کلوچه

540 48 6
                                    

جفتمون لباس عوض کردیم و دوباره تبدیل به همون سوف و ویل بیمارستانی شدیم.
این چند ساعتی که بالا بودیم انگار انرژی مضاعف تزریق کرده بودم!
لعنتی عین دوپینگ بود برام!
دوری سوفیا برام طاقت فرسا بود این شد که خرامان راهی اتاقش شدم..
این حسایی که داشتم تلخی این مدتو خنثی میکرد..
آخ جولی..
تو کجا رفتی اخه؟!!
نباید انقد زود چشاتو میبستی..
باید بودی و سوفیارو می‌دیدی!
الان این حافظش برگرده من چجوری بهش بگم رفیقش مرده؟!
چند بار به در کوبیدم ولی جوابی نشنیدم.
دوباره مشکوک کوبیدم..
صدایی نیومد!
مستأصل درو باز کردم و سوفیا با دیدن من سریع اشکاشو پاک کرد و تو دماغی گفت: میشه یه لحظه.. بیرون وایستی؟
زانوهاشو تو بغلش جمع کرده بود و دنبال دستمال میگشت..
اشکش قلبمو درد آورد.
متعجب پرسیدم: چ..چی شده؟؟
با فین فین گفت: چیزی نیست.. یه دقیقه برو بیرون!
جدی رفتم داخل و درو بستم.
مدام اطرافو نگاه میکرد و میدونستم داره فک می‌کنه واسه گریش توجیه موجهی بیاره!
سوالی و متعجب کنارش نشستم.
به پشتی تخت تکیه داده بود و دستاشو دور ساق پاهاش حلقه کرده بود و داشت زور میزد که اشکش نیاد.‌
نفس ناراحتی کشیدم و متعجب گفتم: نمیگی چی شده؟
تلخ و رک و راست گفت: نه!
و دماغشو بالا کشید.
پردرد به دور خیره شد و اومد با پارچ تو لیوانش آب بریزه که صورتش از گریه مچاله شد، دستش لیز خورد و پارچ با صدای افتضاحی افتاد زمین و شکست..
تلخ به شیشه شکسته ها لابلای آب رو زمین خیره شد و گریش بالا گرفت.
چش شده این دختر؟؟؟
خوب بود که الان!!
نگران تکونش دادم و گفتم: منو ببین سوفیا!! بگو ببینم چت شد یهو؟!!
عصبی و با زار داد زد: هیچی!!!!
چند ثانیه شوک شده موند و یکدفعه با گریه و زار پرید بغلم و هق هق بلندی کرد..
بلافاصله دستمو دورش حلقه کردم و سرشو به سینم چسبوندم..
صدای هق هقش باعث میشد وجودم درد بگیره..
خودش شروع کرد: حالم داره از همه چی بهم میخوره!! احساس میکنم.. معلقم! احساس پوچی دارم!.. انگار.. انکار به هیچ جا تعلق ندارم! هرچی فکر میکنم اسممو یادم نمیاد!.. اصن من خانواده دارم؟؟ پس چرا هیچی ازشون تو ذهنم نیست؟!! احساس میکنم تو این دنیا تک و تنها افتادم! نه دوستی.. نه خانواده ای! من کیم ویلیام؟!! چرا باید وجود داشته باشم وقتی به کسی تعلق ندارم؟؟؟؟
و هق هق بلندی کرد..
با غم و درد سرشو دست کشیدم و "هیشش"جدی ای کردم‌.‌.
صدای کوبشی گریش تنو بدنمو میلرزوند!
با زار و تلخ ادامه داد: ازینکه مجبورم خودمو جای دختر دیگه ای تصور کنم که احساس بهتری داشته باشم حالم بهم میخوره!! نمیدونستی نه؟! نمیدونستی من حتی اسم خودمم یادم نمیاد؟! سوفیای تو تاحالا اینجوری نشده بود که تجربشو داشته باشی نه؟؟ اون گناهی نکرده که من دارم عشقشو ازش میگیرم.. ویلیام من به هیچکس و هیچ جا تعلق ندارم! پاتو از زندگیم بکش بیرون! بخاطر خودت میگم چون دوستت دارم!! چون دوروزه دیدمت ولی انگار یه عمره میشناسمت! چون من احمق دارم عاشقت میشم و این اتفاق نباید بیوفته!!
هر کلمش درد قفسه سینمو بیشتر میکرد!
باورم نمیشد که سوفیا واسه دومین بار عاشقم شده بود!
واسه دومین بار..
و عجیبتر اینکه حسشو درک میکردم!
قشنگ می‌فهمیدم چی میگه..
وقتی از پوچی و بی تعلقی حرف میزد!
با کف دستم یه طرف صورتشو به سینم چسبوندم و گفتم: ببین.. فقط میتونم بهت بگم که تموم میشه! همه ی اینا تموم میشه می‌ره.. اون روزی میرسه که پامیشی و همه چی یادته فقط یکم.. صبر کن!
هق هقاش تموم شده بود و فقط تند تند نفس می‌کشید..
اشکاش لباسمو خیس کرده بودن..
اضافه کردم: من کنارتم، نمیتونم یهو همه چیو بهت بگم چون دکترت بهم گفته اینکارو نکنم ولی فقط بدون، بی‌دلیل نیست که حس می‌کنی منو می‌شناسی! همینو بدون!
خودشو بهم نزدیک تر کرد و محکم دستاشو دورم حلقه کرد.‌
اوففف خدا!
چه حس خوبی بود.
-دختره نبینم گریه هاتو!
تودماغی گفت: دستمال داری؟
مغرور و شیطون گفتم: یه مرد همیشه باید دستمال همراهش باشه..
و از نگاه شیطونم و لبخند منحرفم، نکته انحرافی قضیه رو گرفت و واسه بار دوم محکم به بازوم کوبید ولی دیگه عادت کرده بودم.
مهربون گفتم: تو جیبمه..
- بده دیگه!
- دست کن خودت بگیر!
چشم غره ای رفت و از جیبم دستمال درآورد و فین محکمی کرد.
بلند گفتم: یا خدا تریلی داره رد میشه..
فینش به خنده ختم شد و گفت: میشه دیگه سوفیا صدام نکنی؟ نمی‌خوام به این فکر کنم.. یه زمانی.. یکیو بیشتر از من دوست داشتی! البته هنوزم مطمعن نیستم دوسم داری یانه..اصن من چی دارم میگم؟؟ وای بیخیالش.. دارم گند میزنم!
جدی و محو صورتش گفتم: کی گفته دوستت ندارم؟!
- همش دوروزه منو دیدی!!
- سوفیا!!!! یعنی.. اصن می‌خوام ازین به بعد کلوچه صدات کنم!!خوبه؟! گرد که هستی.. شیرینی، خوشمزه ای و همه سرت دعوا دارن‌‌.. کلوچه خانوم حالا تمومش می‌کنی یا تمومش کنم؟
رو تخت دنجش دراز کشید و با ته مونده آثار گریه بهم خیره شد.
اروم چشاشو بست و گفت: حس افتضاحیه!
خودمو رو تخت جا کردم و کنارش دراز کشیدم..
تقریبا بهم چسبیده بودیم..
انگشتمو رو ابروش کشیدم و زمزمه کردم: فراموش کن!
به پشتم خیره شد و پوزش طلبانه گفت: بابت دیروز صبح که.. باهات بد حرف زدم...
- هیشش!!
ساکت شد.
ریز جابجا شد و مثل بچه ها تو بغلم جا گرفت..
تا میتونستم محکم بغلش کردم بلکه دق و دلیه این مدت خالی شه..

•Sofia• Where stories live. Discover now