اعصاب لیزری

574 60 6
                                    

بخاطر زلزله، همه ی خطای هوایی کنسل شده بود و بلیط مارو انداخته بودن جمعه ی هفته‌ی بعد از روزی که از پناهگاه فرار کردیم.
یه هفته رو مثل همیشه ولی با شوق ایتالیا و هفته‌ی مد گذروندیم و ارتباطمون با مونیکا بیشتر شد.
فهمیدیم یه داداش به اسم فرد داره که اونم مدل بود ولی ما هیچوقت ندیدیمش..
چندباری من و مونیکا باهم رفتیم بیرون و سوژه ی عکاسا و خبرنگارا شدیم..
و همین باعث شد فالوورای اینستاگرامم بیشتر شه..
حتی منو تو پیجش معرفی کرد و پنج هزار فالوری که داشتم رو مدیون اون بودم.
ویلیام بخاطر همین کلی تهدیدم کرد که اگه اونو تو اینستاگرامم نزارم‌ خودمون باید بریم ایتالیا و آقازاده تشریف نمیارن.
سر همین قضیه منو جولی کلی دستش مینداختیم و انقدر میخندیدیم که از خنده به گریه و ناله میوفتادیم..
اونم پا به پامون می‌خندید و مدام می‌گفت: باشه جدی نگیرید.. اونوقت که تنهایی رو صندلیای هواپیما نشستین دلتون واسه ویلیام تنگ میشه..
و ما بیشتر میخندیدم‌.

میدونستم منظور جدی نداره‌.
خود ویلیامم آدم جدی ای نبود..
فقط بعضی وقتا خشن میشد.
خیلی خشن!!
بعد از یه هفته که دیگه ردی از کبودی رو دستم نمونده بود، روز پروازمون رسیده بود و قرار گذاشتیم که من و جولی، مونیکا و داشش و ویلیام تنها تو فرودگاه همو ببینیم.
...

همینطور که دوتا چمدون بزرگمونو بزور دنبال خودم می‌کشیدم بلند گفتم: الان مرده میاد بدو دیگه!! چقد فس فس می‌کنی!!
جولی- اومدم بخدا.. این ریمل بی صاحابو پیدا نمیکنم... ای خدااا.
بلندتر گفتم: جولی ولش کن مال منو بگیر اصلا چیز مهمی نیست!!!
- مال تورو گم کردم دیگه..
با کمی تعجب گفتم: تو چمدونارو باز کردی؟؟
- ریمل میخواستم ببخشید..
سرمو رو به آسمون گرفتم و ناله ی عمیقی کردم..
صدای بوق راننده دراومد.
با عجله گفتم:
- مرده اومد.. جولی!!!!!!!!!
وقتی اومد موهاش جلوی صورتش ریخته بود و لباسای شیکشو پوشیده بود..
نگاهی به خودم انداختم که به پوشیدن یه شلوار گشاد چهارخونه و هودی خیلی خیلی گشاد سفید با طرح مارول و موهای دم اسبی خیلی محکم اکتفا کرده بودم .
شبیه نوجوونا شده بودم.
سوار ماشین شدیم و چهل و پنج دقیقه بعد توی فرودگاه دنبال صورتای آشنا می‌گشتیم.
چرخ چمدونو رو زمین می‌کشیدم و اطرافو نگاه میکردم که یهو ویلیام و دیدم که کنار یه ستون وایستاده بود و با گوشیش کار میکرد.
دست جولیو گرفتم و با قدمای سریعتر رفتیم پیش ویل.
درحالی که نزدیکش می‌شدیم بلند گفتم:
- بهه بهه... آقای بلک!!
سر بلند کرد..
چقدر مرتب شده بود!
موهاشو ژل زده بود و خیلی ماهرانه مدل داده بود..
یه تار موش رو پیشونیش افتاده بود..
ولی غیر از همه ی اینا.‌.
هودیش کپ هودی من بود..!!!
با تعجب نگاهم به لباسش بود.
داشت میومد سمتمون که با دیدن هودی من یه لحظه وایستاد و با ذوق خم شد که هودی خودشو یبار دیگه ببینه.
وقتی سر بلند کرد نیشش تا بناگوش باز بود.
محکم زدم تو سرم و گفتم: یعنیا!!
ویلیام- آره دیگه.. ما اینیم جولی خانوم! حال کردی؟ نه...حال کردی؟؟
جولی مشمئز نگاش کرد و گفت: ایش ایش.. لباس خودم از همتون بهتره.. من خاصم!
ویلیام- اوهوع..کی می‌ره این همه راهو؟ استایلو از سوفیا یاد بگیر!
سرمو انداختم پایین و ریز لبخند زدم.
خجالت کشیدم.‌.
تا جولی خواست جوابشو بده یه دختر خیلی درو داف و دوست پلنگش با آرایش غلیظ و لباسای خیلی ناجورشون، با عشوه از کنارمون رد شدن و محکم زدن به شونه ی جولی.
جولی با تنفر و غیظ نگاشون کرد و بلند گفت: اهاای زدی به من!!!!!
ولی برنگشتن.
لبخند مرموزی زد و یواشکی رفت پشتشون.
قدمای با عشوه و فوق مسخره برمیداشت و با هرقدم باسنشو اینور و اونور می‌برد..
خدایا قشنگ کپ اونا راه میرفت..
به ویلیام نگاه کردم که با نگاه تحسین آمیزی می‌خندید.
جولی با خنده و عشوه ی مسخرش به ما نگاه میکرد که مطمعن شه صحنه رو از دست ندیم..
دندونای بالاشو داد جلو و پره های دماغشو گشاد کرد و هرکاری اونا میکردن انجام میداد..
خودشم چندبار خندش گرفت ولی کنترل کرد..
همینجور داشت اداشونو درمیورد که یهو پاش رو آبی که رو زمین ریخته بود لیز خورد!
داشت با صورت میوفتاد که لباس دخترا رو چنگ گرفت و سه تایی افتادن روهم.
صدای جیغ و دادشون بلند شده بود و دخترا بلند بلند فحشش میدادن..
با صدای خیلی بلند زدم زیر خنده و برگشتم سمت ویلیام.
ارنجشو گذاشته بود رو ستون و سرشو بهش تکیه داده بود.
مطمعن بودم الان از خنده نفس کم آورده..
شونه هاش بالا پایین می‌رفت..
انقدر اون صحنه و قیافه ی جولی خنده دار بود که نشستم زمین و از خنده دلمو گرفتم.
دستی از بالا اومد رو شونم..
با صورت قرمز بالا رو نگاه کردم.
مونیکا بود!
کلاه پالتوشو خیلی جلو کشیده بود جوری که صورتش معلوم نباشه.
بلند شدم و کنار ته لبخندی که رو صورتم مونده بود سلام کردم.
مونیکا-سلام جوجو..چطوری؟ داداشمم الان میاد.. چی شده چرا میخندین؟! اونا چرا رو زمین..

•Sofia• जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें