عجل معلق

598 62 16
                                    

بعد از شام مفصلی که به گفته ی رزا، سه تایی درست کرده بودن نیما مارو سمت یه اتاق پذیرایی دیگه هدایت کرد که لحاف تشک از قبل پهن بود.و
جولی- تو واقعا از قبل اینارو پهن کردی؟
نیما- بله که کردم..
این پذیراییش از قبلی بزرگتر بود و دورتادورش مبلای سفید بود.
گفتم: نیما جان لباسامونو کجا عوض کنیم..؟
نیما- تشریف بیار با من..
نمی‌دونم چرا وقتی جدیم حرف میزد آدم خندش می‌گرفت.. خیلی بامزه بود.
منو برد تو یه اتاق با تخت دونفره و یه آینه قدی خیلی بزرگ و باحال..
با دیدن تخت دونفرش شکم رفت سمت اینکه زن داشت.. پررویی بود، ولی داشت می‌رفت بیرون گفتم: زن داری؟
از حرکت وایستاد و برگشت. رفت تو فکر و مهربون گفت: کی صفا سیتی و ول می‌کنه می‌ره زن میگیره؟
سعی کردم لبخند نزنم..
شونه هاشو انداخت بالا یعنی" آره فرزندم داستان ازین قراره" و رفت بیرون و درو بست.
لباسامو درآوردم و ناخودآگاه تو اون اینه قدی بزرگ نگاهم به خودم افتاد.
به بدنم و لباس زیرای مشکیم.
سرتاپامو زیر نظر گرفتم تا اشکالی پیدا کنم و رفعش کنم، ولی چیزی نظرمو جلب نکرد..
بخاطر رژیمی که ارمینه بهم داده بود هیکلم خوب و شکمم تخته بود..
شروع کردم نکته سنجانه با خودم حرف زدن.
- خب..پهلوهام که داخله و رونامم سفته..
چرخی زدم و از پشت خودمو دیدم.. جوری خودمو دید میزدم انگار هیچوقت خودمو ندیده بودم..
البته هم هیچوقت به اندام خوبی که خدا بهم داده بود انقد دقت نکرده بودم..
همینجوری که داشتم خودمو وارسی میکردم یکدفعه در اتاق باز شد.
شیش متر پریدم و سریع برگشتم سمت در..
ویلیام بود!!
خاک به سرم..
با دستام سینه هامو پوشوندم و زانوهامو بهم نزدیک تر کردم و بهش تشر زدم:
- نمیدونی قبل از رفتن به یه جایی باید در بزنی؟؟
به در تکیه داد و شیطون سر ابروهاشو بالا داد و با لبخند کج و خبیث رو صورتش گفت:
- چرا ولی ببخشید دیگه من تو بچگی اتاقی نداشتم که توش زنای لخت خودشونو دید بزنن..
و لبخند کجش تبدیل به خنده ای شد که سعی بر کنترلش داشت..
جدی نگاهش کردم و طلبکارانه گفتم: الان چرا اینجا وایستادی؟!
سقفو نگاه کرد و بعد از کمی فکر ریلکس گفت: خب اینجام زمین خداست درسته؟
- خب.. زمین خدا هست که هست.. به من چه؟!
- منم دقیقا همینو میگم دیگه..
و با لبخند زل زد بهم..
وایسا..
یه بار دیگه حرفمو مرور کردم..
اخخ آخه خدا چرا من جلوی این بشر انقدر باید سوتی بدمممم؟؟
ابروهاشو داد بالا و گفت: خب؟!
دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی ماشالا اینجا مثل عجل معلق ظاهر شدی، از من میپرسی خب؟!
ویلیام همون‌جوری با لبخند شیطونش دست به سینه شد و به چهار چوب در تکیه داد.
ببینش بچه پررو رو!
نفسمو با حرص دادم بیرون و بدون توجه بهش، تو همون وضعیت دنبال کوله ی لباسام گشتم..
پریشون دور و اطراف اتاقو نگاه میکردم و همه چیو زیرو رو میکردم..
درمونده زیر لب گفتم: پس این کوله ی احمقو کجا گذاشتم من‌...
با صدای ویلیام برگشتم سمتش:
- اینو میگی؟
همون‌جوری که یه شونشو به چهارچوب تکیه داده بود، اروم جدا شد، به قدم اومد جلو و با کتفش درو بست. کوله رو تو یه دستش بالا نگه داشته بود..
با غیظ نگاش کردم و با قدمای سنگین و کوبشی رفتم سمتش.
دست دراز کردم که کوله رو بگیرم ولی کشیدش عقب.
گفتم: ویلیام اذیت نکن دیگه لباسام اون توعه!
باز این کرمش بالا زده ها!!
عجبااا..
خبیثانه نگاهم کرد.
قدم به کوله که بالا نگه داشته بود نمی‌رسید.
پریدم بگیرمش که پام کج شد و تعادلمو از دست دادم..
داشتم میوفتادم که با دست آزادش کمرم و گرفت و منو به خودش چسبوند که نیوفتم.
اینم بگم که محکم و ناخواسته رو پاش لگد کردم ولی خم به ابروش نیورد..
فاصلش باهام کم شده بود.. اخم ریز و شیطونی کرد و گفت: چرا مواظب نیستی بچه؟!
ازش حرصی شدم..
لبامو خط کردم و با لبخندی مصنوعی و آرامشی  که غیظمو نشون میداد گفتم: اگه شما کوله رو بدین من مواظب خودم هستم!!!!!!
نمی‌دونم چرا ازش حرص داشتم.. شاید بخاطر جوابی بود که تو بازی داده بود... شایدم بخاطر توقع بی‌جای خودم..
درهرصورت ازش حرصی بودم.. دوست داشتم یه ذره اذیتش کنم..
بلند خندید و گفت: خب تو این دنیا همه چیز بده بستونه، درست میگم؟
قلبم شروع کرد به وحشیانه تپیدن.. گفتم: ی..یعنی چی؟
- یعنی بده... بستون! یه چیزی میدی، در ازاش یه چیزی میگیری!
و شیطانی نگام کرد.
هنوز بهش چسبیده بودم. گفتم: ببین یه کاری نکن یه کاری کنم امشب بغل نیما بخوابیا! اونم از خدا خواسته تا صبح سفت بغلت می‌کنه!
ابروهاشو جوری بالا داد که یعنی " نه... خوشم اومد!"
گفت- پس یعنی قرار بود مامان دخترام امشب پیش من بخوابه..
آخ.. چقد گوگولی شده بود!
ولی من... هنوزم ازش حرصی بودم!
خندمو با غیظ کنترل کردم کردم طلبکارانه گفتم: خب که چی؟!
لب و لوچشو پایین داد و ریلکس گفت: سه دقیقه!
صورتمو جمع کردم..
دیگه داشت هزیون می‌گفت..
- چی میگی؟! خل شدی؟
- الان سه دقیقست مامان بچه هام سفت بغلم کرده..
به خودم نگاه کردم که یه دستم رو پهلوش بود و یکی دیگه رو سینش..
از کلم داشت آتیش میزد بیرون..
لبامو جمع کردم و عصبی گفتم: دیگه داری اتیشیم می‌کنی!!!
ابروهاشو مشتاق بالا داد و گفت: بلاخره؟!
مثل احمقا گفتم: بلاخره چی؟
- بلاخره آتیشی شدی.. خوبه یه قدم پیشرفت حساب میشه!
به گردنش خیره شدم و رفتم تو فکر..
هیییییی!!!!!!
لعنتتتتتتت!!!!!
منظورشو تازه فهمیدم!!! من ساده رو بگو منظورم این بود که داره از کلم آتیش میزنه بیرونن!!!
من چقدر سادم!!!
به اوج انحراف یه انسان پی بردم...
نفسمو با صدای تعجب داخل دادم و با چشای گرد نگاش کردم..
- خییلی بی ادبی!! منحرف بدبخت..
ریز و مردونه خندید و گفت: شد پنج دقیقه!
دیگه منم خندم گرفت..
- دیوونه! نمی‌خواد مثل زمین فوتبال هی ساعت بدی..
ازش جدا شدم و یادم افتاد که لختم!!
آخ خدااا..
کوله رو ازش گرفتم و گذاشتم رو تخت و خم شدم و زیپشو باز کردم.
سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم ولی الان رفته بود تو فاز نفهمی.. واسه همین بدون اینکه چیزی بگم یه تیشرت و شلوارک تا رون درآوردم و رو به اینه شروع کردم به پوشیدن شلوارکم.
از تو اینه، نگاه زیر زیرکی به ویلیام انداختم که همون‌جوری وایستاده بود و به در تکیه داده بود.
تیشرتمو جلو روم نگه داشتم که ببینم پشت .و روئه یا نه که یهو در به ویلیام کوبیده شد و وقتی با غر رفت کنار، جولی اومد تو و با دیدن من لخت و ویلیام تو اتاق، تنها، نگاهش رو منو ویلیام چند بار چرخید.
چشامو تلخ بهم فشار دادم..
خدایا الان مگه میشه جولیو جمعش کرد..
تو سکوت اتاق اروم و متحیر گفت- او..
سعی بر درست کردن اوضاع داشتم..
همون‌جوری با سوتین یه قدم برداشتم و گفتم: جولی..
شونه هاشو با خنده ی ریزش آورد بالا و پاورچین رفت بیرون ‌و اروم درو بست و جوری اینکارو کرد که انگار یه نوزاد تو اتاق خوابیده بود.
نفسمو با کلافگی بیرون دادم..  تیشرتمو پوشیدم ولی دیدم برعکسه.
پوففف بلندی گفتم و پامو به زمین کوبیدم..
ویلیام- آرامش!
انگشت اشارمو تهدیدی سمتش گرفتم و با چشم بهم فشرده تشر زدم: هیچی نگو!
مثل روانیا شده بودم..
تقصیر خودش بود خب..
حرصی و پریشون درش آوردم ، برعکسش کردم و پوشیدم..
یه تیشرت قرمز با طرح اسب تک شاخ..
شبیه بچه ها شده بودم.
وقتی پوشیدم ویلیام رفت سر کوله و اروم و با حوصله لباساشو درآورد.
آقای بلک...حالا نوبت منه!
دست به سینه بست وایستادم.
ویل از  گوشه چشم نگاه نافذی انداخت و گفت: بچه برو بیرون دیگه..
اهااا همینه! حالا باید بخوری!
بلند و شیطانی خندیدم و گفتم: زمین خداست درسته؟
- نه.. کی گفته؟!
چشام اندازه ی چرخ کامیون شد..
دهنم باز موند.. عجب آدمیه!
- نمیرم!!
- برو بیرون..
-یادته من بهت گفتم برو نمی‌رفتی؟ حالا بخور!
با قدمای آهسته و پیوسته اومد سمتم.از آرامش قدماش ترسیدم.
قوی باش دختر!
اون حرصت داد! قوی باش و حرصش بده!!
محکم وایستادم و با نیشخند سرمو بالا گرفتم.
چند میلیمتریم وایستاد و از بالا نگام کرد.
زبونمو نصفه درآوردم و انگشتمو چندبار به دماغم کشیدم.
یه دفعه خیلی سریع خم شد و پاهام و گرفت.
تو یه حرکت بلندم کرد و منو رو شونش دولا کرد جوری که پاهام رو شونش و بالا تنم روبروی کمرش بود.
قشنگ سرو ته شده بودمو بافت موهام باز شد.
جیغ کوتاهی کشیدم و با دوتا مشتام کوبیدم به کمرش و گفتم: بزارم پاییین!! میزنی چپ و چولم میکنیا!!
بدون اینکه چیزی بگه درو باز کرد و رفت بیرون..
بلند خندیدم و گفتم: بزارم پایین... ویلیام!... الو.. حاجی... بلک!!...بزارم پایین..
- سزای بچه ی سرتق همینه..
- هوی ویلیام الان میخورم به درو دیوار..
رفت تو حال و همینکه رفتیم سرو صدای بچه ها با دیدن ما به سکوت مطلق تبدیل شد..
مظلوم و موش گفتم: یکی کمک میکنه؟ این هرکول منو گروگان گرفته..
از سرو ته بودن سرم گیج رفت..
ویلیام- جولی بیا دوستتو تحویل بگیر و تا من نیومدم دست و پاشو نگه دار..
منو انداخت بغل جولی که رو تشکش بود..
صدای ای و خنده و فحشم قاطی شد و صدای پای ویلیام کمرنگ تر.
بزور نشستم و پاهامو دراز کردم..
سرم هنوز گیج می‌رفت.
جولی- قوز نکن مثلا مدلی!
- حال ندارم..
با خنده ی مرموزش نگاهم میکرد.
طلبکارانه پرسیدم: چیه؟
- سوفی؟
- بلی؟!
- یه چیزی بپرسم.. راستشو میگی؟
کمی فکر کردم و گفتم: تا چی باشه..
لب و لوچشو جمع کرد و با ذوق گفت: تو و ویلیام...
- هیس!! هیچی نگو چون هیچ اتفاقیم نیفتاد!! التماست میکنم شلوغش نکن..
- باشه منم خر..
- جولی جدی میگم!
- سوفیا یه چیزی بگم قسم بخور به ویلیام نمیگی!
با تعجب نگاش کردم و مشکوک گفتم: ...چی؟
جولی دهن باز کرد حرف بزنه که به پشتم نگاه کرد و ساکت شد.. برگشتم.
ویلیام با لباس خونگی اومد، لب و لوچشو جمع کرد و بلند گفت: نیما ایال میال؟! نه؟
نیما- نه بخدا.. آدم با مجردیشه که حال می‌کنه!
ویلیام سر تایید تکون داد و رو مبل دونفره ی سفید لم داد و پاشو رو مبل دراز کرد.
نیما چراغارو زرد و  ملایم کرد.
من و جولی رو تشک خودمون نشسته بودیم و من زانوهامو بغل کرده بود و جولی پاهاش دراز بود.
رزا دراز کشیده بود و سرش رو پای مارتین بود که به مبل تکیه داده بود و نیما چهارزانو رو تشکش نشسته بود..
مونیکا زیر مبل ویلیام و فرد کنار من بود.
جومون خیلی گرم و صمیمی بود و این صمیمیت و دوست داشتم.. با هیچی عوضش نمی‌کردم.
ویلیام یه کوسن گذاشت بین پاهاشو یکیو بغلش گرفت.
آخ..
عاشق مردونگی نگاهش بودم... خیلی خوب بود..
نیما- خب..
یهو گوشیش زنگ زد. مشکوک صفحشو نگاه کرد و جواب داد:
- ببببههعهه!! آقای آرش پارسا... چخبر ازین طرفا؟ یاد فقیر فقرا کردی!!
فک کنم به زبون خودشون حرف میزد چون ما نفهمیدیم چی میگه.
- خب؟!... خب داداش هزار دفعه گفتم دست از سر اون دختر بیچاره بردار! اون که گناهی نکرده!!...
یکم درو دیوارو نگاه کرد و گفت: بیبی..ببین برادر من! گوش کن! اون قضیه مال چندین سال پیشه دیگه گذشته ها گذشته.. گناه داره دختر بیچاره!! ..باشه ببین من الان مهمون دارم بعدا بهت زنگ بزنم؟ ناراحت نمیشی که؟ اینجوری که تو میگی باید چند ساعت بشینیم حرف بزنیم.. باشه..فدات داداش... سلطانی! نه بابا این حرفا چیه؟ قربانت خدافظ..
درحالی که گوشیشو با حساسیت میزاشت جیبش خود شروع کرد واسه ما تعریف کردن:
-اوفف این دوست مام داستان داره..
جولی با کنجکاوی گفت: چی شده؟
لب پایینمو گاز گرفتم و اروم گفتم: جول این چه سوالیه؟
نیما تلخ گفت: نه اشکال نداره..
و تلخ تر ادامه داد: این دوستم آرش بود.. آرش پارسا! خر ماین!... یه داداش داشت به اسم عارف خدابیامرز خیلی آدم خوبی بود.. یه روز عموی آرش و عارف که از قضا دختر خیلی زیبایی داشت، با برادرزادش که بشه عارف تصادف می‌کنه و عارف میمیره.. آرشم از خدا خواسته، جای خون‌بهای عارف که یه مبلغ پول خیلی زیاد بود دختره رو میخواد.. دختره ارشو دوست نداره، ولی خب.. خانواده دختره آدمای پولداری نیستن واسه همین مجبوره تن به این ازدواج اجباری بده.. گناه داره دختر بدبخت دلم براش میسوزه. هرچی با این داداشمون حرف می‌زنیم که بابا بیخیال شو.. دست بکش.. گوشش خریدار نیست که نیست!
پس ... پس فقط من نبودم..
فقط من نبودم که قربانی ازدواج اجباری شده بودم!
همه تو سکوت تحت تأثیر داستان قرار گرفته بودن.
نفس تلخی کشیدم و گفتم: طفلک... می‌دونم چی میگی.. سخته.

مونیکا- آخه سوفیا هم همینجوریه دیگه..
نگاه تهدید آمیزی بهش انداختم.. واقعا الان جای این حرف نبود!!
ویلیام سرزنش آمیز گفت- الان این چه حرفی بود زدی؟! چه هدفی پشتش بود؟
نگاه پردردمو به چشمای ویلیام دوختم. زبونمو رو لب پایینم کشیدم و تلخ گفتم: آره.. منم... با کسی که دوسش نداشتم ازدواج کردم.. الآنم نمی‌دونم کجاست. اینجوری قسم میخورد که دوسم داره..
و پوزخند تلخی رو لبام نشست.
حداقل از زیر دستش نجات پیدا کرده بودم!
فرد ابروشو داد بالا و اروم گفت- هنوزم زنشی؟
- چه فرقی می‌کنه؟ الان که باهاش زندگی نمیکنم.
ویلیام با سرزندگی گفت: لطفا ولش کنین این بحثارو اصلا ازین بحثا خوشم نمیاد..نیما گفتی عیال نداری نه؟
اروم گفتم: ویل بهش گیر نده!
ویلیام یکم جابجا شد و گفت: نه نه، من می‌خوام ببینم.. آخه گفت یکیو تو این جمع دوست داره.!
مونیکا - هاا هاا بلاخره سوالاش دامن خودشو گرفتتت! ببین اینجاست که شاعر میگه کارما واقعیه!!
جولی که سخت داشت بازی بدوبدویی ( subway surfers) میکرد، با بیحواسی گفت: اونو شاعر نمیگه..
مونیکا-حالا..
نیما سرشو انداخت پایین و چهرش رنگ خجالت گرفت.
ویلیام- اوهوو اقا نیما گل از گلش شکفت! بگو ببینم.. مارو با خودت ندار بدون.
نیما که با پاچه ی شلوارش ور می‌رفت رو یه دستش لم داد.
- نه بابا بیخیال.. تو خودت چی ویلیام؟
- من مجردم.
کلافه گفتم: بخدا اصن مجرد یا متاهل بودنمون مهم نیستا!
ویلیام که بچگیش اود کرده بود گفت: نه می‌خوام ببینم اون بدبخت آواره کیه..
لبمو گاز گرفتم، چنگی نمادین به صورتم زدم و سرزنش آمیز نگاش کردم.
نیما با لبخند محو و تو فکر به سقف خیره شد.
ویلیام- الانم که داره اون بیچاره رو حامله می‌کنه..
بلند خندیدم و دو دستی جلوی دهنمو گرفتم.
وقتی باهاش بودم نیاز نداشتم دنبال چیزی باشم که حالمو خوب کنه..
خوشبحال زنش که هرروز و هر ساعت چنین مردی کنارش بود!
نیما- خودم بعدا به خودش میگم..
فرد- ببین الان چهارتا زن اینجا بیشتر نیستن، رزا، جولی، مونیکا و سوفیا..
مونیکا که از غیرت آبکی داداشش متعجب شد با چشای گرد نگاش کرد و متحیر گفت: داداش؟؟؟
ویلیام عدد سه رو با انگشتاش نشون داد و تاکید کرد: سه تا دختر! جولی، رزا و مونیکا..
دلم تکون خورد..
آخ..
قربونش برم..
نگاهم و ازش دزدیدم که نیما گفت: خب راهنمایی میکنم، سوفیا نیست. ولی جسارت نباشه ها... اونی که مد نظر دارم از بقیه ی دخترای جمع خوشگل تره..
من- دستت درد نکنه دیگه!
مارتین- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه..
تو همین حین صدای اس‌ام‌اس گوشیم دراومد.
بازش کردم:
- دوشیزه رابرتسون عزیز.
خرسندیم که پذیرای حضور جنابعالی در کت واک یکشنبه شب به مناسبت شروع هفته ی مد ونیز باشیم. اگر نظر به شرکت دارید، با مسئول استار دریمز شعبه ی ونیز تماس بگیرید.
با احترام
تیم استار دریمز.
پشت بندش یه شماره فرستادن.
خشکم زد.
از کلام افتادم..
ک‌‌‌..کت..و..
جولی داشت از باختش داد و بیداد میکرد که با دیدن قیافه ی بهت زده ی من ساکت شد. پرید سمتم و گوشیو از دستم بیرون کشید ولی دست من همون‌جوری موند.
خدایا..
احساس کردم فشارم افتاده. با لکنت زبون گفتم: ن..یما...یه ذره‌‌...ن...نمک..ب......بعم میدی؟
همه چهاردست و پا و درحال پرسیدن چی شده؟ چرا خشکت زده؟ اومدن سمت و ما بالاسر جولی مشغول خوندن شدن..
ویلیامم از رو مبل خیز گرفته بود و داشت میخوند..
ولی من همون جوری بودم.
بدنم سست شده بود..

•Sofia• Where stories live. Discover now