تاب

582 53 19
                                    

نور بیرون وحشیانه به داخل آشپزخونه می‌تابید و رو میز پر بود از رنگهای مختلف..
همه خیلی گرم و صمیمی نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن یا راجب موضوعی همدیگه رو دست مینداختن.
خجالت زده یه گوشه وایستادم که مادرش گفت: عه چرا نمیشینی؟
جکسون لم داد به پشتی صندلی و گفت: ببین منم روز اول که وارد این خونواده شدم مثل تو بودم.. هرچی با اینا خجالتی تر باشی اینا بدتر میکنن.. مجبورت میکنن خودتو جزوی از اونا بدونی پس کاملا راحت باش و فکر کن خونه ی خودته..
خونه ی خودم..
خونه!
هه..
ویل با برق خاص چشاش نگاهم کرد.
لب و لوچمو جمع کردم و دستپاچه نگاهش کردم.
فقط کنار پدرش جای خالی بود.
وقتی به خودم اومدم دیدم دارم گوشه ی ناخونمو فشار میدم..
لبخندی مصنوعی زدم و خواستم پیش پدرش بشینم که ویلیام به پسر تپله گفت:
- پاشو برو پیش بابابزرگت بشین سوفیا اینجا بشینه..
لبخند مغروری رو لبم اومد و متوجه شدم همه با تعجب و درحالی که خشکشون زده بود به من نگاه می‌کردن.
پسره با بی‌میلی شنلشو جمع کرد و رفت اونور‌ و جام خالی شد..
با قدمای بلند از ترس اینکه کار اشتباهی بکنم، کنار ویل نشستم که تو بشقابش دوتا پنکیک بود و داشت لیوانمو از شیر پر میکرد.
آخ خدا من که صبحونه خورده بودم..
نمیشد بیشتر از این خجالت بکشم.
پدرش- دخترم چی میخوری؟!
فینیس قیافه ی حق به جانب گرفت و گفت: نمیتونه چیزی جز پنکیکای منو بخوره!!
کلارا با خنده گفت- آره بزار جمالش به پنکیکای سوخته‌ت روشن شه..
- عهه..خب تقصیر من چیه داداشت یهویی اومد به هممون یه دور سکته ی کامل داد.. مث اینکه داداش توعه ها!
جکسون- و پسر تو!
پدرش با خنده و تاسف سر تکون داد و گفت- الان همه بر علیه مامان شورش کردین؟
فینیس دست به کمر گفت- چه عجب..آقای دیوید خان بلاخره به حرف اومدن..
صدای ویل با خنده اومد..
- شماها هیچوقت این جرو بحثاتون تموم نمیشه نه؟
فینیس انگار که از کارش پشیمون باشه نگاهی دستپاچه به اطراف انداخت.
همشون جوری رفتار میکردن که انگار قرار بود ویلیامو از دست بدن و تمام سعیشونو میکردن که محتاطانه رفتار کنن.
ویلیام برام چندتا از پنکیکایی که کمتر سوخته بودو گذاشت.
سوفیا کوچولو که بغل دستم نشسته بود، خیلی مودب از ویلیام خواست براش پنکیک بزاره..
چقدر مودب و خانوم!
ویلیام درحال غش و ضعف رفتن واسش نیم خیز و شد و بشقابشو پر کرد.
فینیس بلند گفت- اتفاقا ویلیام خیلی خوب موقع اومدی.. فردا شب آخرین روز ماهه!
کلمه ی " خب؟! " از دهنم پرید و نمی‌دونم چرا زل زدن بهم.
لبامو بهم فشردم..
همه ی خون بدنم به لپام هجوم برد..
ادامه داد- ما چهارشنبه های آخر هر ماه بازی خانوادگی داریم..ولی مثل بازیای معمولی نیست..می‌دونی..کاملا مخصوص خانواده ی خودمونه. حالا شب برات بیشتر توضیح میدم.. تازه مهمونی سلطنتی ‌ام داریم!
جکسون کمی به جلو خم شد و محتاط گفت: مضخرف ترین چیزیه که تو عمرم دیدم ولی خب.. واسه اینکه دل مادرزن نشکنه مجبوریم دیگه..
فینیس تهدیدی نگاهش کرد و گفت: خیلیم خوبه! جکسون تو هیچوقت به آداب و رسوم خانواده ی ما پایبند نبودی!
خط لبخند ویلیام ته دلمو خالی میکرد.
جوری نگاشون میکرد انگار که اون پدره و داره شیطنت بچه هاشو تماشا می‌کنه..
در هر صورت قندو تو دلم آب کرد..
بعد از یه صبحونه ی مفصل که کاملا با رژیمم در تضاد بود، همه رفتیم تو حال و دور هم نشستیم و کلارا برامون شربت آورد و خودش کنار ویلیام نشست و لم داد روش.
ویل گفت: خب.. دیگه چخبر؟
فینیس- قربونت برم مادر چه خبری؟ همه چی همون‌جوری بوده که هست. سوفیا یه مدته با ما زندگی می‌کنه.. باباش مجبوره بره خارج شهر نمیتونه نگهش داره.
اسم سوفیا رو که آورد ناخودآگاه حواسم جمع شد ولی فهمیدم منظورش همون دختر کوچوله‌ست.
ویل اخم ریزی کرد و با جدیت و عصبانیت گفت: چرا نمیاد بالا سر بچش باشه؟! این بچه چه گناهی کرده که مادر بالا سرش نیست..پدر بالا سرش نیست..
دلم واسه دختره سوخت..
پدرش- حالا خودت بهش بگو.. بگو یه آستینی بالا بزنه.. اینهمه آدم تو دنیا هستن که زناشون فوت شده نمیشه که تا آخر عمر مجرد بمونن!
ویل پوزخندی زد و سرشو سمت مخالف جمع چرخوند ‌.
سوفیا کوچولو درحال دویدن از پله ها اومد پایین و پرید بغل ویلیام نشست.
وقتی ویلیام سوفیا رو دید، دیگه خبری از عصبانیت‌ و جدیت نبود.
لبخند پهنی زد و گفت: بیا بغلم عسل من.. اخخخ من چقدر این جوجه رو دوست دارم!!!
لبخند نازکی رو لبم اومد.
دختره سرشو به ویلیام تکیه داد و گفت: مامان بزرد چلا باباییم نمیاد عمو ویلیام و ببینه؟
فینیس دستپاچه گفت: ب...بابات سرش شلوغه دخترم..ولی دیروز زنگ زد و گفت برات لباس باله خریده! میخوات بهت بده..
سوفیا که نمیشد بیشتر از این ذوق کنه چشاشو درشت کرد و با دوتا دستای کوچولوش جلوی دهنش و گرفت.
ویلیام موهاشو بوسید و گفت: چرا با بچه ها بازی نمیکنی؟
- چون بازیم نمیدن..
ویل با اخم گفت: چرا؟!
- میگن من باید خدمتکالشون بشم..منم می‌خوام پلنسس بشم!!
ویل سرشو برد تو گوشش، با دستش دهنشو قایم کرد و یه چیزایی بهش گفت.
سوفیا درحالی که درو دیوار و نگاه میکرد، با دقت به حرف ویلیام گوش میکرد و بعد از چند دقیقه با ذوق گفت: واقعا؟؟؟!!
ویل با لبخند سر تکون داد و گفت: حالا برو بهشون بگو.
سوفیا محکم پرید پایین و دوید بالا.
کلارا سرزنش آمیز گفت: ببینم میتونی بینشون دعوا بندازی یانه..
ویل-برو بچه ی خودتو جمع کن سرشون قلدری می‌کنه..
سروصدای عجیبی از داخل حیاط اومد حواسمو به خودش پرت کرد.
همه برگشتیم سمت در و دیدیم یه خانواده ی پنج نفری شامل یه زن و شوهر، دوتا دختر و یه پسر داشتن میومدن تو.
بچه هاشون بزرگ بودن.
مرد خانواده که تپل بود و شوخ طبعی از سرو صورت و لباسای جزیره ایش می‌ریخت اومد داخل و با دیدن ویلیام وایستاد..
ویل با صدای مردونش گفت: سلام عمو..
مرده متحیر گفت:
- ویلیام شکسپیر!!! از این طرفا؟؟ قدم رنجه فرمودین.. شرمنده کردین بخدا!
ویل خندید و بلند شد.
منم سریع وایستادم.
رفت پیشش و مردونه همو بغل کردن و از زور صورتش فهمیدم عموش چجوری داره فشارش میده.
دوتا دخترا که ارایشای غلیظ کرده بودن و لباسای آن چنانی و کرون قیمت پوشیده بودن دور ویلیامو گرفتن و شروع کردن با صدای نازک و عشوه و خنده های بیش از حد حرف زدن باهاش.‌
ویلیام خیلی عادی و کمی معذب و جوابشونو میداد و معلوم بود داره از سرش رفع می‌کنه..
دخترا با پاشنه ده سانتیشون اومدن سمت من و مشکوک و جدی نگاهم کردن..
لبخندی مصنوعی زدم و دستمو دراز کردم.
- سوفیا هستم.
با اکراه نگاهم کردن و دونه دونه نوک انگشتاشونو گذاشتن تو دستم و با چشم غره ای دور شدن..
وا..
روانی!
احمق..
مشکل دارن!
لباسمو صاف کردم و لبامو جمع کردم.
حس مضخرفی بهم دست داد..
عمو و زن عموش برعکس دخترای افه چصیشون، خیلی گرم و صمیمی باهام احوالپرسی کردن و باعث شدن کمتر احساس غریبی بکنم.
- چه خانوم خوشگلی! به جمع ما خوش اومدی!
- ممنونم..
همه رو مبلا نشستن و دخترا دو طرف ویلیامو گرفتن و چسبیدن بهش.
اصن ازشون خوشم نیومد..
انقد ارایششون غلیظ بود که هر لحظه ازین میترسیدم که تو صورتشون فرو بره..
کنار گوش ویلیام بلند میخندیدن و عشوه میومدن..
یه دفعه دیدم ویلیام با بی‌قراری بلند شد و با قدمای بلند کنارم نشست و دستشو انداخت دور شونم و گوش به صدای بلند عموش سپرد..
نیم نگاهی بهش انداختم و متوجه شدم که کف دستام عرق کرده.
احساس غرور بهم دست داد.. زیر دلم یه جوری شد.
یواشکی دخترا رو دیدم که با تنفر ‌و غیظ نگام میکردن و زیر گوش همدیگه یه چیزایی میگفتن.
خندم گرفت.
عموش- خب..آقای داوینچی.. جدا چی شد تصمیم بگیری بیای اینوری؟
ویل لبخندی زد و ریلکس گفت: تصمیم سوفیا بود..
سکوت جمع ضربان قلبمو بالا برد.
سعی کردم لبخند رو لبام باقی بمونه.
همه با تعجب و جوری نگام میکردن انگار ناممکن ترین کار جهان و انجام دادم..
وا من فقط یکبار گفتم خودش قبول کرد!
یکی از دخترا با افاده گفت: حالا اونو ولش کن..راستی ویلی.. اولیویا چی شد؟! شنیدم بهت خیانت کرد.. جدیدا با تامیلسون معروف میگرده عکساشونو دیدی؟
نفسای همه با ترس تو سینه حبس شد..
مادرش اروم صورتشو چنگ گرفت و لب پایینشو گاز محکمی گرفت و تونستم لب خونی کنم که می‌گفت: خاک به سرم..
اخم غلیظی رو صورت ویلیام نشست..
پس اسم زنش اولیویا بود..
مادرش دستپاچه خندید گفت: ام..س..سارا عزیزم..الان چه وقت این حرفا بود اخه؟!.. پسر عموت...بعد از اینهمه..مدت اومده پیشمون..اصن.. ما که دیگه..با اولیویا.. اصن پاشین بریم حیاط بشینیم.. او..اونجا بهتره..
ولی همه تو سکوت و از ترس ویلیام جم نخوردن..
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم که خیلی جدی و عصبی شده بود و فکش منقبض بود..
فشار دستش رو شونم هر لحظه بیشتر میشد..
خدایا یه روز میخواست عصبانی نباشه مگه میزاشتن؟!
اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم: وی..ویل.. میخوای.. بری یکم هوا بخوری؟
انقد که سکوت شدید بود که احساس میکردم همه دارن صدامو میشنون.
کلافه سر تکون داد و بلند شد.
زانو رو زانوم انداختم و با لبخند مصنوعی رومو به جمع کردم که محکم دست منم گرفت و با خودش کشید برد حیاط.
دنبالش بدوبدو میکردم تا نیوفتم زمین و روش کشیده نشم.
وقتی رسیدیم حیاط درو بست و رو پله ی چوبی نشست و زل زد به روبروش.
دقیقا کنارش نشستم و از بغل چسبیدم بهش و با انرژی مثبت گفتم: عاشق خانوادت شدم! خیلی آدمای باحال و خوبین..
لبخند محوی زد.
اضافه کردم: به حرفای بقیه اهمیت نده!
کلافه و عصبی گفت: نه آخه نکبت فک کرده من خیلی دوسش دارم!.. پیش خودش نمیگه من یه هرزه رو ول نمیکنم که برم سراغ یه هرزه ی دیگه.. عملیِ افاده‌ای..
بازوشو تکون دادم و بیقرار گفتم: ویلیییام!! ول کن حالا دیگه! هرچی بوده تموم شده رفته..وقتی تو از زنت جدا شدی یعنی دیگه راهاتون جدا شده! یعنی دیگه کاری باهاش نداری.. تموم شد رفت!
خیلی شیطون نگاهم کرد و دستشو انداخت دور کمرم و دوباره زل زد به روبروش.
از لبخند شیطونش خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم..
گفتم: چیه چرا میخندی؟!
چشاشو بست و سرشو گرفت رو به آسمون و خندش بیشتر شد.. خنده ای که سعی بر کنترلش داشت..
معترض با شونه زدم بهش و گفتم: نخند! جدیم من..
چشاشو باز کرد و نگاهشو دوخت به صورتم..
- من نمی‌دونم اگه تو نبودی باید چیکار میکردم..
ای قلبم!!
ااییی..
دلم ریخت.
جملشو چندبار تو ذهنم مرور کردم.
لبخندم پررنگ تر شد.
چشمم به یه تاب قدیمی که به درخت وصل شده بود افتاد.
بهش اشاره کردم و گفتم: اون هنوز کار میکنه؟
- اوهوم..
یهویی بلند شدم دویدم و نشستم روش. بلند گفتم: بیا دیگه پس منتظر چی هستی؟
دستامو به طناب تاب گرفتم و پاهامو تو هوا تکون دادم تا بیاد..
با صدای بلند ادامه دادم: ویلیام بیا هلم بده پاهام به زمین نمی‌رسه..
چند ثانیه بعد با لمس دستش رو کمرم، تنم مورمور شد.
تابو کشید عقب و محکم هل داد..
هوی بلندی گفتم و چشامو بستم..
با تمام وجود بادو لای موهام و روی صورتم حس کردم..
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی از سر آسودگی زدم..
احساس میکردم دارم پرواز میکنم..
خیلی حس عجیبی بود..
بلند گفتم: محکم‌تر!
- زمین میخوری بچه!
مصرانه گفتم: نمی‌خورم بچه! محکم هل بده..
حرکت تاب تند تر شد.
با هرباری که بالا می‌رفت و میومد پایین ته دلم خالی میشد.
گفتم: خدایا خیییلی خوبه!!!
ریز خندید و گفت: می‌دونم..
بعد از یه ربع تاب بازی پیاده شدم و از ویلیام خواستم دورو اطرافو نشونم بده.
باهم از خونه دور شدیم و به وسطای جنگل رسیدیم.
یاد رسم خانوادگیشون افتادم.
همونجور که از بین شاخه و بوته ها می‌گذشتیم گفتم: رسم خانوادگیتون چیه؟!
یه برگ بزرگو با صورت جمع شده کنار زد و واسه اینکه صداش بهم برسه بلند گفت: یه چیزیه که روز آخر هرماه انجام میدن.از شانست میشه فردا شب..
از رو یه شاخه پریدم و گفتم: خب چجوریه؟!
- ببین داستان از این قراره که چندتا کارت میدن که توش بازیای مختلفه. جدید ترین عضو خانواده باید یکیو شانسی برداره و همه اون بازیو انجام میدن..
بلند گفتم: خب اینکه خیلی باحاله!
بعد از کمی مکث گفت: خوبه..ولی عواقب داره.. کلا چیز جالبی نیست.
با تعجب نگاهش کردم و درحال زور زدن واسه اینکه سالم رد شم گفتم: چه عواقبی؟!
- فردا شب خودت میفهمی.
خیلی کنجکاو شدم..
و یه جورایی هیجان داشتم.. آخه عاشق بازی بودم.
اضافه کرد: بعدشم یه مهمونی سلطنتی میگیرن که بنظرم واقعا مسخرست..
با ذوق گفتم: وااای من خیییلی دوست دارم.. ولی..لباسای مخصوص باید بگیریم؟ اینجا جایی که داره بتونیم بخریم؟
ویل سر تکون داد و گفت: باید لباسای اجدادمو بپوشیم..
در کمال تعجب ویلیام ، من ذوق کردم..
گفتم: من عاشق این مهمونی میشم حالا میبینیم..
- امیدوارم همینجوری باشه..
وقتی به یه دریاچه ی کوچیک رسیدیم وایستاد و گفت:
- خب.. اینم از اینجا.
به لبه ی دریاچه نزدیک شدم و گفتم: اینجا کجاست؟!
پوکر نگاهم کرد و گفت: خونه ی مامان بزرگم!
از حرفم خندم گرفت.
- می‌دونم دریاچست.. میگم یعنی مثلاً.. تو بچه بودی اینجا میومدی؟!
- اوهوم..
یه تایر قدیمی با یه طناب به یه شاخه آویزون بود و ریش ریش طنابش نشون از پوسیدگیش بود.
خبیثانه گفتم: فکر کنم تو اونقدر شجاع هستی که بخوای اینجا تاب بخوری..
به دریاچه زل زد و رفت تو فکر..
از خباثتم ریز خندیدم و گفتم: برو!
- طنابش سسته..
شیطانی گفتم: ولی من همیشه از تو به عنوان یه آدم شجاع یاد میکردم.. خب ..فکر کنم..
لبامو پیچوندم و زل زدم به هوا.
ویل واسه اثبات خودش، لبه ی تیشرتشو محکم کشید پایین و صاف کرد و جدی رفت سمت تایر.
یعنی واقعاً داشت میرفت؟!
ریز خندیدم و مشتاق و منتظر با چشم دنبالش کردم.
نگاهی به آب دریاچه انداخت.
تایرو با خودش چند قدم برد عقب، نفس عمیقی کشید و باهاش دوید سمت دریاچه و سوارش شد.
با تایر تا وسطای دریاچه تاب خورد که یهو طنابش پاره شد و افتاد تو آب و صدای تالاپ بلندی داد.
دوتا دستمو گرفتم جلوی دهنم و جوری بلند زدم زیر خنده که پرنده ها بلند شدن..
انقدر خندم گرفته بود که چند لحظه نشستم.
شکمم منقبض شده بود و گوشه ی لبام از خنده درد گرفته بود..
از چشام اشک میومد پایین.
قیافه ی ویلیام دیدنی بود..
وسط اب، درحالی که کاملا خیس بود جوری نگام میکرد که یعنی فاتحه‌تو بخون..
موهاش اومده بود جلوی صورتش و با غیظ نگاهم میکرد..
بعد از چند دقیقه خندیدن و زل زدن ویلیام، ااای بلندی کشیدم و گفتم: بیا بیرون..
و دوباره زدم زیر خنده.
رفتم لب دریاچه و دستمو دراز کردم که بیاد بیرون..
با قدمای اروم اومد سمتم و دستشو محکم گذاشت تو دستم ولی بالا نیومد.
خبیث تر از خودم نگاهم کرد و گفت: تا حالا چیزی راجب کارما شنیدی؟!
یا خدا..
یا ابلفضل..
هول خندیدم و گفتم: می‌دونم که الان قراره بیای بالا پسر خوب.. کارما قرار نیست تو این یه مورد به خصوص کار کنه..
یه ابروشو داد بالا.
- خب.. دوشیزه رابرتسون.. فک کنم قراره یکم آب تنی کنی..
یه دفعه احساس کردم دستم کشیده و زیر پام خالی شد و به ثانیه نکشید که خیس خالی شدم..
سرمای آب حالمو جا آورد و خستگی بدنمو گرفت.
جیغ بلندی همراه با خنده کشیدم و وقتی چشم باز کردم تو آب روبروی ویلیام بودم..
با غیظ و عصبی گفتم: تو!!!! تویِ.... لعنتی!!!!!!!!!!
خندید و از ترس کمی رفت عقب.
با غضب و خشم رفتم سمتش که شروع کرد به پاشیدن آب رو سر و صورتم..
اوایل بخاطر آبی که تو دهنم می‌رفت شدیدا سرفه میکردم ولی بعد که قلقش دستم اومدم منم شروع کردم به آب ریختن روش.
دوتایی رو هم آب میریختیم و بلند میخندیدیم..
بعد از نیم ساعت انقد تقلا و شیطونی کردم که دیگه جون تکون خوردن نداشتم..
دستامو بالا بردم و درحال نفس نفس زدن گفتم: صلح؟
- صلح..
ای بلندی گفتم و اکوی صدام به خودم برگشت.. رفتم سمت ویلیام و همون لحظه پاهام سرخورد..
زیر دلم خالی شد..
داشتم میوفتادم تو آب که ویلیام محکم گرفتم و به خودش چسبوند..
مبهوت چشاش شدم..
آخ..
جفتمون به نفس نفس افتاده بودیم..
نگاهم از رو تک تک اجزای صورتش رد شد.
شصت‌شو رو چونم کشید.
گفتم: خیس شدم..
- دروغ میگی!
با خنده به سینش زدم و گفتم: عهه ویلیام!
اروم موهامو بوسید..
خنده رو لبم خشک شد..
فقط چشامو بستم و دستمو انداختم دور گردنش و انگشتامو رو موهای خیس پشت سرش کشیدم..
وقتی سرشو آورد عقب دوتا شصت‌شو رو گونه هام کشید.
واسه اینکه نگاهش کنم مجبور. میشدم سرمو بالا بگیرم.
لبامو بهم فشار دادم و گفتم: ویلیام؟
- جانم؟!
اوفف خدااااا...
کلا یادم رفت چی میخواستم بگم..
چشامو تاسف بار بستم و گفتم: یادم رفت..
لبخند کجی زد و مغرور گفت: آره دیگه این خاصیت منه! هرکی جلوم باشه نفس کشیدنم یادش می‌ره..
خدایا یعنی ویلیام نوبر بود!
- اوهوع پیاده شو باهم بریم!
- بشم؟!
اخم ریزی کردم و گفتم: ها؟
- می‌خوام پیاده شم باهم بریم..
- بخدا بعضی وقتا یه جوری فاز خل بودن میگیری که میترسم!
تأکید کرد: بشم؟!
بیخیال و کلافه گفتم: بشو بشو!!
یهو رفت زیر آب و احساس کردم دارم میرم بالاتر.
منو تو یه حرکت بلند کرد و گذاشت رو شونه و گردنش..
از ترس جیغ بنفشی کشیدم و گفتم: بخدا الان میوفتم..ویلیام!!!... ویلیااام!!! یا حضرت پشم!!!!
ویل درحالی که من رو شونش بودم از آب دراومد و با هرتکونی که میخورد قلبم دومتر جابجا میشد..
موهاشو محکم چنگ گرفتم و با همون جیغ گفتم: بخدا این بالا به یه مو بندم!! ویلیااام!!
- تا تو باشی که انقد سرتق و تخس نباشی!
- ویلیام تروخدا.. میوفتم دست و پام می‌شکنه اخراجم میکنن! واااای اگه حالیش شد!
بدون توجه به من پاهامو گرفته بود و ریلکس راه می‌رفت..
با زار و غر گفتم: چقدر یه بشر می‌تونه نفهم باشه؟؟ ای خداااا...
- همینقدر که من هستم..
با حرص گفتم: خداروشکر که بهش پی بردی..وای دارم میوفتم..
دیگه کم کم به اون بالا عادت کرده بودم ولی هنوزم از تکونای یهوییش فشارم میوفتاد.
تو سکوت راه می‌رفت و صدای له شدن شاخ و برگ زیر پاهاش تو جنگل می‌پیچید..
بلند و بی‌حوصله گفتم: خر داریم خر فروشی..چه خری! سواریش بیسته! حرف گوش نکنم هست!! ااهاای مردم کسی خر نمیخواد؟! قیمت مناسب..
صدایی ازش نشنیدم..
اضافه کردم: میزنی منو میکشی میشی قاتل بدبخت دست خودتو به خون آغشته نکن!!
- اغشته؟!
با کف دستم زدم تو سرمو و گفتم: چیز..ینی آلوده!آقای روبرتوچیو! نصف فروش کارخونت بخاطر وجود منه میدونستی؟!
- نه من فقط سهامدار اونجام.. کس دیگه ای از طرف من ادارش می‌کنه..
دست به کمر زدم و یهو احساس کردم دارم به عقب متمایل میشم‌‌..
دلم هری ریخت.
جیغی کشیدم و گردی صورتشو دور بازو و‌ارنجم گرفتم و گفتم: خب اگه نمی‌دونی باید به جرعت بگم بیشترین کسی که تو این دنیا روبرتوچیو خورده منم!
- جالبه..
- مث گل قالیه! حالا بزارم زمین..
- نمیتونم..
کلافه گفتم: چراا؟؟؟
- چون وسط تنبیهی!
نمادین زار زدم و دیگه چیزی نگفتم.
فقط با صورت تخس و در هم زل زدم به اطراف تا رسیدیم خونه..
وقتی رسیدیم همه بخاطر سر و وضع خیس و اینکه چرا رو گردن ویلیام بودن کلی سیم جیممون کردن و با کلی دردسر تونستیم از دستشون در بریم و بلاخره بریم طبقه ی بالای خونه، جایی که تاحالا ندیده بودمش..

•Sofia• Where stories live. Discover now