فرشته

716 56 8
                                    

*با champion از Elina بخونید.

با درد وحشتناکی تو کل وجودم چشم باز کردم..
مخصوصا زیر دل!
اونقدر که میترسیدم نفس بکشم و از حال برم.
دیدم تار بود!
بیجون و ناواضح نالیدم: شوهرم!
جوابی نگرفتم..
پلکام از فرط سوزش و خستگی بیش از حدم روهم رفتن ولی لبام فاصله گرفتن و نالیدم: ویل...شو..شوهرم..
صدای لولای در پیچید.
تکون آرومی خوردم که عطر ویلیام و بالا سرم حس کردم و اشکم دراومد..
سعی میکردم چشامو باز کنم ولی انگار بهم منگنه شده بودن!
با دستِ شل و ولم چند دور مالیدمشون و دیدم کمی بهتر شد..
ویل نگران موهامو بوسید و مهربون پرسید: بهتری عزیزم؟
ناتوان نالیدم: ویل.. بچه؟... بچمون؟!!
کلمه ای به زبون نیورد ولی قیافه ی ذوق مرگش خیالمو راحت کرد..
مصرانه پرسیدم: کو؟!
لب پایینشو از ذوق گزید، به لبه ی تخت مجهزم تکیه کرد و گفت: بردن قد و وزنشو بگیرن. من دیدمش! سوف من دیدمشش!!! یه نی‌نی کوچولوی قرمز! اصن وقتی دیدمش قلبم درد گرفت.. سوفیا من دوباره بابا شدم!!!! بابااا!!! الان دوتا دختر دارم! دوتا... دختر... اای..
دستام میلرزیدن!
میون گریه لبخند بیجونی تحویلش دادم و با بغض گفتم: دخترمون سالمه؟؟
- سالم و خوشگل!! مثل فرشته ها بود سوفیا.. ریز و بادومی، از دور میتونستی بفهمی پشت گردنش چه بوی میده.. بوی بهشت!!
آب دهنمو به سختی کوه کندن قورت دادم و کلافه و ملتمس پرسیدم: پس چرا نمیارنش؟!
- نمی‌دونم چرا.. آخ سوفیای من ،دل تو دلم نیست!!
پیشونیمو بوسید.
من مادر شده بودم!!
بلاخره..
و تمام وجودم فریادش میزد..
مادر! یکی ازون واقعیاش!
دیگه قرار بود یه کوچولوی دیگه مامانی صدام کنه!!
آخ خداا!
نگران پرسیدم: لوسی کو؟!
- بیرون خوابه.
صدای همهمه ی بلند صحبت قاطی با گریه ی بچه نزدیک اتاقمون شد و با باز شدن یهویی دراتاق، سرای جفتمون سمت صدا برگشت.
صدای گریه ی بچه باعث شد خون تو رگام از حرکت بایسته!
دستام یخ و بیحس شده بودن..
گریه‌م شدت گرفت و صورتم از اشک و گریه مچاله شد..
تا جایی میتونستم ببینم، یه کالسکه ی بیمارستان بود که ویلیام با دیدنش چشاشو با انگشتاش فشار داد و نفس عمیقی کشید که جلوی اشکشو بگیره.
داشتم میمردم که بچمونو ببینم..
صدای گریش، گریه ی منم درمیورد ولی همش درتلاش بودم ببینمش..
اه.. نمیشد که نمیشد!
سعی کردم نیم خیز شم ولی درد زیر دلم منو سرجام خوابوند..
ویل ناشیانه و پراحساس نزدیک بچه شد ولی نمیدونست چجوری بغلش کنه..
- خیلی کوچلوعه میترسم!
انگار نه انگار خودش دوتا بچه داشت!
سراخر پرستار بچه رو با پتوش بلند کرد بغل ویلیام داد..
اون ریزغوله بین بازوهای ویلیام گم میشد..
ویل با تمام عشق و احساس بهش خیره شد..
-سلام بابایی! سلام کوچولوی من.. خوش اومدی نفس بابا!.. خوش اومدی جیگر بابایی.. وااای الان اشکم درمیاد! بخدا داره میاد!
خنده ی ریز پرستارا دراومد.
یکیشون با شعف گفت: بابای نمونه بچه رو نشون مامانش بده دیگه! اینهمه درد کشیده که بچه شو ببینه!
آخ اون لحظه پرستاردهنم شده بود!
با ذوق و بغض به پتوی سفید و ابیش خیره شدم ولی خودشو نمی‌دیدم..
ملتمس و پرتمنا گفتم: ببینمش..
ویل با لبخند بچه رو پایین آورد و همین که صورتشو دیدم چونم لرزید و با صدای بلندی گریه رو سر دادم..
لباس خیلی کوچلوی سفیدی پوشیده بود که فیت تن ریزش بود و بلند گریه میکرد..
منم بلند گریه میکردم..!
ویل درحالی که با بغض به مادوتا زل زده بود بلند گفت: لوسی!!!
پرستار- کجاست بگین صداش کنم!؟
ازم چشم برنداشت و گفت: بیرون‌‌ خوابیده..
پرستار اتاقو ترک کرد..
بچه رو تو بغلم جا دادم و با بغض و گریه بوش کشیدم..
خیلی کوچولو بود..
قلبم از احساسات خوب درحال فوران بود!
حالا کسی رو تو این دنیا داشتم که از گوشت و خونم بود..کسی که خون من تو رگاش جریان داشت! دخترم.. لیندای من!
لوسی با چشای پف کرده و غرق خواب دم در ظاهر شد و با دیدن بچه هین غلیظی کشید و هیجان زده دوید بالا سرم..
داد زد: سلاااام اجی کوچولو موچولوی مننننن!!! ماماان، میشه لیندا امشب پیش من بخوابه؟!!
با گریه و بغض رو به لوسی گفتم: چرا نمیشه؟..خواهرتو دیدی؟
ویلیام شونه های لوسی رو گرفت و به پاهاش چسبوند و گفت: خداروشکر که هم فندق سالمه هم مامان فندق!
مامانِ فندق!
تو دلم از اشتیاق رخت میشستن و پهن میکردن و می‌دوختن!
پرستار با خنده گفت: بابای نمونه کمک کن زنتو به بچت شیر بده دیگه! همینجوریش ذوق مرگ شدست نمیتونه تکون بخوره..
ویلیام ناشیانه و دستپاچه کمی جابجا شد و لباسمو بالا داد.
اروم بچه رو جابجا کرد و با کمک پرستار سینمو تو دهن بچه گذاشت..
آخ خدا چه حسی بود!!!
لیندا بلک، با ولع شروع به خوردن کرد و لبای کوچولوش رو سینه‌م تکون میخورد.
حالا صدای گریش قطع شده بود و فقط با ولع شیر میخورد.
دست کوچیکشو بین انگشتام گرفتم و لب پایینمو گاز محکم و پراحساسی گرفتم..
آرامش کیسه کیسه ته وجودم تلنبار شده بود..
نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و سر انگشتمو محتاطانه رو موهای نرم و کم پشتش کشیدم..
جولی.. کاش توام بودی! کاش الان بچم خاله داشت..
هی..
ویلیام یکدفعه با انگشتاش چشاشو فشار داد و پشتشو به ما کرد.
ناباور و بی‌حال گفتم: ویل؟!
نفس عمیقی کشید و با صدای محکم و جدی گفت: بله؟
- برگرد!
مطیعانه رو پاشنه پاش چرخید و با چشای قرمزش بهم زل زد..
لبخند شیرینی تحویلش دادم و زمزمه کردم: بیا جلو..
با قدمای بلند نزدیکم شد.
سوالی نگاهم کرد که مطمعن و با لبخند آرومی گفتم: پیشونیتو به پیشونیم بچسبون!
بعد از کمی مکث، بی چون و چرا عمل کرد..
زمزمه کردم: مرسی که مادرم کردی! حس میکنم دیگه هیچی ازین دنیا نمیخوام! همین که دخترامون صحیح و سالم کنارمن، همین که وجود تو توزندگیمه، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام.. هیچی!
قطره اشکی از کنار بینی‌ش پایین سرخورد و رو لبم افتاد.
مزش کردم..
شوری خاصی داشت..
بچه با دقت شیر میخورد و گاها صداهای بچه گونه ای از گلوش درمیورد.
اروم زمزمه کردم: بیا جلو می‌خوام ببوسمت..
ویل خسته از بیدار موندن زیاد ولی با شیطنت کمرنگی گفت: اوو حالا وقت هست..
- بیا!
نرم لبامو بوسید و بهم انرژی تزریق کرد..
صدای همهمه نزدیک اتاق شد و بعد از تق تق در، مادر و پدر من و ویلیام دم در ظاهر شدن..
مامان بابای من کی اومده بودن؟!!
اینا از وقتی دردم می‌گرفتم حرکت میکردن الان نمی‌رسیدنا..
مامانامون مثل دبستانیا دستای همو سفت گرفته بودن و با وجود تفاوتای زیادشون معلوم بود که خیلی خوب باهم جور شدن..
بعد از ازدواج منو ویلیام رفیق فابریک هم شد بودن و حالا دیگه به ما محل نمی‌دادن..
جلوی پدرامون خجالت می‌کشیدم به بچه شیر بدم ولی بیجون تر از اونی بودم که بخوام تکون بخورم..
دختر فهمیده و عاقلم خودش جدا شد و ویلیام کمکم کرد لباسمو پایین بکشم..
بچه رو تو گودی ارنجم نگه داشتم و سعی کردم جلوی مامان اینا خودداری کنم گریم نگیره..
مامانم با ذوق گفت: ببین فینیس!! مامان بزرگ شدمممم!!!! من مامان بزرگ شدمم..
با تق تق پاشنه بلندش بالا سرم اومد و با دیدن بچه نزدیک بود از ذوق سکته کنه..
بلندش کرد و با لحن شیرینی گفت: سلام مامانی.. سلام دختر من.. سلام قند و نبات من.. خوش اومدی دخملیِ مامان بزرگ... خوش اومدی!!
ویل دست به جیب یه ابروشو بالا انداخت و گفت: همین مامان بزرگا بچه هارو لوس میکنن..
مامانم که دور رو دست جوونا دید پیچی به صورتش داد و گفت: می‌خوام نومو لوس کنم.. مگه چندتا نوه دارم؟ همین یدونه جوجو.. اوخدااا!! چه نگاهم می‌کنه!! چه نگاهم می‌کنه.. فینیس بیا ببینش‌.
فینیس با ذوق بچه رو تو بغل مامان نگاهی انداخت و گفت: مبارکتون باشه عزیز دلای من! سرش سلامت باشه..
با دهن خشکم مرسیِ بیجونی سمتش روونه کردم که پرستار اومد تو و گفت: بجز شوهرش همه تشریف ببرین بیرون این خانم زایمان داشته!! وایستادین بالا سرش بلند بلند میخندین!
ملتمس گفتم: میشه باشن؟
نگاه پرستار از تک تکمون گذشت و با هوف عمیقی گفت: فقط یه ربع!
- مرسی.
رفت بیرون و حالا بابا هامون داشتن قربون صدقه‌ی لیندا کوچولومون میرفتن..
بلاخره بعد از کلی نازدادن گریه ی بچه دراومد و دوباره به آغوش من برگشت..
آغوش مادرش!
مادر.. آخ!
کلمه ی سنگینی واسه یدک کشیدن بودن..
کلمه ای که حالا متعلق به من بود!
لوسی مدام از اینور تخت میدوید اونور و نمیدونست چجوری انرژیش رو تخلیه کنه..
بچمو بغلم، با تمام سلولهام و با تمام توانم حس کردم..
ویل اروم موهای نرمشو بوسید و لبخند نرمی زد..
موهاش از فرط خستگی و بیخوابی رو صورتش ریخته بودن و چشاش قرمز بود.
دست تو جیبش کرد و شیطون گفت: چهارتایی شدنمون مبارک خانومم!
ته دلم خالی شد..
بابای ویلیام پیشونیمو بوسید و جوری که کسی نشنوه گفت: همون روز اولی که دیدمت میدونستم یه روز وارد این خانواده میشی، برامون نوه میاری.. مثل روز برام روشن بود! خلاصه که حسابی مبارکه مامان خانوم!
اوف حالا من رو این لفظ مامان نقطه ضعف دارم، بقیه‌ام روش دست نمیزارن که، فشارش میدن!!
ویل گفت: بچه رو بزارم تو جاش؟!
پرتمنا گفتم: نه.. بزار پیشم باشه..
یجور خاصی نگاهم کرد.. ازون نگاهایی که دست و دل ادمو میلرزونه.
یکدفعه روشو سمت جمع کرد، دستاشو باز کرد و با صدای فوق بلند و ذوق زده ای گفت: من دوباره بابااا شدممم!!!!
صدای خنده ی جمع بالا گرفت..
- مامااان پسرت دوباره باباااا شده!!!
فینیس با غیظ و خنده ولی محکم به بازوش زد و تهدیدی گفت: مرد گنده با  این هیکلت چرا داد میزنی؟؟
ویل از قصد و شیطون داد زد: باباااا شدم..
فینیس با کیف دستی کوچیکش جوری زد به بازوش که من دردم گرفت..
قلنج دستاشو شکوند و به رفیق شیشِش که مادرم بشه گفت: میبینی؟! بچه بزرگ می‌کنی که تو بیمارستان داد بزنه!
با خنده ی بیجونی گفتم: چه ربطی داره؟
مامانم- اوووو کی می‌ره اینهمه راهو؟!! چه طرفداری شوهرشم می‌کنه!!!
با همون خنده گفتم: طرف شوهرمو نگیرم طرف کیو بگیرم پس؟
تو همون حال که فینیس به من نگاه میکرد ویل یواشکی پشتش دراومد.
سرشو کنار گوشش برد ولی فینیس نفهمید.
میدونستم قراره چی بشه، این بشر تا کرمشو خالی نکنه دست بردار نیست که!!
فقط چشامو بستم که نبینم، ولی طاقت نیاوردم و سریع بازشون کردم.
ویل با صدای متوسطی در گوش فینیس گفت: بابا!
که فینیس شوک شد و چنان جیغ فرابنفشی کشید که بچه به گریه افتاد..
داشتم از خنده میمردم ولی وقتی میخندیدم زیردلم خیلی درد می‌گرفت..
بین دو راهی درد و تخلیه مونده بودم..
لب پایینمو گزیدم و یهو ناخواسته خندم تخلیه شد و از دردم به اای بلندی خاتمه پیدا کرد.
ملتمس گفتم: ویل بچه رو بگیر.. اای..
ویلیام سریع و محتاط بچه رو تو جاش گذاشت و با لبخند شیطونی بهش خیره شد.
- آخخ سوف تو فقط تربیت این بچه رو به من بسپار!
بچه ای که مثل ویلیام شیطون شه چه شود!
همون لحظه الیوت و نیما درحال نفس نفس تو چهارچوب در پدیدار شدن.
الیوت که ذاتا خصلتای پسرونه داشت بلند و با دادی مثل ویلیام گفت: بههه بهههه... ویلیام بلکم که بابااا شدهه!!!
فینیس که دیگه خونش قل‌قل میزد با حرص گفت: من نمی‌فهمم اینا چرا داد میزنن!!!! دختر تو چرا بویی از دخترانگی نبردی؟!!!
داشت حررص میخوردا!
الیوت اما بلند و آزادانه خندید و گفت: مبارکا مادرشوهر عزیز! اصن تو چرا انقد با عروست مهربونی؟! بیا من چند جلسه کلاس مادرشوهر نمونه برات بزارم ببینی دنیا دست کیه!
خیلی دختر باحالی بود!
با غیظ و لبخندی که قورت میدادم گفتم: دستت درد نکنه دیگه!
بالا سر بچه وایستاد و گفت: سوف سرش چی خوردی؟ چرا قد کنترل تلویزیونه؟!
ویل معترض گفت: نوزاده مثلنا! ببین دخترجون این وصله ها به ما نمیچسبه.. همین که این بچه ی ویلیام بلک بزرگه کافیه..
صدای خنده هامون بلند شد..
تنها کسایی که تو جواب دادن به همدیگه کم نمیوردن و تا وقتی تبدیل به جروبحث جدی بشه ادامه میدادن الیوت و ویلیام بودن..
گرچه تهشم همین دوتا به قدری مرموز میشدن و با همدیگه کرم می‌ریختن که از وجودشون کنار هم میترسیدیم!
الیوت تقلیدی گفت: استااد بزرگ! حالا گالری رو کی باز می‌کنی؟! پوسیدم تو خونه! خیلی جالبه باشگاه بوکسمم زنش فارغ شده تعطیل کردن.. بابا این چه وضعشه جمع کنین! معلوم نیست بهار چی داشته همه گرمی‌شون بالا زده!
نیما چنگ نمادینی به صورتش زد ولی نتونست لبخندشو پنهون کنه..
لبخندی که نشون میداد داشت از درون، از خنده میپاشید!
ویل گفت: هروقت زنم سرپا شه.. بعدشم تو میای اونجا رو به آتیش میکشی!
رو به من ادامه داد: بخدا این میاد انگار افت زده به نقاشیا!!
منو الیوت بلند خندیدیم.. با صدای گرفته گفتم: الیوت بچه شبیه کیه؟
- خب شبیه ویلیام که نیست...
ویل معترض و ناباور گفت: آقا این هنوز بچه رو نگاهم نکرده..!!
الیوت با جدیتی خنده دار گفت: همین که گفتم! شبیه خودمه..
نیما وسط حرفش پرید: دختر تو چقدر حرف میزنی؟ نزاشت یه تبریک بگم!!
ویلیامو مردونه بغل کرد و به جفتمون تبریک گفت..
الیوت با وجود همه ی شیطناش جوری خستگی نیمارو گرفت که هیچکس نمیتونست!
بهش دوباره زندگی داد، عشق داد، سرگرمی داد!
بابام ازدور و بی سروصدا واسه بچه ادا درمیورد و قطعا دعا می‌کرد بچه بخنده..
همه دوبه دو مشغول حرف زدن بودن تا اینکه پرستار اومد همشونو بیرون کرد و من موندم و ویلیامم، لوسی و لیندامون..
لوسی رو پاهای ویلیام که رو صندلی تاشوی بغل تختم نشسته بود نشست و مشتاق گفت: میشه بغلش کنم؟
ویل مهربون لوسی رو تو بغلش جا داد و گفت: نه بابایی..بقول الیوت الان اندازه ی کنترله!..
جلوی لبخند خستمو نگرفتم..
لوسی بی توجه و درحال بازی با عروسک خرگوشش گفت: خیلی خوشحالم که مامان وارد زندگیمون شد، همه چی انقد خوبه که بعضی وقتا میترسم!
ویل شوک شد..
نگران و سوالی نگاه گذرایی بهم انداخت و با دقت از لوسی پرسید: از چی می‌ترسی بابا؟
اخم رو پیشونیش کاشته شده بود..
لوسی مشغول تکون دادن دست و پای عروسکش گفت: اینکه تو و مامان دعوا کنین، یا مامان ولمون کنه بره..
موبه تنم سیخ شد..
ویل کلافه از ور رفتن لوسی با عروسک، از زیر بغل نگهش داشت و مهربون و نرم گفت: من و مامانت هیچوقتِ هیچوقت دعوا نمی‌کنیم! هیچوقت! چرا مامان باید بره؟!
- آخه.. نمی‌دونم... استرس دارم!
ویل نوک بینی‌شو بوسید و شمرده شمرده گفت: دیگه... هیچوقت.. چنین فکری نکن! قول؟!
انگشت کوچیکشو جلو برد..
لوسی انگشتشو قفل انگشت ویلیام کرد و با خیال راحت گفت: قول..
گلویی که صاف کردم تاثیری تو گرفتگی صدام نداشت.
با همون صدای قل و زنجیر شده گفتم: حسودیم شدا!
جفتشون با برق چشم و مشتاق بهم زل زدن که ویل در گوشش چیزی گفت و لوسی دوید بالاسرم.
چشممو بوسید و گفت: مرسی که هستی مامان! دوست دارم.. حتی بیشتر از بابا!
ویل ناباور گفت: عههه اینجا جزو دیالوگ نبود!!!
لوسی خنده ی بلند و رهایی کرد و پخته گفت: جفتتون یه اندازه! مامان اینور قلبم، بابا اونورش.. لینداهم وسط! خوبه؟
درحالی که با عشق بهش خیره بودم سر تکون دادم..
ویلیام با چشمای خمار از خوابش بهمون نگاه میکرد.
- تختو باز کن بخواب ویل خسته شدی!
بدش نیومد..
دودل پرسید: توچی؟!
- بابا من تازه پاشدم! بعدشم لوسی پیشم هست مامان اینام بیرونن دیگه! بگیر بخواب!
صندلی رو تبدیل به تخت کرد، پالتوی منو روش کشید و به ثانیه نکشید که شکمش شروع به نرم بالا پایین رفتن کرد و نفساش منظم شدن!
دست کوچیک و سفید لوسیو گرفتم و به بارش برف تو روشنایی روز خیره شدم و حتی از تصور سرمای لذت بخشش موهای تنم سیخ شد..
زمزمه کردم: رو زمین نشسته؟!
بلند و بی‌توجه به ویلیام گفت: ارهه!
که هیسس محتاطی کردم و اروم گفتم: یواش حرف بزنیم بابا خوابه..
لباشو بهم فشرد و اروم گفت: باشه..

•Sofia• Where stories live. Discover now