پشت بوم

453 51 7
                                    

*با آهنگ tennis court از lord بخونید.

صبح زود رفتم پاساژ یه دست لباس خوب و موقر واسه خودم و یه پیراهن سفید واسه سوفیا گرفتم..
از سایزش مطمعن بودم.
لباسو با یه نامه که روش نوشته بود:

" امروز، 5 عصر پشت بوم..
پ.ن: پیراهن رو با وسواس گرفتم ضد حال نزنیا!
پ.ن۲: قبلشم غذا نخور.
پ.ن۳: نگو که دارم همه چیو لو میدم!..
میبینمت! "

از دور میدیدمش که نامه رو چند دور خوند و با هر دور خوندنش می‌خندید.
این بشر کیه که خندش باعث میشه تا شب کیفم کوک باشه؟
پشت بوم رو با دکتر هماهنگ کردم و با شنیدنش خیلی سریع قبول کرد و خیلیم خوشحال شد.
ساعت چهارونیم لباسامو پوشیدم و تبدیل به همون ویلیام خوش‌تیپی شدم که دخترا براش غش و ضعف میرن و راس ساعت پنج درحال بالا رفتن از پله های بیمارستان بودم.
دل تو دلم نبود سوفیارو تو اون پیرهن سفیدی که گرفته بودم ببینم.
دستامو به لبه ی پشت بوم گرفتم و نگاهم رو به کله ی مردم دوختم..
نفس عمیقی کشیدم.
تو میتوانی ویلیام!
همون لحظه با صدایی که از پشتم شنیدم برگشتم..
- نگو که میخوای بخاطر من خودکشی کنی!
وقتی که دیدمش دیگه نتونستم ازش چشم بردارم..
تو اون پیراهن سفید..
واای!
یه لحظه حس کردم فشارم افتاد.
آرایش ملایمی کرده بود و به موهای کوتاهش تل پارچه ای زده بود..
میخواستم ولی نمیتونستم چشم ازش بردارم. حس جوونای هجده ساله‌ی بیجنبه بهم دست داد!
خجالتی خندید و شیطون گفت: زشت شدم اینجوری نگاه میکنی؟
سریع گفتم: ن..نه نه اصلا..
دستامو باز کردم و مغرور گفتم: من چی؟
ریز خندید و جواب داد: تو خوشتیپ شدی..
شیطون ادامه داد: خوش به حال سوفیا!
اخه قربونت برم من که!!!!
دستمو سمتش دراز کردم که دستشو اروم تو دستم گذاشت.
دستاش یخ بود!
خداییش دیدن من انقدم استرس نداره ها! منم! ویلیام خودمون!
محکم کشیدمش سمت خودم و محکم بهم خورد و افتاد تو بغلم..
زل زد تو چشام و بخاطر دستم که دور کمرش حلقه شد نتونست تکونی بخوره.
نفس عمیقی کشید و بی خجالت گفت: عطرتو دوست دارم!
خمار گفتم: منم اگه فقط عطرتو دوست داشتم انقد بدبختی نمیکشیدم!
شیطون ادامه دادم: ببین چی پیدا کردم!
لحظه ای ازش جدا شدم،  گرامافونی که صبح خریده بودم  رو روشن کردم و شروع کرد به خوندن یه آهنگ قدیمی فرانسوی.
دستای سوفیارو گرفتم شروع کردیم به رقصیدن..
احساسم با کلمات توصیف نمیشدن..
اون لحظه..
پیراهن سفیدش..
نگاهای یواشکی و خجالتیش به صورتم..
دست چپش دور گردنم و دست من دور کمرش..!
حاضر بودم کل داراییمو بدم، شده حتی یک دقیقه، ولی اون لحظه بیشتر باشه!
چشام تو چشاش قفل شدن.
با لذت و بدون کلمه ای صحبت باهم حرف می‌زدیم..
با چشمامون!
زمزمه کردم: چقد بِدم میزاری تا روز مرگم نگاهت کنم؟
لب پایینشو گزید و معترض گفت: عه الان چه وقت این حرفاست؟ اتفاقا ماهایی که اینجاییم تازه از مرگ نجات پیدا کردیم!
نسیم خنک و بهاری ای که وزید لبخند رو لبم آورد..
با لبخند و خمار گفتم: بگو چقدر میخوای لعنتی! بگو خجالت نکش..
- چقدر چشم چرونی!
ریز خندیدم و ترسیدم قربون صدقش برم بزنه همه چیو خراب کنه.
دستم از کمرش پایین تر رفت که فشار دستاش دور گردنم بیشتر شد و فهمیدم استرس گرفته.
محتاطانه گفت: ویلیام؟
- جانم؟
از جانمم تعجبی کرد و پرسید: چرا من؟!
اخم ریز و سوالی‌ای کردم که اضافه کرد: چرا..من؟! ینی تو خیلی عجیب وارد زندگیم شدی! من همش یه روزه دیدمت و حس میکنم صدساله میشناسمت! حس میکنم باهات.. راحتم! می‌دونم خیلی مسخرست و الان قراره بهم بخندی ولی..نمی‌دونم..
خیلی جدی گفتم: من هیچوقت بهت نمیخندم!
نگاهش عجیب شد و گفت: برام عجیبه من چطور.. پسری رو که تاحالا ندیدم انقدر میشناسم!!
چونشو بین انگشتام گرفتم و مهربون گفتم: این بحثارو ول کن کلوچه، اوردمت اینجا یکم حال کنی نه اینکه بدتر غصه بخوری..
خواستم سوفیا صداش کنم ولی ترسیدم قاطی کنه. محتاطانه پرسیدم: چی صدات کنم؟
خودشو بالا تر کشید و سخت تو فکر رفت..
کلافه شد چون جوابیم نداشت که بده!
بیقراریش رو دیدم ولی گذاشتم فکر کنه..
فوقش میخواد وحشی بازی درآره دیگه منم سفت گرفتمش.
ولی برخلاف انتظارم مظلوم گفت: اگه.. بگم.. سوفیا صدام کن ناراحت میشی؟
خون تو رگام از حرکت وایستاد!
- چ..چرا باید ناراحت شم؟!
بی خجالت گفت: اینکه خودمو جاش تصور کنم.. باتو.. حس خوبی پیدا میکنم، احساس میکنم سوفیا خیلی خوشبخت بوده که تورو داشته!
قلب بی جنبم خودشو به درودیوار میکوبید!
گنگ نگاهش میکردم.
ای خدا سوفیا خودتییی!!!!
سوفیای من تویی!
مهربون گفتم: سوفیا کوچولو.. فردا صبح زود آماده باش می‌خوام ببرمت یه جایی!
تا چند ثانیه بعد از حرفم هنوز تو فکر بود ولی بعد با لبخند سر تکون داد و گفت: کجا؟!
- نمی‌گم که..سوپرایزه! چهار صبح حاضر باش. میخوای بیدارت کنم ؟من مشکلی ندارم!
بلند و شوک شده گفت: چهار صبح؟!!! مگه جنگه؟؟؟
نوک بینیمو به شقیقه‌ش چسبوندم و خمار گفتم: فقط کاری که میگم و بکن.. سوفیا!
دلم از نگاهش حال غریبی شد..
با ریتم آهنگ دستشو بالا گرفتم و یه دور چرخوندمش‌ و بدنشو به بدنم چسبوندم.
الان دیگه وقتشه!
وقت موشک بعدیه!
چشامو با عشق و لذت بستم و لبامو نزدیک لباش کردم که با ضرب کشیده ای تو صورتم پریدم و چشامو باز کردم.
گوشام سوت کشید چه دستش سنگینه!
بیقرار و کلافه گفت: نکن ویلیام!!.. اه، من..
لباشو بیقرار بهم فشرد و ملتمس گفت: میشه برگردیم پایین؟
- خیلی خب باشه ببین من.. ببخشید!.. بیا فراموشش کنیم..
پوزش طلبانه ازم جدا شد و رفت لبه ی پشت بوم..
بلند و نگران گفتم: بیا اینور خطرناکه!
ولی بی‌توجه بهم دستاشو به لبه گرفت و سرشو بالا نگه داشت و چشاشو بست.
هوای بهارو بو میکشید!
نمیدونست این خودش هوای بهاره!
خبیث گفتم: تروخدا واسه من خودکشی نکن تمنا میکنم.
- برو بابا چه خودشو دختر کُش میبینه!
خندمو خوردم و از پشت بغلش کردم.
اون بدن کوچولو بغل کردن داشتا!
مظلوم و مشتاق گفتم: الان میخوای بخیه ی سینمو ببینی؟
با خنده و طلبکارانه برگشت سمتم و گفت: تو اولین بارته تصادف می‌کنی نه؟!!
مثل بچه ها سر تکون دادم که گفت: نشون بده ببینم کشتی منو!
با اشتیاق کرواتم و بعد دکمه های پیراهنم و باز کردم و بخیه سینمو نمایان کردم..
سوفیا با دیدن جای بخیم صورتش رو جمع کرد و نگران گفت:زخمت خیلی عمیق بود نه؟
انگشتشو نزدیکش کرد ولی از ترس اینکه دردم نگیره سریع عقبش کشید و دست نزد.
گفتم: ببوسش!
متعجب نگاهم کرد..
ادامه دادم: ببوسیش خوب میشه!
- بابامم همیشه همینو بهم می‌گفت! وقتی دستش زخم میشد میگفت ببوسش خوب شه..
نگاهش گنگ گیج شد.
اول نکته ی قضیه رو متوجه نشدم ولی..
گفت باباش؟!!!
ینی داره یادش میاد؟؟!!
بال درآوردم ولی میدونستم باید ذره ذره جلو رفت!!
- خب.. من منتظرما! ببوسش دیگه!
خجالتی لباشو فشار داد و سرشو نزدیک سینم کرد.
چند میلی متری سینم خبیث گفت: اصن من چرا باید سینه ی یه غریبه رو ببوسم؟؟
خانومها آقایون.. خدای ضد حال اینجا تشریف دارن!!
کلافه گفتم:جان من ناز نکن دیگه..
تو همون فاصله گفت نوچ!
اومد بره عقب که گودی ارنجهامو پشت سرش گذاشتم و سرشو جوری محکم بغل کردم که صداش از اون داخل اومد:
- اای نمیتونم نفس بگیرم!
ولی من از لذت بغل کردنش چشامو بسته بودم..
ریز خودشو از زیر دستم بیرون کشید و بوسه ی آرومی رو جای بخیم گذاشت که کلا حالمو دگرگون کرد‌..
گرمای نفسش..
آخ خداجون..
دستی دستی بهم لذت تزریق کرد!
داشت سرشو بالا میورد که گفتم: دوباره!
بلند خندید و دوباره بخیمو بوسید که با ته خنده گفتم: دوباره!
متعجب گفت: ویلیام؟؟
- جااانم؟
- خوبی تو؟
- اوفف جون تو بهتر از این نمیشم!!
موشکافانه گفت: من که فکر نمیکنم!
یکدفعه خودشو از عقب ول کرد و من با بیشترین سرعتی که داشتم دستمو بردم زیرش و کمرشو با چنگ گرفتم..
پوفف..
هرچی زده بودم پرید!!
انقد یهو شوک و استرس بهم وارد شد که دستام میلرزیدن..
عصبی و کلافه گفتم: سوفیا چرا اینجوری می‌کنی تو قلبم گرفت!!
ولی همونطور که بین زمین و هوا تو دستای من بود، دستاشو باز کرد و به آسمون خیره شد.
محکم و کلافه بالا کشیدمش، دست گذاشتم پشت گردنش و جدی و شمرده شمرده گفتم: دیگه.. با من.. ازین شوخیا.. نکن! باشه؟! به هیکلم نگا نکن من قلبم ضعیفه!
خبیث و شیطون گفت: قول نمیدم!
و با نوک انگشتش به دماغم ضربه‌ای زد و رفت اون طرف پشت بوم و با دیدن میز شامی که چیده بودم چشاش گرد شدن..
دهنش باز شد و با بهت و حیرت نگاهی به من و نگاهی به میز که با سلیقه ی دختر کش جناب بلک تزئین شده بود مینداخت!
دستاشو جلوی دهنش گرفت و با حیرت پرسید: تو... تو این..وسایلارو از..کجا.. آوردی؟!! اینجا.. بیمارستانه؟!!
قدمای بلند و اروم برداشتم و دست به جیب گفتم: کاری نداشت.. قابلتم نداره این واسه عذرخواهی بود که دیروز دکمه حراستو زدم!
لباشو با غیظ و لبخند جمع کرد و گفت: کینه ای نباش!
با دوتا دستام میز رو اشاره کردم و گفتم: چطوره حالا؟! دوست داشتم غذاشم خودم بپزم ولی خب دیگه، تو فک کن من پختم..
درحالی که دکمه های لباسم همچنان باز بودن، مثل جنتلمنا صندلیش رو عقب کشیدم و خانومانه نشست.
از لبخند و نگاهش به میز معلوم بود فکرشم نمیکرده!
دوتایی بعد از کلی شوخی و خنده و ناخونک زدن به غذای همدیگه شاممونو خوردیم.
هراز چندگاهی وقتی زیاد می‌خندید پشت سرشو با دست نگه می‌داشت و سعی می‌کرد آرومتر بخنده.
وقتی غذا تموم شد بدون دست زدن به میز، دست تو دست رفتیم پایین.

•Sofia• Où les histoires vivent. Découvrez maintenant