دلم هری ریخت..
خیلی سریع افتادم تو آب دریاچه..
صدای جیغ و داد از بالا بلند شد..
از ترس خونسردیمو از دست دادم و وحشیانه دست و پا میزدم..
یاد حرف ویلیام افتادم که میگفت اینجا خیلی عمیقه!
خدا...
هرچی سعی میکردم یه جای پا پیدا کنم نتونستم..
قلبم داشت از جا کنده میشد!
از استرس بدنم رو ویبره بود.
دستامو محکم تکون دادم و پردرد و ترسیده داد زدم: کمکک!!!!
سرم هی میرفت زیر آب و واسه یه ذره نفس بزور دماغمو از آب بیرون میوردم ولی باز برمیگشت..
تقلا میکردم..
داشتم جون میکندم!
تو همون چند ثانیه چند لیتر آب خورده بودم..
ترس وجودمو برداشته بود!
یعنی قرار بود بمیرم؟
به همین راحتی؟؟
یه داد بلند زدم..
دیگه نمیتونستم نفس بکشم..
ته دلم خالی شد.
دلم بهم پیچید..
توی سرم یخ کرد..
انگار یکی دستاشو گذاشته بود دور گلوم و خفم میکرد..
ابو چنگ میزدم!
سرفه های شدید و پر تقلا میکردم...
چرا کسی کمکم نمیکنه!!!
بدنم از بس که دست و پا زده بودم سست شده بود..
از ترس اینکه بمیرم چشمم به آسمون بود و تقلا میکردم سرمو بالاتر از سطح آب نگه دارم..
ولی نمیتونستم..
گلوم از داد درد میکرد!
دیگه نتونستم!
نتونستم دست و پا بزنم و واسه نفس کشیدن تلاش کنم..
دهنم باز بود از بس آب خورده بودم احساس میکردم معدم قراربود منفجر شه!
قدرت آب، تواناییمو ازم گرفته بود..
بدنم سِر شده بود..
احساس کردم یه چیزی پاهامو پایین میکشه..
همه روی چوب تبدیل به نقطه شده بودن..
صداها و دادای محوشونو میشنیدم ولی دیگه قدرت داد زدنم نداشتم..
رفتم زیر آب..
زیر آب تاریک و ترسناک بود!!
سرمای آب تو وجودم رخنه کرد..
مرگو با تمام شکوهش پذیرفته بودم..
مرگ..
دیگه هیچی احساس نمیکردم!
نه صدایی..
نه سرمایی..
نه تنگی نفسی..
بدنم حسی نداشت..
خودمو به دست اب سپرده بودم..
ولی کاش قبل از مرگ..
کاش قبل از مرگ به ویلیام..
ینی اونجا دیگه قرار نیست ویلیامو ببینم؟؟
هر صدم ثانیه که میگذشت تاریک تر میشد تا اینکه همه جا تاریک مطلق شد و آرامش عمیقی توم رسوخ کرد و وجودمو فرا گرفت........
- میشه یه لحظه برین کنار بتونه کارشو بکنه؟؟
- اگه بمیره چی؟!
- میمیری نفوذ بد نزنی؟؟ این کارشو بلده!!
- ااااا داره آب بالا میاره!!
- نشونه ی خوبیه؟!
- یه لحظه دهنتو ببند بزار تمرکز کنه!!صداها تو مغزم میپیچید..
آبی که از معدم بالا میومد و از دهنم خارج میشد و احساس میکردم..
خواستم چشامو باز کنم ولی نور خورشید نزاشت..
چقدر سرد بود!!
داشتم یخ میزدم!
یه چیزی هی بین قفسه سینمو فشار میداد و باعث میشد آب معدم خالی شه.
همینجوری آب از دهنم بیرون میومد و احساس سبکی بینظیری بهم دست میداد..
چشامو اروم باز کردم..
همه جا تار بود..
چیزای رنگارنگ و تاری میدیدم!!
- عههه چشاشو باز کرد!!
- خودمون داریم میبینیم..
چشامو محکم به هم فشردم و ایندفعه بیشتر بازشون کردم و دیدمو بدست آوردم.
اولین چیزی که دیدم صورت ویلیام بود..
خیس و اخمو!
متشوش و جدی دستاشو بین قفسه سینم گذاشته بود و با حرکات ریتمیک فشار میداد.
وقتی دید چشامو باز کردم دست از کار کشید و مضطرب و منتظر بهم چشم دوخت..
یعنی زنده بودم؟!
نمرده بودم؟
یعنی قرار بود بازم ویلیامو ببینم؟
تو دلم جشن و سرور برپا شده بود ولی قیافه ی خستم بروزش نمیداد..
باد ملایمی وزید و از سرما لرز محکمی کردم..
آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم: من.. زندم؟
همه بلند و خوشحال از اینکه سالمم زدن زیر خنده..
همه غیر از ویلیام!
ویلیام با سرو وضع خیس، مضطرب و نگران بهم چشم دوخته بود..
دستمو سمتش دراز کردم و بلندم کرد..
دندونام از سرما بهم میخورد..
جولی بی معطلی یه پتوی نازک و گرم دورم انداخت..
چیزی که شدیدا بهش نیاز داشتم!
پتورو سفت دورم پیچیدم و توش جمع شدم.
از سرما گرمایی که شدم موهای تنم سیخ شد.
بقیه سریع مشغول صحبت با همدیگه شدن..
خسته و خطاب به ویلیام گفتم: تو چرا خیس شدی؟
با لبخند کج و جدیش زل زد تو چشام..
جولی ضربتی و چهارزانو کنارم نشست.
دستاشو بهم کوبید و مشتاقانه گفت: واای نمیدونی تو اون پایین بودی اینجا چه خبر بود! جبار سینگ بازی داشتیم!
مشتاق ولی بیحال گفتم: جدا؟
- اوفف آره!! بزار برات بگم..خب ببین اول که افتادی هممون هی همدیگه رو نگاه میکردیم نمیدونستیم چی شده ولی تو همینجوری داشتی غرق میشدی و دست و پا میزدی و ما همینجوری همو نگاه میکردیم..
لبخند خسته ای زدم و گفتم: مرسی که انقد به فکر بودین!
جولی خندشو کنترل کرد گفت: حالا گوش کن!! بعد مونیکا زنگ زد آمبولانس ولی آمبولانس خیلی طول میکشید بیاد. بعد..
خنده ی ریزی کرد و با ذوق گفت: یه نفر اینجا بود که خیلی غیرتی شد..
وسط حرفش پریدم: چه ربطی به غیرت داره؟!
- یه بار دیگه وسط حرف من بپری دست و پاتو میبندم میندازمت تو آبا!!!
با خنده گفتم: باشه..
- خب...کجا بودم؟.. آها!! یکی اینجا رگ غیرتش زد بالا و گفت..
(صداشو کلفت کرد)
-چی؟! وایستادین آمبولانس بیاد درش بیاره؟! میدونی چقدر طول میکشه؟؟!
( صداشو نازک کرد)
- بعد مونیکا گفت: خب آقای بلک ما کاری ازمون برنمیاد که باید وایستیم تا..
لحن عادیشو گرفت..
- بعد آقای شیخ العمارت بدون توجه به حرفای سلبریتی سوسول، تیشرتشو در میاره و میپره تو آب!
به ویلیام نگاه کردم که با تأسف و خنده پیشونیشو گرفته بود..
جولی با پافشاری صورتمو سمت خودش برگردوند و گفت: خب گوش بده کجارو نگاه میکنی؟؟... بعد مونیکا جیغ و داد میکنه و اینا.. صداشم خیلی تیزه بخدا! بعدش آقای شیخ العمارت، مثل قهرمانای مارول پری دریایی داستانو نجات میده..
YOU ARE READING
•Sofia•
Romanceسوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed