سه جنتلمن

537 55 8
                                    

صبح با انرژی مضاعفی بیدار شدم که تو من بی‌سابقه بود..
من چرا انقد انرژی داشتم؟!
طبیعیه؟
رو تخت نشستم و دستامو‌ازهم باز کردم و کش و قوس محکمی دادم که تهش به یه آه پرانرژی ختم شد..
انگشتمو با لبخند محوی رو لبم کشیدم و دیشب و به یاد آوردم..
وویی..
ووووییی..
بلند زدم زیر خنده.
انگار دیشب بهم بمب انرژی تزریق شده بود..
چشامو بستم و سعی کردم قشنگ مرورش کنم..
اوفف..
آخ خدا ینی میشه بازم همون اتفاقا بیوفته؟
ویلیام هنوز خواب بود و موهاش رو صورتش ریخته بود..
ای خدا..
خم شدم و موهاشو از‌جلو صورتش کنار دادم..
ازون قیافه ریز خندیدم و اروم گونشو بوسیدم..
صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم ولی غرق خواب بود..
از تخت پرانرژی پریدم پایین.
انرژی مثبت تو وجودم بیداد میکرد!
بعد از عوض کردن لباسم وقتی رفتم پیش بقیه جوری بلند سلام کردم که همه فقط تو سکوت و تعجب نگاهم میکردن..
بعد از مفصل ترین‌ صبحونه ی عمرم رفتم اتاق ویلیام که حاضر شم..
در اتاقو با ضرب محکمی باز کردم و ویلیام هول نیمخیز شد و با اضطراب اطرافشو نگاه کرد..
بلند گفتم: چقدرررر میخوابی؟؟
نفسشو حبس و بعد آزاد کرد و دوباره خودشو انداخت رو تخت و چشاشو بست.
- ویلیااام..
صداشو از ته چاه شنیدم.
- هوم؟
- چرا پا نمیشی؟؟
- خوابم میاد..
درحالی که کت موقرمو می‌پوشیدم اخم ریزی کردم و گفتم: ینی چی که خوابم میاد؟! پاشو ببینم!
پتورو کشید رو سرش و چیزی نگفت..
به یه رژلب کمرنگ و یه خط چشم نازک اکتفا کردم..
استینای کتمو بالا زدم و تو آینه نگاهی گذرا به خودم انداختم.
شلوار پارچه ای و راسته ی مشکی با خطای نازک سفید.. کت مشکی و فیت تنم که جلوشو باز گذاشته بودم و پیراهن گشاد سفیدی زیرش پوشیده بودم.
موهامو سفت بالا سرم بستم و بافتم.
خب خوبه..
تیپ موجهی بود..
رفتم بالا سر ویلیام و پتورو کنار کشیدم.
-ویلیام من دارم میرم..
چشاشو نیمه باز کرد و غرق خواب گفت: کجا؟
- امروز شو دارم دیگه..کت واک. بهت زنگ میزنم..
کمی جابجا شد و گفت: وایسا بیام..
- نمی‌خواد میرم خودم.. دیگه نخوابا!!
- باشه..
دست به کمرم زدم و نگاش کردم که دوثانیه از باشه‌ش نگذشته بود و بیهوش شده بود..
دستمو گذاشتم رو پیشونیش.
تبم نداشت..
پتو رو با غیظ از روش کشیدم و انداختم اونور اتاق و بی توجه به غرغراش از اتاق و بعد از خونه زدم بیرون..
هوای صبح خیلی تازه بود..
جکسون به خواست خودش، با ماشینش منو تا آدرس ارمینه رسوند و کل راه غر مهمونی دیشب و میزد و همش میپرسید چرا انقد زود خوابیدم و منم جوابای سرراست میدادم..
- مرسی جک همینجا نگه دار..
- میخوای من بیام؟
دستگیره ی ماشینو کشیدم و گفت: نه ممنون.. خودم میرم.
وقتی درو بستم صدای گنگ جکسون و از تو ماشین شنیدم: موفق باشی!
دستی تکون دادم و روبروی ساختمونش وایستادم..
چشامو بستم..
دم عمیقی کشیدم و بازدممو فوت کردم.
تو میتونی..
وقتی به خودم اومدم دیدم دارم بند کیفمو چنگ میگیرم و نوک انگشتام سفید شده..
خدایا خودت کمکم کن..
با قدمای بلند و با اعتماد بنفس رفتم داخل و صدای پاشنه بلندم با تپش قلبم هماهنگ شده بود.
سلام بلند و محکمی به منشی کردم و وارد شدم.
جای قبلی نبود..
خیلی بزرگتر و خیلی خیلی پرزرق و برق تر.
بوی تافت مو تو فضا پیچیده بود و آهنگ دوپس دوپسی پخش میشد.
خیلی ریلکس و با اعتماد بنفس از تو راهرو و از بین مردمی که بهم خیره شده بودن رد شدم و رفتم پشت صحنه و محکم سلام کردم.
ارمینه با دیدن من عینکشو آورد رو بینی‌ش و از بالاش با تعجب نگاهم کرد..
اومد پیشم و گفت: فکر نمی‌کردم بیای..
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: دلیلی واسه نیومدن نداشتم.. به هرحال این اخرین باریه که رو صحنه میرم. می‌خوام به بهترین نحو ممکن انجامش بدم.
خیلی واضح از پایین تا بالامو گذروند، لبخند پرافتخاری زد و گفت: برو پیش بچه های میکاپ.
به دختر تپلی که میکاپ انجام میداد سلام کردم و طوری راحت رو صندلی نشستم انگار بیست ساله کت واک انجام میدم..
اره دیگه خدای ژست و تیریپ..
جالب اینجا بود که میدونستم قرار نیست بیشتر از این اینجا باشم..
میدونستم دارم اخراج میشم..
میدونستم این آخرین باریه که رو این صندلی میشینم..
ولی حس خوبی داشتم و نمی‌دونستم چرا..
دختره ارایشمو پاک کرد و شروع کرد به آرایش کردن.
صدای دینگ گوشیم دراومد.
از رو میز روبروم برش داشتم و درحالی که صورتم صاف و ثابت بود، گوشیو گرفتم روبروی چشام.
با دیدن عدد پونزده تپش قلب گرفتم و بازش کردم.
+ چخبر؟ خوش میگذره؟!
با غیظ نوشتم: به تو ربطی نداره!
+ اوو چه سریعم جواب میدی.. خب.. میبینم تصمیم داری دوباره بری رو صحنه درسته؟
پوزخندی حرصی زدم و نوشتم: آره.. میدونی چیه؟! دیگه واقعا برام مهم نیس.. میخوای نور بندازی؟! خب بنداز.. فوقش یبار دیگه زمین میخورم من که آب از سرم گذشته.. ولی دیگه بهت اهمیت نمیدم عوضی!!
خواستم چندتا فحش بدتر بنویسم، ولی میدونستم که حال خودم از نوشتنشون خراب میشد..
انگشتمو با حرص رو دکمه ی ارسال فشار دادم..
- عزیزم لباتو جمع نکن..
حواسم به گریمور پرت شد.
- ها؟!
- میگم لباتو جمع نکن ارایشت خراب میشه.
نفس کشداری کشیدم و صورتمو شل کردم..
چشامو بستم و فکرم مشغول شد..
نمیتونم پیش بینی کنم روزی که بفهمم پونزده کیه چه بلایی سرش بیارم..
دوباره گوشیو باز کردم.. پیام جدید داده بود..
+ نه احمق کوچولو.. بازی تازه داره شروع میشه. می‌دونی.. ذوق دارم.. امشب خودتو واسه شنیدن یه حقیقت بزرگ آماده کن..
دستام یخ شد ولی ارامشمو حفظ کردم.
اخم غلیظی کردم و نوشتم: برو به درک!
گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم رو میز..
کار گریمم چهل دقیقه طول کشید و واسه من چهل سال گذشت..
چون فکرم مشغول شده بود.
حقیقت چی بود؟
راجب کی؟!
چرا؟!
پونزده کیه؟؟!
چرا من؟!
با صدای ارمینه از فکر بیرون پریدم: یالا دختر مدیر برنامه میخواد تو استارتر باشی..
اروم بلند شدم..
مشکوک گفت:
- چیه چرا تو فکری؟
- هیچی. خوبم..
تنها رفتم تو اتاق پرو و چشمم به لباسی افتاد که رو دیوار آویزون شده بود و اسم من روش بود.
جای قبلی اسمارو رو کاغذ خط دار مینوشتن و با چسب نواری به لباسا میچسبوندن ولی اینجا اسما رو یه مستطیل سفت و طلایی کنده کاری شده بود و لفظ دوشیزه پشت هر اسم چشمک میزد..
لباسمو از چوب رختی برداشتم و نگاهی بهش انداختم.
چه شبیه تیپ خودم بود!!
با این تفاوت که کتش سیاه با خطای نازک سفید بود و شلوارک جذب و پارچه ای تا بالای زانو داشت.
یه کلاه گرد و کجم روش بود.
تو کسری از ثانیه لباسامو عوض کردم و کلاه به دست رفتم بیرون.
یکم مثل گیجا اطرافو نگاه کردم که سه چهار نفر بدوبدو اومدن سمتم.
یکیشون گفت: خییییلی خب عاالی! بیا اینجا.. کلاهتو بده به امیلی..
چشم چرخوندم و کلاهمو به کسی که دستشو دراز کرده بود دادم و توسط چهارتاشون به در پشت راهرو هدایت شدم.
هر کس شروع کرد به ور رفتن با یه جای لباسم ولی من ثابت وایستاده بودم.
بعد از پنج دقیقه امیلی کلاهو رو سرم تنظیم کرد و تو همه ی اون مدت من فقط به روبروم زل زده بودم..
برو خودتو نشون بده!!
برو نشون بده که میتونی!
این آخرین باریه که رو صحنه میری..
بزار به خودت افتخار کنی!
ارمینه شونه هامو گرفت و گفت: آدمای مهمی اون پشت نشستن و چهار چشمی نگاهت میکنن.. بهت ایمان دارم..
یه چوب گلف سمتم گرفت و گفت: این جزو تیپته. اصن کاری باهاش نکن فقط همراهت باشه.. برو ببینم چه میکنی!
نفسمو متشوش آزاد کردم و سر تکون دادم.
سرمای چوب گلف از دستم رفت تو بدنم و پخش شد..
یه آهنگ خیلی توپ و خفن پخش میشد.
اعتماد بنفس و قدرتو به صورتم اضافه کردم.
پونزده هیچ غلطی نمیتونه بکنه!!
حتی اگه نور بندازه..
بازم..
زمین نمی‌خورم!!
اب دهنمو محکم قورت دادم و وارد راهروی باریک و تاریک شدم.
با هر قدم صدای قلبم بلندتر میشد..
بلاخره پا تو استیج گذاشتم و صدای تشویق تماشاگرارو شنیدم..
چه استیج بلندی!!
چیزی که توجهمو جلب کرد تعداد زیاد تماشاگرا و تعداد خیلی زیاد دوربینا بود!
از هر طرف سالن فلش دوربین بلند میشد و صداش دیوانه وار و ناهماهنگ با آهنگ تو فضا پیچیده بود.
قدمای اقواگر و هماهنگ با ریتم آهنگ برمی‌داشتم و لبخند نافذ و باریکی زدم..
بعد از چند ثانیه احساس کردم تپش قلبم خوابید.
دیگه دستم اومده بود..
انگار خونه ی خودم بود با این تفاوت که آدم حسابیا اطراف نشسته بودن..
انقد قدمای بلند و پرعشوه برداشتم که به ته رسیدم و مانیتور بزرگی رو دیدم که منو تو ابعاد خیلی بزرگتری نشون میداد..
همون لحظه فکری به ذهنم رسید که جزو برنامه نبود.
وزنمو رو یه پام انداختم و دسته ی گلفو چندبار تو هوا چرخوندم و لبام کمی از هم فاصله گرفت.
سر دسته رو گذاشتم زمین، بهش تکیه دادم و چشمک با اعتماد بنفسی زدم که صدای تشویق و هووی همه رو دوباره بلند کرد.
پشت به استیج کردم تاپشت لباسمم ببینن.
لبخندی زدم، گاز اروم و واضحی از لب پایینم گرفتم و چشمم به سه چهارتا مرد کت و شلواری خیلی جنلتمن افتاد که درحالی که به من زل زده بودن پچ پچ میکردن و تندتند یه چیزی مینوشتن..
دیگه اعتماد بنفس و قدرت داشت از وجودم بالا می‌رفت..
اره..
همینه!
لبخندی زدم و با قدمای محکم مسیرمو برگشتم و کت واک من برای همیشه تموم شد..
وقتی به راهرو رسیدم بدو بدو رفتم پشت صحنه‌..
واای خدا چقدررر خوب بود!!
چه حس خوبی بود..
وقتی از خودت راضی هستی دنیا بهت می‌خنده..
چقد خوبه وقتی خود آدم از خودش راضیه..
تا رسیدم همون چهار نفر دورم کردن و انقد صدای همهمه‌شون توهم بود که نفهمیدم چی میگن..
کلافه و میون خنده گفتم: یکی یکی بگین نمی‌فهمم..
یکی از دخترا- لعنت بهت گل کاشتیییی!!!! از کجا به ذهنت رسید دسته رو اونجوری تکون بدی؟ ارمینه گفته بود؟
- نه یهویی به فکرم رسید.
یکی دیگه از دخترا- واااای فقط بیا فیلم تو ببین.. بنظرم کسایی که انقد هوش لحظه ای بالایی دارن خیلی موفق میشن! مخصوصا تو مدلینگ..
ته دلم خالی شد..
ارمینه لبخند پخته ای زد و گفت: و جسارت! خیلی خیلی جسارت میخواد که بخوای جلوی جمعیت از خودت ابتکار به خرج بدی..
بلند گفت: یه دقیقه‌ برین من با سوفیا کار دارم..
وقتی متفرق شدن شونمو گرفت و با لحن مهربونی که از ارمینه بعید بود گفت: دستور اخراجتو من ندادم.. اگه دست من بود از دستت نمی‌دادم دختر دوست داشتنی.. استیو گفت و نمیشه رو حرفش حرفی زد.. به هرحال..خیلی دوست داشتم پیشمون باشی.
مطمعن و مهربون گفتم: اشکالی نداره. واسه منم تجربه ی خوبی بود.. حداقل فلشای دوربین و تجربه کردم.
ریز خندید، محکم زد به بازوم و گفت: مراقب خودت باش.
محکم بغلش کردم و یه دفعه تبدیل شد به همون ارمینه ی قبلی.
عبوس و غرغری گفت: دختر داری خفم می‌کنی ولم کن ببینم!!!
خندیدم و ازش جدا شدم.
مطمعن و مهربون پلکی زد و یهو فریاد زد: نانسی کجاست؟؟؟؟؟ الان نوبتشه!!! نانسی فقط من گیرت بیارم می‌دونم باهات چیکار کنم..
از دادش محکم لرزیدم و محتاط رفتم سمت اتاق پرو.
جوری اروم لباسمو عوض کردم که از اخرین لحظاتم تو اتاق پرو استفاده کرده باشم.
ارایشمو پاک کردم و فقط یه رژ صورتی کمرنگ زدم.
کیفمو برداشتم و اروم گفتم: خدافظ اتاق پرو!
و رفتم پشت صحنه.
بلند و پرانرژی و برای آخرین بار گفتم: من دارم میرم.. خدافظ!
همه خیلی گرم و صمیمی باهام خداحافظی ای کردن که نیم ساعتی طول کشید..
دیگه بلاخره داشتم میرفتم که یکی صدام زد: سوفیا کجاست؟!بگین بیاد.. سوفیاااا..
بلند گفتم: بله من اینجام..!
نگاه پردقتی به اطرافم انداختم و خانومانه رفتم سمت صدا.
دیدم همون سه جنتلمن کنار گریمورم وایستادن و با دیدن من صورت درهم و کلافشون باز شد و گل از گلشون شکفت.
یا خدا طاقت این یکیو دیگه نداشتم..
- بامن کار داشتین؟؟
گریمور خودش مارو تنها گذاشت و جوونترین مرد شروع به صحبت کرد: سلام خانم رابرتسون.. حالتون خوبه؟
مشکوک و متعجب گفتم: ممنونم شما خوبین؟
مرده- متشکرم. آلوین هستم مدیربرنامه های شرکتِ.. ویکتوریا سیکرت.
دستشو جلو اورد..
یا ابلفضل..
یا مریم مقدس..
اخم ریزی مخلوط با خنده کردم.
دستمو تو دستش گذاشتم و گفتم: خوشبختم.. بامن..کاری داشتین؟
اون یکی که از همه زاغ تر بود گفت: البته. شما برای این شرکتِ... استار دریمز کار میکنین؟
جوری کلمه ی استار دریمز و منفور به زبون آورد که از اینکه دیگه باهاشون کار نمیکنم خوشحال شدم.
لبخند موقری زدم و گفتم: خیر.. دیگه باهاشون کار نمیکنم..
نیش سه تاشون باز شد و با خوشحالی به همدیگه نگاه کردن.
پسر مو ابرو مشکی کارتشونو با احترام سمتم گرفت و گفت: اگر علاقه ای به همکاری داشتین تشریف بیارین به این آدرس. خوشحال میشیم دوشیزه رابتسون..
با خجالت اصلاح کردم: رابرتسون!
بلند خندید و گفت: او معذرت می‌خوام.. خانم رابرتسون.
گنگ گفتم: ولی آخه.. شما چرا.. من؟
مرد بور- خانم شما مثل اینکه تو فضای مجازی فعالیت نمیکنید نه؟
اخم ریز و گنگی کردم و یادم افتاد گوشیم از اول صبح خاموشه..
- ام نه گوشیم خاموشه..
مرد‌ چشم ابرو مشکی- تقریبا از رو استیج رفتن شما یک ساعتی میگذره ولی مثل بمب توییتر و ترکونده! برین چک کنین..
اخمم غلیظ تر شد و سردرگم نگاهشون کردم..
چی میگن؟
من؟!
توییتر؟
من اصن بلد نبودم با توییتر کار کنم..
حتی نمیدونستم فضاش چجوریه.
- حق دارین یکم گیج شین.. فقط امروز برای یه تست کوچولو و بعدشم انشالا همکاری تشریف بیارین..
واای خدا..
واااای خدا..
زندگی داره اون روی سکه‌رو نشونم میده..
راسته؟؟
ویکتوریا..
سیکرت.!
حتی اسمشم واسم سنگین بود چه برسه به اینکه بخوام..
مدل اونجا..
باشم..
آخ..
احساس کردم اگه حرف بزنم به تته پته میفتم پس سکوت کردم..
دلم بهم پیچید و احساس کردم باید برم دستشویی..
مرد مو بور گفت: اگه الان بیاین که فبحا.. بهتر از این نمیشه‌. چون بعد از ظهر یکم سر همکارامون شلوغ تر میشه.. میدونین بخاطر هفته‌ی مد اینجوریه.
گنگ گفتم: ا..ره آره..الان میتونم بیام. اتفاقا منم بعدازظهر سرم شلوغ میشه..
حالا کاریم نداشتما!
ولی خب کلاس کاره دیگه..
مرد مو بور- خب پس میبینمتون . دیگه مزاحمتونم نمیشیم فعلا..
و سه جنتلمن دور شدن و من گنگ و سرگردون وسط پشت صحنه وایستاده بودم..
یا ابلفضل..
پاهام شل شد ولی نیوفتادم..
فقط مات و مبهوت به جلوم خیره شدم و مغزم درحال حلاجی کردن بود..
سریع گوشیمو روشن کردم و هول هولی شماره ی جولیو گرفتم..
بعد از چندتا بوق باخنده جواب داد: الو سوفیاا سلام! چی شد تموم شد؟ کی میا..
- ج.. جولی! ببین.. توییتر داری؟!
کمی فکر کردم و درحال جویدن گفت: آره..
- یه دقیقه چکش کن و بهم بگو چی دیدی..
- ینی چی که چی دیدم؟ اونجا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خبر و چیز میز هست..
ملتمس نالیدم: جولی تروخدا!
- اوکی عشقولکم الان..
آخ خدا این جولی مهربون منه..
اضافه کرد: صدات رو ایفونه ها..
چند دقیقه صدایی نیومد و بعد صدای هین ناباور و بعد سرفه های شدید جولیو شنیدم..
- خوبی؟؟؟ یکی بیاد بزنه پشتش!!
- یااااااا خداااا سوفیا!!!!!!!! بخدا.. فیلمت همه جا پخش شدهههه... وااااای.. نیمااااا! نیما بدو!!
قلبم دیوانه وار به سینم میکوبید و گوشی کنار گوشم بود.
متشوش گفتم: جولی؟؟! چی شد چیدیدی؟؟؟؟
صدای بم نیمارو شنیدم که اونم تعجب کرده بود..
کلافه گفتم: بچه هااا!!!؟
جولی- سوفیا یا حضرت.. به خداوندی خدا فیلمت تو کل توییتر پخش شده!! داری جزو ترندای جهانی میشی!!
دلم ریخت..
آخه چرا من؟
چه دلیلی داشت یه کت واک ساده انقد تو فضای مجازی پخش شه؟
کت واکو که همه میرفتن..
حجمی از سوالات بی‌جواب ذهنمو گرفته بود..
و حجمی از احساسات ناشناخته وجودمو..
ولی بیشتر از همه داشتم بال درمیوردم..
آخ..
من..
مشهور شده بودم..
واای..
ویکتوریا سیکرت..
به جولی هیچی نگفتم و گوشیو قطع کردم..
با سرعت جت دویدم بیرون، تاکسی گرفتم و بیست دقیقه بعد جلوی سردر بزرگ و مجلل ویکتوریا سیکرت وایستاده بودم..

•Sofia• Where stories live. Discover now