اعتراف

644 56 16
                                    

رفتیم پیش بچه ها که بخاطر خاطره های نیما بلند بلند میخندیدن‌‌.
گفتم: به چی میخندیدن؟
مونیکا درحالی که از خنده اشکاشو پاک میکرد گفت: وای نیما فوق‌العادست... ما چرا زودتر پیدات نکردیم؟؟
از خنده هاشون خندم گرفت ولی فقط ناظر بحثشون بودم..
فرد که از زور خنده یه دستش به جولی و یه دستش به میز بود پاهاشو محکم زمین میکوبید..
جولی خطاب بهش گفت: نیما راسته که میگن آیرانیا..
نیما- آیران نه.. ایران!
جولی- همون.. راسته که میگن ایرانیا هر حرفی میزنن اولش فحش میدن؟
نیما- گوه خورده کی گفته؟
زدم زیر خنده..
چقد باحال بود!
مارتین گفت: نیما یدونست واسه نمونست!
نیما- ای بابا شرمنده میکنید آدمو..
رو مبل تکیش نشستم و گربه ی خپلشو بغلم گرفتم..
- سلام تپلو!!
با خستگی مفرط افتاد رو پام..
رزا- خب بریم بازی؟
فرد موز تو دستشو بالا گرفت و گفت:
- چی بازی؟ بخدا اگه جرعت حقیقت باشه با همین موز خودمو میکشم!!
نیما لبخندی شیطانی زد و گفت: نه نترس.. ازون خونه خراب کن ترشو داریم.. بازی اعتراف!
اخم ریزی کردم و درحالی که گربه رو ناز میکردم گفتم: چجوریه؟
مارتین- ببین همه گرد میشینیم یه سری برگه ی سوال داریم.. یکی سوالو میخونه و همه بلااستثنا باید به اون سوال جواب بدن.. نکته اینجاست که سوالارو انسان بیشعوری به اسم نیما طرح می‌کنه که کرم واقعیه!
منم که طرفدار پروپا قرص هیجان!
دلم خواست..
در اتاق باز شد و  ویلیام با قیافه ی گرفته اومد بیرون..
ای بابا.
تنها جای خالی پیش فرد بود..
جوری با بی توجهی به اینکه با فرد رابطه ی خوبی نداشت کنارش نشست که درجا فهمیدم ذهنش هنوز درگیره.
نیما گفت: خب ویلیامم اومد.. تشریف بیارین اونور رو فرش که.. شروع کنیم..
هیجانی شدم.
رو یه فرشی که بغل مبلا بود رو زمین گرد نشستیم..
ویل تقریبا روبروی من نشسته بود.
نیما چراغارو خاموش کرد و فقط چندتا نور ملایم بالا سرمون روشن بود..
با خنده به جولی نگاه کردم که دستاشو بهم می‌مالید.
نیما با یه جام مسی که توش پر برگه بود و یه پارچ پر از مایعی مثل استفراغ اومد و تو دایره جا گرفت.
جام و پارچو گذاشت وسط  گذاشت وسط..
چقدرم سوال طرح کرده بود!
جامش پر از برگه بود.
دستاشو به رونش کوبید و با هیجان گفت:
- خب.. بسم الله! ویلیام یه برگه بردار و سوالم بخون..
نگاه جمع برگشت سمتش.
خم شد و یه برگه برداشت و اوردش جلوتر تا از سوالی که میدید مطمعن شه..
- نوشته.. تو جذاب تری یا بهترین دوستت؟
مشتاق نگاهش کردم..
بهترین دوستاش منو جولی بودیم دیگه..
یعنی چی قرار بود بگه؟
نگاهی کوتاه بهم انداخت و روبه بقیه گفت: بهترین دوستم..
قند تو دلم آب شد.. از نگاهش فهمیدم که منظورش با منه.
سرو صدای جمع بلند شد..
برگه ی بعدیو مونیکا که بغل دستش بود و خودشو از بغل بهش چسبونده بود برداشت..
- اهم.. اینجا میگه که.. آیا کسی تو این جمع هست که دوستش داشته باشی؟
مونیکا سرخ شد و اضافه کرد: بله..
جمع- اوهوووو..
نفر بعدیش ویلیام بود.. نگاهشو به زمین دوخت..
نمی‌دونم چرا مشتاق بودم جوابشو بشنوم!
د حرف بزن دیگه..
ویل بعد از کمی فکر سر نفی تکون داد و رو به جمع گفت: نه..
نمی‌دونم چرا پنچر شدم.. من...من چه توقعی داشتم؟
توقع داشتم بگه دوستم داره؟.. این بچه بازیا چیه جمعش کن!
ولی..‌ ولی نمی‌دونم چرا دیگه حس کاریو نداشتم.. اصن یه جوری شده بودم..
چرا من انقد با خودم درگیرم؟! حواستو بده به بازی!
نفر بعدیش که مارتین باشه بلند گفت: بله!
جمع- بیخیااال!!
مارتین- بخدا..
و سرخ شد..
رزا- بله..
هرچی جلوتر می‌رفتیم و بله می‌شنیدیم نفسای همه تو سینشون حبس میشد.. ولی من نمی‌دونم چرا دیگه دل و دمق نداشتم.
فرد- بله..
سرو صدای جمع بلند شد.. طبق معمولِ هر کسی که جواب مثبت میداد..
جولی- آره!
جولی؟!؟!
با تعجب نگاش کردم..
با چشم و ابرو اشاره زدم کی؟!
ولی جواب نداد.. یعنی کی میتونست باشه؟
شک ندارم فردو دوست داره!
شرط می‌بندم!
نیما- بله..
یا خدا!
وقتی رسید به من همه تو سکوت و مشتاقانه زل زدن به من و نیما گفت: خب.. الان یه نفر میمونه و اگه جواب سوفیاهم مثبت باشه قضیه دیگه واقعا ناموسی میشه و سوالا یکم تغییر می‌کنه.. چون اونجوری بغیر از ویلیام که از دور خارج شده، در بهترین حالت یه مثلث عشقی این وسط تشکیل میشه..
نفسای همه تو سینشون حبس شد.
نفس منم حبس شد.
حالا باید چی میگفتم؟؟
وقتی که هنوز تکلیفم با خودم و دلم مشخص نبود؟
اوف..
نگاه خیره ی ویلیام و رو خودم حس کردم..
دهن باز کردم که مثل خودش بگم نه، ولی نتونستم!
یه چیزی نذاشت..
چرا نمیتونی بگی نه؟؟
مگه دوستش داری؟
اوفف.‌. چقد سخت بود..
یقمو از تنم فاصله دادم تا بلکه یکم هوا بخورم..
از بلاتکلیفی لبامو بهم فشار دادم و سقفو نگاه کردم..
مارتین- سوفیا مثل اینکه داره ده بیست سی چل می‌کنه همین الان یکیو انتخاب کنه.. خدا بزرگه دلاور! تو میتونی..
همه زدن زیر خنده غیر از ویلیام.. چرا اینجوری نگاه می‌کنی.. خب وقتی دوستم نداری نباید توقعیم داشته باشی!
باز اومدم بگم نه ولی نتونستم..
ای خدااا..
ترجیح دادم جواب ندم..
- من جواب نمیدم.
جمع- عههههع!!!!!
- بچه ها من جواب نمیدم.. جریمه داره؟ جریمش چیه؟
نیما- معجون مخصوص نیما جریمه ی جنابعالیه!
به اون پارچ با مایع سبز رنگ نگاه چندشی کردم..
چندش گفتم: توش بالا آوردی؟!
نیما- مخلوط خربزه، موز، اب، شکر، خیار، گوجه و روغنه..
عقی نمادین زدم و با دست صورتمو پوشوندم.
بیشعورا شروع کردن به دست زدن واسه ابتکار نیما.
آب دهنمو سخت قورت دادم..
یا مریم مقدس..
پوف..
هرچی که بود از جواب دادن به اون سوال راحتتر بود!
هراسون گفتم: ب...بده!
جمع: ایوللللل!!!
- خیلی بیشعورین من اینو بخورم شب باید بیمارستان بستری شم!!
نیما- نه دستور پخت من بینظیره!
از پارچ، لیوانو پر کرد و گرفت سمتم..
چقدر زشت بود..
با دستای لرزون و بی میلی لیوانو گرفتم و بوش کردم. از بوش دل و رودم ریخت بهم.
ابروهامو کشیدم تو هم.. همه سکوت کرده بودن و با هیجان نگاه می‌کردن..
با پافشاری گفتم: بخدا میمیرما! حالا از من گفتن بود..
رزا- بخور نترس!
نفس عمیقی کشیدم..
دماغمو گرفتم و لیوانو بردم سمت دهنم ولی برش گردوندم که صدای اعتراض همه بلند شد..
تمومش میکنم..فقط یه قلپ..بنظر ساده میومد ولی نخورده میخواستم بالا بیارم..
عزممو جزم کردم.
دماغمو گرفتم و یه قلپ ازش خوردم.. نفسم بند اومد.. معدم زد بالا. انقدر بدمزه و بود که سریع با بیشترین سرعت ممکن جلوی دهنمو گرفتم و رفتم سمت دری که فکر میکردم دستشوییه..
صدای خنده هاشون بلند شد..
درو محکم بستم.
چندبار تف کردم تو سینک، ولی دیگه رفته بود پایین و مزش تو دهنم مونده بود..
دلم بهم پیچید.. خدا بگم چیکارت نکنه!!
هرچقدر دست تو حلقم کردم که بالا بیارم نشد..
زندگی خدافظ!
درحالی که به نیما فحش میدادم هفت هشت بار دهنمو پر از آب کردم و خالی کردم تا مزش رفت.. نگاهی به خودم تو آینه انداختم..
آرایش چشم و موهای بافته..
هنوزم فکرم درگیر جواب ویلیام بودو بیشتر از جواب اون، درگیر این بودم که چرا من پنچر شدم..
اینکه معلوم نبود با خودم چند چندم اعصابمو خورد کرد. تصمیم گرفتم که دیگه بهش فکر نکنم. این شد که فکرم رفت پیش لوسی.. چقدر دلم براش می‌سوخت..
از فکر اینکه منو مامان، و ویلیامو.... بابا.. صدا میکرد لپام گل انداخت.
قند تو دلم آب شد.. ویلیام خیلی شوهر خوبی میشد، نمی‌فهمم چرا زنش چنین مردیو ول کرد...
یه دقیقه..
من چم شده؟؟
سرمو محکم تکون دادم تا افکار از سرم بپره.
صورتمو با آب یخ شستم.. ساده لوحانه فکر میکردم آب یخ می‌تونه حالمو جا بیاره ولی تاثیری نداشت..
نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون.
سرو صداهاشون بلند بود..
تا منو دیدن رزا گفت: خودش اومد.. زنده ای؟! مدل جمعاتو نکشیم یه وقت..
- نه اوکیم.
نیما- اتفاقا همه گفتن نوبت خودت شد.
همون طور که دستای خیسمو با پشت لباسم پاک میکردم نشستم و گفتم: چی؟
مونیکا- کیس، کیل، مَری..
- یعنی چی؟!
جولی- یعنی باید انتخاب کنی، اگه قرار باشه یکیو تو این جمع بکشی، یکیو ببوسی و با یکی ازدواج کنی اونا کیان؟
- معترضانه گفتم: اینا چه سوالاییه؟؟!
نیما شیطانی ابروهاشو انداخت بالا.. گفتم:
- خب قطعا نیمارو میکشم..
نیما سلیطه وار گفت: یعنی واقعا که.. ای نیما.. هعی نیما...
بلند خندیدم و گفتم: هنوزم تورو انتخاب میکنم..
فرد با خنده گفت- دمت گرم، قشنگ بود..
بهش لبخند زدم و متوجه شدم که زل زده تو چشام.
رزا- خب با کی ازدواج می‌کنی و کیو میبوسی؟
خدایا‌‌..
سنگینی نگاها اذیتم کرد.. چی باید میگفتم؟؟؟
نگاهم رو فرد و ویلیام چرخید..
دهن باز کردم ولی سریع بستمش... آخه من چی بگم؟
انگشتمو گرفتم سمت ویلیام.. کدومو بگم؟؟ آخه وقتی علاقه ای بهم نداشت اگه میگفتم ازدواج فکر میکرد می‌خوام خودمو بهش بچسبونم.بعدشم اصن یه بازیه دیگه..
انگشتم سمتش موند.. دیگه نه راه پس داشتم نه راه پیش.
گفتم: میبوسم..
سریع بردم سمت فرد و گفتم: ازدواج میکنم...
جمع- اوفف بابااااا....
فرد دستشو آورد جلو که بزنم قدش.. با بی میلی سمتش متمایل شدم و کف دستمو به کف دستش کوبیدم و برگشتم عقب..
جرات نکردم به ویلیام نگاه کنم، نمی‌دونم چرا.. ناخودآگاه میدونستم الان نگاهش چجوریه..
رزا گفت: خیلی جالبه چون فردم گفت با تو ازدواج می‌کنه.. پس زوجمون مشخص شدن!
مارتین- سرنوشت اینجوری ادمارو بهم میرسونه ها!!
نگاهم رفت سمت فرد که لبخند مغروری زده بود.
گفتم: به هرحال این فقط یه بازیه..
نیم نگاهی به ویلیام انداختم که از نگاهش آتیش می‌ریخت.. با غیظ زل زده بود به من و با نگاهش داشت منو می‌بلعید..
صورتش رنگ قضب داشت... مثلا چه انتظاری داشت؟!
از نگاهش قلبم شروع به دیوونه وار کوبیدن کرد..
دستپاچه بدون اینکه نوبتم باشه یه برگه برداشتم..
نگاه جمع برگشت سمت من..
کمی دستپاچه شدم ولی بازش کردم. سنگینی نگاها روم بود..
گفتم: نوشته..
سرمو بردم جلوتر تا مطمعن شم‌‌..
- نوشته.. چشماتو ببند، یه جمله خطاب به یه نفر تو این جمع بگو، بدون اینکه بگی به کی گفتی... بقیه باید حدس بزنن به کی گفتین.
مارتین- بگو خودت سوفیا..
چشمامو بستم. جملم واسه نیما بود..
با چشم بسته خنده ای به پهنای صورتم کردم و گفتم: ازت متنفرم دل و رودم داره میاد تو دهنم!!
نیما غش غش خندید و گفت: مدیون جد و ابادمین اگه فک کنین به من گفته!!
چشم باز کردم و گفتم: دقیقا!!
بچه ها دونه دونه شروع کردن به گفتن و ما حدس می‌زدیم..
انقدر خندیده بودم که حالت تهوع بهم دست داد.
هرازچندگاهی گاهی به ویل نگاه میکردم که نگاهش رو من بود.. ته دلم یه جوری شد..
جولی چشاشو بست- اممم فکر کنم روت کراش دارم.. آخه تو خیلی خوب و جذاب و هاتی لعنتی!
دهنم شیش متر باز موند..
بلند گفتم: فرد! به فرد داری میگی.. آره؟
جولی هیچی نگفت و ریز خندید..
مطمعن شدم.
رفت رو فرد.
فرد چشاشو بست و گفت: دوستت دارم..
مارتین درجا گفت: داره به سوفیا میگه..
خون سمت لپام هجوم برد.. بعد از قضیه ی صبح ویلیام و فرد، نمی‌خواستم فکرشم بکنم که ویلیام چه قیافه ای گرفته.. نیما بلند گفت: ببللههع! منم مطعنم به سوفیا گفت..
قطره عرقی از کمرم سر خورد پایین..
بلاخره جرغت کردم ویلیامو نگاه کنم..
فکش منقبض شده بود و دستاشو مشت کرده بود.. جوری که رگاش زده بود بیرون.
آخ..
چرا اینجوری نگاه میکنه؟؟ مکه من گفتم؟! اصن از کجا معلوم به من گفته؟؟
نگاه اتشینشو بهم دوخته بود..
رومو کردم یه سمت دیگه ولی حواسم بهش بود.
دور رفت رو ویلیام.
نیما- بگو داداش.. نمی‌دونم چرا انقد مشتاقم ببینم ویلیام چی میگه..
ویلیام چشاشو بست ولی چیزی نگفت.. لابد داشت فکر میکرد.
بلاخره با حرص و جدیت  گفت: کی تمومش میکنید؟
نیما- اوه اینم با من بود.. تموم میشه برادر.. تموم میشه.. ولی ما انتظار داشتیم یه جمله ی خانمان سوزتر بگی!
ویل سرد شونه هاشو انداخت بالا..
سوال بعدیو نیما خوند: آخرین باری که مورد دار و مثبت هجده فکر کردین که بود؟
جمع: اووووهووو
لبخند تاسف باری زدم..
جولی- بخدا قسم شاید باورتون نشه ولی قبل از همین بازی..
بلند خندیدم..
اومد رو من.. اه تلخی کشیدم و گفتم:
- من خیلی وقته که مثبت هجده فکر نمیکنم.
مارتین- راستشو بگو دیگه..
تلخ گفتم- باور کن!
رفت رو نیما- من همین الآنم یه بخشی از ذهنم کار درحال انجامه..
بهت زده گفتم: تو دیگه نوبری!
نیما- چیکار کنم ذهنم بیش فعاله...
سوال چرخید تا رسید به ویلیام.
ویل شیطون و جدی نگاهم کرد و گفت: دیشب..
نیما- کااام آااااانن!!!! ویلیام!!!
رزا خبیثانه گفت: خب.. بچه لابد دیشب تنها خوابیده دیگه..
ولی.. ولی...
یادم افتاد دیشب کنار من خوابید!
بدنم لرزید..
نگاهم و بهت زده به زمین دوختم..
انقد گرمم شد که با دستم یواشکی خودمو باد زدم ولی تاثیری نداشت..
ینی چی؟!
منظور این کاراش چی بود؟! یقمو از تنم فاصله داد که به عرقای رو ترقوم هوا برسه.
آب دهنمو سخت قورت دادم..
اوفف..
بعد از چندتا سوال دیگه، چون دل و دمق نداشتم خودمو کنار کشیدم و با کنار کشیدن من، بچه هام تصمیم گرفتن بازیو تمومش کنن

•Sofia• Where stories live. Discover now