قراری بود؟!
خودش گفته بود..
با لبخند سرمو نگه داشتم و اطرافمو نگاهی انداختم.
دستی به چونم کشیدم و مضطرب گفتم: بنظرتون من الان تمرین کنم؟
یادم اومد که من مونیکا رو داشتمم!!!
خدایااا شکرتتتت!!!
اون لحظه از این خوشحال تر نمی‌شدم..
با ذوق گفتم: مونیکا میای باهم تمرین کنیم؟؟
- آره زیبا چرا نیام؟
وایییی مررررسی خدا جووون.!!
با مونیکا رفتیم ته خونه و بچه ها مثل تماشا چیا تو جایگاه بی نظم خودشون نشستن و تو سکوت به ما چشم سپردن.
با نگرانی گفتم: آخه چیز زیادیم راجب کت واک بهم نگفتن..
مونیکا- نگران نباش اینا کلا یاد نمیدن.. هرکس تو استار دریمزه خودش یاد گرفته.. شرکت‌هایی مثل ویکتوریا سیکرت برا مدلاشون هزار مدل کلاس اعتماد بنفس و راه رفتن و حتی طرز لبخند زدن  میزارن..اینا اصلا! منم خودم یاد گرفتم نترس.
خیالم یکم جمع شد ولی درعین حال مضطرب بودم.
مونیکا گفت: خب..ببین اولین چیزی که رعایت می‌کنی ارامشه! اوکی؟ تکرار کن.. آرامش..
آب دهنمو با اعتماد بنفسی که سعی بر برقرار کردنش داشتم قورت دادم و گفتم: آرامش.‌
- آفرین!!
وجودش بهم آرامش و خونسردی میداد.
- خب.. حالا اینجا سرعت عمل حرف اولو میزنه! تو  با تیم پشت صحنه خوب همکاری میکنی تا میک آپ و لباساتو عوض کنن، و در عوض یه راندمان زمانی خوبی رو طی می‌کنی..
دست به چونش کشید و جوری که انگار توجه نمیکرد که گوش میدم یا نه گفت: فکر کنم تو با این حساب... نیم..دو، سه...چهار..
چشاشو چرخوند و با بشکن گفت: تو سه بار رو استیج میری. حالا صاف وایستا.
سریع و گوش به فرمان صاف شدم..
- اسمش روشه.. کت واک! یعنی مثل گربه ها قدم برمی‌داری، یه پا بعد و جای اون یکی.
بعد خودش مسیر حالو تا ته طی کرد، به دیوار که رسید دست به کمرش زد، با اقوا اطرافشو نگاه کرد و همون‌جوری برگشت سر جاش.
خداییش خیلی خوب می‌رفت..
من هیچوقت به پاش نمیرسیدم!
مونیکا-خب سوف‌‌.. برو ببینم.. اعتماد بنفس یادت نره..
سوفیا تو این همه تو خونه تمرین کردی! انقدری که تو فیلم کت واک دیدی اگه یه زبان جدید بود قشنگ یاد گرفته بودی!
نفسمو تو سینه حبس کردم.. اعتماد بنفس و ریختم تو صورتم و شروع کردم به راه رفتن..
اولین قدمو که برداشتم نیما بلند دست زد و گفت: هوو! شیره!
خندمو کنترل کردم و با همون صورت جدی و اقوا گر رسیدم به ته..
دست به کمرم زدم، اطرافو نگاه کردم و  برگشتم..
خب خودم راضی بودم ..
مونیکا مثل کسی که یکی دستش انداخته باشه گفت: اهه بلدی که!! پاشو برو ببینم خودش بهتر از من بلده!
لبخند آرامشی زدم..
مونیکا سرجاش دراز کشید و یه پاشو انداخت رو اونیکی.
جولی- سوف به این یارو ونیزی زنگ بزن دیگه نوشته بود زنگ بزنی..
خوب شد یادم انداخت.
شماره ی مرده رو گرفتم و بعد از هماهنگی قرار شد فردا یازده صبح اونجا باشیم..
گفت کل مراسم یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشه.
نیما با خستگی دستاشو بهم کوبید و گفت: یا الله.. بگیرین بخوابین که دیگه چشام باز نمیشه..
بیچاره گناهم داشت..
یه ریز داشت کار میکرد.. یا میوه میورد، یا چایی دم میکرد..
همه سرجاهاشون دراز کشیدن و نیما برقا رو خاموش کرد.
فقط ویلیام بود که همون جوری رو مبل مونده بود و به زمین خیره شده بود.
رو تشکم که بغل جولی بود درازکشیدم و پتومو تا گردن آوردم بالا..
تو سکوت وحشتناک سالن بلند و خسته گفتم:
- هعی..
فرد- سوف چرا آه و ناله میکنی؟ همه چیم که بلدی..
تو فکر گفتم: همینجوری..
اضافه کردم: آقای ویلیام بلک چرا مث آنابل اونجا نشستی؟
تو تاریکی شب نمیدیدمش.. چون بیماری ای به اسم شب کوری داشتم که خیلی بد بود..
فقط صداشو شنیدم: چون جام خالی نشده.
ای خدا..
جولی تا شنید پرید رو تشک ویلیام که کنار مونیکا بود و بغل دستم خالی شد..
اینم از دوست ما!!
البته..خودمم بدم نمیومد..
تو تاریکی مطلق، صدای سابیده شدن پارچه ی  شلوار ویلیام و شنیدم که بهم نزدیکتر شد..
زل زده به سقف با صدای آروم که بقیه بیدار نشن گفتم: ویلیام من شب کوری دارم نمیبینمت.
اونم اروم جواب داد- راستی؟
- آره بخدا. الان هیچی و نمی‌بینم!
تو تاریکی مطلق، یهو نور اومد..ویل فلش گوشیشو روشن کرده بود.
مرز بین دو تشک و رد کرد و اومد تو قلمرو من!
نیما نالید- سر جد و ابادتون بگیرین بخوابین!!
ویلیام نور فلشو با بالش خفه کرد و اروم گفت: بیا زیر الان میزارتمون زیر گیوتین..
اومد زیر پتوی من.  پتورو کاملا کشیدیم رو سرمون و رفتیم زیر.
فلشو درآورد.
از نور کمی چشامو بستم ولی بهش عادت کردم..
ریز خندیدم و گفتم: احساس میکنم یه بچه ی چهارسالم!
ویل با خنده گفت:
- هیشش..
- ای نورش تو چشم منه ویلیام!!
سرشو پایین گرفت.
گفتم: ویلیام جدیدا خیلی شیطون شدیا!
یه ابروشو داد بالا و نکته بین گفت: تا چه شیطونی باشه..
واسه اینکه از هر ابهامی جلوگیری کنم گفتم: کلا حس بچگیت زده بالا..
- من همیشه حس بچگیم بالاست..فقط.. به بعضی آدمای خاص نشونش میدم..
لبامو بهم فشار دادم تا لبخندمو نبینه، ولی نشد.
ویلیام-طلاقتو از پیتر بگیر..
سردرگم گفتم: چ‌‌.. چرا؟!
تلخ گفت:
- دوست داری باهاش زندگی کنی؟
سریع سر تکون دادم و گفتم: ن..نه..میگم..چرا یهو یاد اون افتادی؟!
نفس کشداری کشید و تلخ و پردرد گفت: چون نمی‌خوام کسی اذیتت کنه..
نمی‌دونم چرا ته دلم خالی شد.
خودم موهامو زدم پشت گوشم و تلختر گفتم: فکر کردی من نمی‌خوام طلاق بگیرم؟ پیتر همه جا پارتی داره! گردن کلفته! آقا زادست!!
- آقا زاده؟
پردرد سر تایید تکون دادم و گفتم: مملکتی که دست ابا و اجداد پیتر باشه ازین بهترم نمیشه! یه سوپر مارکت ساده می‌خوایم بریم باید کلی بحث کنیم تا جولیو راه بدن!
- پس یعنی پیتر قضیه ی تظاهراتو نمیدونه؟
- چرا..می‌دونه..ولی کاری نداره..
قیافش رنگ نگرانی گرفت. گفت:
-چرا کاری نداره؟؟
با تعجب نگاهش کردم..
- وا ینی چی چرا..
- دوسِت داره؟
اخم ریزی کردم و گفتم: چ..
تلخ حرفمو قطع کرد: دوستت داره؟!
شاکیانه گفتم: اگه دوستم داشت هرروز لباس زیر دخترای دیگه رو از تو اتاقش جمع نمی‌کردم! ببینم اصن تو دنبال چی هستی؟!
نفس آسوده خاطری کشید و به پشت دراز کشید.
لبامو پیچوندم و پوف بلندی گفتم که صدای نیما دراومد..
ویل اروم گفت: این خیلی به صدا حساسه ها!
- آره امشب مارو می‌کشه!
اضافه کردم: یه سوال بپرسم؟
- دوتا بپرس.
- خانوادت ایتالیا زندگی میکنن؟
سمتم یه پهلو شد ولی نمی‌دونم چرا ایندفعه فاصلمون انقد کم شد!
- اهم..
- خواهر برادر داری؟
- دوتا خواهر و یه ..برادر..
اسم برادرو با نفرت به زبون آورد.. داشتم از فضولی میمردم ولی واقعا زشت بود.. صورت خوبی نداشت.
اضافه کرد: تو چی؟
با بیحواسی انگشت اشارمو کشیدم رو شقیقش و درحالی که مسیر پشت گوششو طی میکردم گفتم: من تک فرزندم.. یه خواهر داشتم که..روز اول کلاس اولمون پدرم تصادف کرد و...
دیگه نتونستم ادامه بدم.
یاد استلا تمرکز حواسمو بهم ریخت..
چقدر همدیگه رو سر بغل بابا خوابیدن می‌زدیم!
همون بابایی که به احساساتم کوچیکترین توجهی نکرد!
چقدر اذیتش میکردم و بعد از یه کتک کاری حسابی، بازم پیش هم میخوابیدیم‌.. تو بغل همدیگه!
بخاطر کارایی که از سر بچگی با استلا کردم عذاب وجدان شدید گرفتم..
قطره اشکی از گونم پایین لغزید و ویلیام که سعی بر ردیف کردن اوضاع داشت گفت: ببخشید نمی‌خواستم...
- اشکال نداره..
اشکمو پاک کردم و ادامه دادم: قطعا اون الان جاش بهتر از ماست، شایدم الان داره نگاهمون می‌کنه! کسی چمیدونه...
محض اروم کردن خودم چشامو بستم، ولی خوابم نمیومد..
- ویل خوابت میاد؟
- نوچ..
حالم دگرگون شده بود..
درحالی که اشک دیگه ای از گونم سر خورد گفتم: دلشوره دارم!
ویلیام جوری که انگار مهم ترین مسئله ی جهانی جلوش گذاشتن نگاهم کرد و گفت: برا چی؟
- نمی‌دونم..
اشکمو پاک کردم..
نباید حالشو خراب کنی! نزار از باتو بودن بدش بیاد..
دستمو با فاصله از صورتم نگه داشتم و درحالی که ناخونامو برانداز میکردم گفتم: من از بچگی دوست داشتم مثل دورا باشم..همه جارو بگردم.. کل دنیارو ماجراجویی کنم.. عاشق این بودم که یه میمونم داشته باشه مثل خود دورا. همش استلا رو در نقش میمون جا میزدم و بازی میکردیم..
دست ویل رفت تو موهام..
آخ..
نوازش.. نقطه ضعفم!!
لعنتی خوب میدونست چطور باید رو نقطه ضعفام دست بزاره..
شایدم..
شایدم خودش جزو نقطه ضعفام بود!
- من از بچگی دوست داشتم نقاش شم..خیلی نقاشیو دوست دارم..
- خب هستی! پوسترا رو یادت رفته چقد خوب کشیدی؟
- نه بابا.. دیگه فقط تفریحی میکشم. تازه‌گیا که دیگه اصلا نمی‌کشم!
متعجب گفتم: چرا؟؟؟! تو که خیلی خوب میکشی!
- انگیزش نمیاد..
بهت زده گفتم: من نقاشیتو دیدم کفم برید خیلی خوب بود!! حداقل تفریحیم شده بکش دستت سرد نشه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی‌دونم والا..
یه دفعه یاد قضیه ی هتل افتادم. بهترین فرصت بود که بهش بگم..
- ویل یه چیزی..
- جانم؟
آخ خدا... این قسم خورده بود منو بکشه بعد از این دنیا بره..
- میگم این هتلی که گرفتی...
لبخندشو ناشیانه جمع کرد و گفت: خب؟
چجوری بهش بگمم؟؟؟
- ببین این هتل گرونیه و منو جولی گفتیم که سهم خودمونو ما بدیم..
خنده ی ریزی کرد و گفت:
- تو به این چیزاش کار نداشته باش..
- ویل‌..
- گفتم که.. خیالت جمع..
لبامو پیچوندم و گفتم: تا جایی که می‌دونم تو نجاری...
با لبخند مشتاق و بیجونش جوری که انگار داشت با بچه حرف میزد گفت: خب؟
- خب..!
به پشت دراز کشید.چشاشو بست، دوتا دستشو رو صورتش کشید و گفت :قرار نبود بگم..
یا خدا..
ی.. یعنی..
دزد؟! مافیا؟! قاچاقچی؟؟؟؟
با اخم و مضطرب نگاهمو بهش دوختم.
کلافه و یکم عصبی گفتم: خب؟؟ چیو..ق..رار..
ویل دوباره ریز و مردونه خندید..
داشت کلافم میکرد..بیشتر نگران خودش بودم..
- سوفیا بزار بعدا سر فرصت بهت میگم.
متحکم گفتم: ویلیام! می‌خوام بشنوم!
شیطون سرشو نزدیک صورتم کرد.
انقد اومد جلو که واسه اینکه بهم نخوره مجبور شدم خودمو عقبتر بکشم..
خبیث گفت: بعدا بهت میگم..
معترض شدم..
لبامو ناراحت جلو دادم.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و خندید.
مهربون گفتم: بگو دیگه..من که بهت گفتم!
- چیو؟!
راست میگفت چیزی بهش نگفته بودم..
- خب حالا تو بگو.
- نفس عمیقی کشید و گفت: تا حالا شکلات روبرتوچیو ( Robertochio) خوردی؟!
- خوردم؟! مگه میشه کسی روبرتوچیو نخورده باشه؟؟؟ من دوران مدرسه با اون لعنتیا روزمو شب میکردم..تازه انقد با جولی می‌خوردیم که بهم قول دادیم قبل از مرگ یبار صاحبشو از نزدیک ببینیم..
با لبخند ملیحش گفت: خب.. فکر کنم به آرزوت رسیدی..
مغزم هنوز دریافت نکرده بود...
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چیییییی؟؟؟؟
چیییییییییییی؟؟؟؟؟
با تعجب و شوک شده و بهت زده زل زدم به ویلیام که لبخند از رو صورتش پاک نشده بود..
آب دهنمو قورت دادم...
ی...یعنی این همه مدت...رییس .. روبرتوچیوو...پیش من بود و من نمیدوستم؟؟؟ آقای ویلی‌ونکا کنارم بود و خبر نداشتم؟ عجب آدم مرموزی بود!
اضافه کرد- هشتاد و پنج درصد سهام کارخونه مال منه که کارخونه رو به اسمم می‌کنه..
بهت زده نگاهش کردم و چندباری پلک زدم..
ویل ریلکس گفت: چرا تعجب کردی؟
لب و لوچمو جمع کردم و گفتم: چرا تعجب کردم؟!؟ مثل این میمونه که من الان برگردم بگم پسرم!
بلند خندید و گفت: به هرحال رازی بود که دیر یا زود می‌فهمیدی.. ولی به کسی نگو..
نیما- شمارو به مرگ خودم قسم میدم بخوابین!
دو دستی جلوی دهنمو گرفتم که صدام نره..
پیام ابروهاشو داد بالا و لباشو بهم فشرد.
با ولم پایین گفتم: ولی تو زندگی ساده ای داری.. یعنی منظورم اینه که رییسا اصولاً زندگی تجملاتی و خونه ی آن چنانی و..
- می‌دونم.. من به اون پول دست نمی‌زنم! هشتاد و چهار درصدش مال خیریست..من یه درصدشو میگیرم.. بنظرم وقتی همون مقدار کم کفاف زندگی رو میده دیگه اون همه پول و پله لازم نیست..
حرفشو قبول داشتم..خیلی کار قشنگی داشت میکرد!
اصن کیف کردم..
واقعا یه آدم چقدر می‌تونه باگذشت باشه؟
گفتم: خب ولی من راضی نیستم که تو بخاطر هتل و اینجور به اون هشتاد و چهاردرصد دست بزنی!
اروم پلک زد و با همون لبخند گفت: نه نگران نباش از همون یک درصده دارم خرج میکنم..
یا مریم مقدس!!!
ببین چقدر زیاد بود که یک درصدش اونقدر میشد!!!
دستش دوباره رفت لای موهام..
آخ خدا..
ولی هرچقدر فکر میکردم بازم نمیتونستم بخاطر پولش ازش خوشم بیاد..
من همون ویلیام نجارو پذیرفته بودم و الآنم واسه من همون ویلیام نجار بود.
گفتم:
- ولی هرچقدرم من رییس بد اخلاق باشم، تو رییس مهربونی هستی..
نگاه معناداری بهم انداخت..
خمیازه ای کشیدم و گفتم: چشام داره می‌ره..
نور گوشیشو خاموش کرد و پتورو از سرمون برداشتیم..
از هوای تازه ای که به صورتم خورد لذت عمیقی توم ریشه دووند..
با نوازش دستای ویلیام، چشامو بستم و تو خواب شیرینی فرو رفتم


•Sofia• Where stories live. Discover now