شریکم

605 60 10
                                    

"دو ماه بعد"

درحالی که رو مبل دراز کشیده بودم گلومو صاف کردم و بی‌حوصله گفتم: فردا بریم سر خاک..
ویل همون‌طور که اثر چوبیش رو از نظر میگذروند،شیارش رو محکم فوت کرد و  مهربون گفت: امروز صبح بودیم سوف!
نفسی کشیدم که بیشتر به آه شباهت داشت و ویل با لحن ارومش ادامه داد: و هرروز این دوماه!‌
چیزی نگفتم، چیزی نداشتمم که بگم..
خبر جولی داغونم کرده بود!
به قدری که ازین دوماه، یک ماهشو با هیچ احدی حرف نزدم.. حتی ویلیام!
یک ماه درست حسابی آب و غذا نخوردم و هرشب با دیدن عکسا و فیلمای اسکل بازیای جولی خوابم میبرد..
تنها کاری که بعد از خبر جولی، خیلی جدی و بی وقفه انجام میدادم همین کار تظاهرات و اینا بود.. گرچه دیگه از مرحله‌ی تظاهرات رد شده بود.
حالا رییس جمهور من انتخاب شده بود و طرح‌های برابری کم کم درحال اجرا بود و مردم آمریکا خودشونو مدیون من میدونستن، گرچه من اینجوری فکر نمی‌کردم!
هنوزم هیترا و کسایی رو داشتم که ازم متنفر باشن ولی تعدادشون در مقابل کسایی که تو جبهه من بودن ناچیز بود..
چندین بار درخواست اینکه مشاور رییس جمهور بشم واسم فرستاده شد ولی نه اوضاع جواب دادن داشتم نه حوصلشو!
واقعا حوصلشو نداشتم، جوری که همش میخواستم واسه چند دقیقه‌ام شده، دکمه ی استپ زندگیمو بزنم، یه نفس بگیرم و دوباره ادامش بدم..
از دست دادن جولی کمرمو خم و چندسال پیرم کرده بود.
بیشتر ازاون غصه ی اینو می‌خوردم که چرا وقتایی که پیشم بود قدرشو ندونستم!
نیما و الیوت هرازچندگاهی بهمون سر میزدن، ولی درحال حاضر تو خونه ی جولی که حالا مال الیوت بود زندگی میکردن و ظاهرا زندگی خیلی خوب و نرمالی هم داشتن..
عجیب‌ترین اتفاقی که اون مدت افتاده بود، درخواست طلاقی بود که از طرف پیتر برام فرستاده شده بود.
منم از خدا خواسته و بی معطلی قبولش کردم و بلاخره سایه ی نحس پیتر از زندگیم برداشته شد!
اگه روز اول باهاش توافق نمی‌کردم که هرکس فامیلی خودشو داشته باشه الان باید خوشحال می‌بودم که فامیلیش از پشت اسمم حذف شده، ولی خب من از همون اول اسم خودمو داشتم!

ویلیام فیلِ خیلی قشنگ و پرنقش چوبیش رو زمین گذاشت، تلویزیون و چرت و پرتاشو خاموش کرد و بالا سرم رو زمین نشست..
نرم لبامو بوسید و گفت: بستنی؟
- نمی‌خورم سردمه! من نمی‌دونم بهارو چه به سرمای اینجوری..
ناچی کرد و گفت: دارم صدات میزنم!
تو صداکردن من با انواع و اقسام خوراکیا استعداد عجیبی داشت!
سعی کردم لبخندم مصنوعی یا خسته نباشه..
- جانم ویل؟
مستأصل شد ولی گفت:
- سوفیا جای جولی خیلی خالیه می‌دونم.. اصن من خودم به شخصه زندگیم و اینکه تورو دارم همشو مدیون جولیم! جولی.. واسه هممون فرشته ی شکلاتی‌ای بود که مرگش هممونو زمین زد ولی سوفیا.. مطمعنی اگه خودشم اینجا بود راضی میشد انقد خودتو ناراحت کنی؟!
سخت تو فکر رفتم..
مهربون کف دستش رو رو موهام کشید و با آرامش گفت: من دوماه هیچی بهت نگفتم، چون می‌فهمیدم چی میکشی!..از غذا نخوردنا و تو خودت بودنا و جدی بودنات می‌فهمیدم! ازینکه حتی با منم حرف نمیزدی  می‌فهمیدم، بخدا قسم ناراحتم نشدما، اصلا! ولی سوفِ من، تروخدا تمومش کن! باور کن اگه جولی میتونست بهت بگه تمومش کنی می‌گفت!! بنظرت اون دوست داشت تورو تو اوج موفقیتت اینجوری ببینه؟! اسطوره ی قرن من! نمی‌گم فراموشش کن چون نمیشه جولیو فراموش کرد،فقط به این فکر کن که جاش خوبه و داره از اونجا نگاهمون می‌کنه!
به گلدون شمعدونی که از سقف آویزون بود اشاره کرد که ظاهراً منظورش به آسمون بود.
پردرد خودمو تو بغلش جا کردم و با نفس عمیقی جلوی هجوم اشک به چشمامو گرفتم.
زمزمه کردم: دلم براش تنگ میشه!
- اگه غیر این بود باید شک میکردی! معلومه که تنگ میشه مثلا رفیقت بوده‌ ها!  ولی، خواهش کردم ازت سیاهتو دربیار.. خواهش کردم! بخاطر من و لوسی! من سر لیلی بخاطر تو سیاهمو دراوردم، توام بخاطر من دربیار.
تو فکر، به سقف خیره بودم..
صدای برخورد بارون با سقف، تو خونه می‌پیچید.
ولی جدا از شوخی امسال سال خیلی پربارونی بود!
ظاهراً واسه عشق من و ویلیام بود!
شایدم خدا میخواست یه حالی به ویلیام بده، چون همیشه می‌گفت عاشق ترکیب ماسه تا، یعنی من و خودشو بارونه..
حق با ویل بود باید تمومش میکردم، گرچه جولی هیچوقت از قلبم تکون نمی‌خورد و یه جایی اون ته خونه ساخته بود.
لبخند باریکی رو مهمون لبام کردم و لذت بخش گفتم: بیرون بارونه؟
مطمعن سر تکون داد و گرم موهامو بوسید.
با نفسی که خاطرات ازش بلند میشد گفتم: یادته ایتالیا زیر بارون دویدیم؟
از بالا نگاهم کرد و جواب داد: ما تو بیمارستانم که بودیم رفتیم زیر بارون یادت رفته؟
- نه اونموقع‌ که ندویدیم! اونموقع‌ من واسه دومین بار بهت گفتم دوستت دارم.. من الان دارم ایتالیا رو میگم که دویدیم..
- اوف تو یادته؟!  چقد دلم واسه اونموقع ها تنگ شده..
دلم یه تخلیه ی روانی میخواست!
شیطون گفتم: بریم!
نگاه سوالیشو بهم دوخت..
ازین تغییر کانال یهوییم، حباب تعجب وجودشو گرفته بود.
مصرانه گفتم: بریم بدوییم دیگه! مگه عاشق این ترکیب نبودی؟ من و تو بارون..ما سه تا! خب بریم دیگه! بزار خستگی این دوماهو بشوره ببره.
یکم دودل اطرافو نگاه کرد و وقتی بیاد آورد که لوسی خوابه، با لبخند بازوشو سمتم گرفت.
پهن ترین لبخند زندگیمو زدم و با کمک بازوش بلند شدم.
خیابونا به قدری خلوت بودن که استرس عکس و اخبار و نداشتم.
دوتایی زیر سایه بون دم در وایستادیم و مثل همیشه من اولین نفر زیر بارون‌و افتتاح کردم و دستامو چهارطاق باز کردم.
سرمو بالا گرفتم و گذاشتم قطره های بارون خستگی این مدتو بشوره ببره..
اوف خدا اصن انگار بارون واسه ما ساخته شده! واسه ما دوتا..
چند دور آزادانه دور خودم چرخیدم و زبونمو درآوردم که بارون بخورم ولی دریغ از یه قطره بارون که بره تو دهنم..
حالا با یکی حرف میزنی و سهوا یه قطره تف از دهنش میپره یه راست می‌ره میشه رو لوزالمعدت!
زبونمو تا ته درآوردم که گرمای لذت بخشیو تو سرمای بارون، پشتم احساس کردم و دوتا دست که دور شکمم خزیدن‌.
بعدشم گرمای نفسی که رفت تو گردنم و من غرق لذت بینظیری چشامو بستم و لبخند پهنی زدم.
دستامو رو دستاش رو شکمم گذاشتم و تو یه حرکت برگشتم.
لپشو گاز محکمی گرفتم که صورتش جمع شد و معترض گفت: تو عمرم عاشق یه وحشی نشده بودم که شدم.. هزار بار دیگه‌م ببینمش میشم!
- عشق تاوان داره آقای ویلیام خان! عاشق میشی باید تاوانشم بدی..
دوباره لپشو گاز محکم‌تری گرفتم که اای‌ش دراومد..
همون طوری که لپش مثل شکار لای دندونام بود گفت: من تو زندگیم زیاد تاوان دادم! الان می‌خوام فقط زندگی کنم! مگه آدم چقدر عمر می‌کنه؟
عنق جدا شدم و بیهوا زدم تو گوشش و با لحن شیطون و تهدیدی گفتم: یکبار دیگه! فقط یکبار دیگه ازین حرفای مردن و آخرت و اینا پیش من بزنی درسته میخورمتا!!
چشاشو خمار کرد و گفت: جووون.. وحشی من!
متاسف خندیدم، دستشو گرفتم و شروع کردم به دویدن.
از قدمای بلند و آهسته شروع و به دوی ماراتون ختم شد.
انقد دویدیم که لپامون اناری شده بود..
انقد دویدیم که به نفس نفس افتاده بودیم..
انقد دویدیم که شش هامون تبدیل به آب شش شده بود..
بدون دغدغه..
بدون هیچ حرفی!
فقط دویدیم و گاهاً صدای خنده هامون سکوتِ خجالت کشیده ی خیابونو میکشست..
دیگه جایی برای خیس شدن نداشتیم که هیچ، جزئی از بارون شده بودیم.
دیگه حتی بارونم نمیتونست خیس‌ترمون کنه!
وقتی به‌شدت نفس کم آوردیم وایستادیم و دست به زانو شدیم..
درست مثل اولین بار!
دقیقا همون اتفاقا تکرار میشد..
همونطور که شدیدا نفس نفس میزدم به ویل نگاه کردم.
قطره های جلو دهنم با نفسام تکون میخورد و پره های بینی‌م وحشیانه بازو بسته میشدن..
ویلیامم چیزی غیر از من نبود..
لپاش سرخ و ریه هاش درحال نفس زدن بود.
ته ریش جذابش خیس شده بود و فقط یه تار موی نازک رو پیشونیش افتاده بود..
اخخخ!
میتونستم با اون تار مو خودمو دار بزنم!
چقدر جذابه این بشر! من جای اولیویا بودم، واسه بازی با دلِ یه جذاب خودمو آتیش میزدم..
سرمو بالا گرفتم و بی‌توجه به اینکه سه و چهل دقیقه ی صبحه هووووی خیلی بلندی گفتم ولی مثل اینکه مردم اون محله عادت داشتن چون کسی دم پنجره ظاهر نشد که فحش بده!
آب دهنمو با لذت قورت دادم و دوسه دور سریع و با ذوق دور خودم چرخیدم که ویلیام محکم شونه هامو نگه داشت و پرسید: سوفیا؟
- جونم؟
با لبخندی که داشت میخورد، اطرافو نگاه کرد و جدی گفت: شاملوت بشم، آیدام میشی؟
یاد صفحه کتابی افتادم که تو بادکنک گذاشته بود..
و خوب یادمه وقتی خوندمش ازین که چقدر عاشقانه بود یجوری شدم..
الان ویلیام میخواست شاملوی من بشه.. چرا من ایداش نشم؟!
شصتمو با دقت رو گونش کشیدم و گفتم: شاملوم بشو.. ایدات میشم!
ذوق نگاهشو فهمیدم..
و همینطور هیجان و عشقِ صورتشو!.. چشاشو از شدت بارون ریز کرد و گفت: روتو کن اونور!
- ها؟! برا چی رومو..
- اوف چقد حرف میزنه این بشر!! یه دقیقه روتو کن اونور دیگه!!
بلند خندیدم و حرف گوش کن چرخیدم..
بدنم از سرما و کنجکاوی لرز غریبی گرفت.
با خنده گفت: حالا برگرد..
همین که برگشتم سمت ویلیام سرجام میخکوب شدم..
لرز عجیبی تو بدنم افتاد که اینبار از سرما نبود!!
ویل رو یه زانو نشسته بود و حلقه ی نقره ای و ساده رو بین انگشتاش سمتم نگه داشته بود.
دستامو جلوی دهنم گرفتم و ناباور، جوری بهش زل زدم که انگار جلوم فیلِ پرنده می‌دیدم!
میتونستم جیغ بزنم، یا گریه کنم، یا یهو غش کنم.. قابلیت همشونو داشتم.
حتی توانایی اینکه سکته کنم‌و هم داشتم..
من..
زن ویلیام شم!
رسماً..
زیر یه سقف.. برای همیشه؟!!!
واقعیه؟؟
واای خداجون!
یهو بلند شد و شاعرانه گفت: سوفیای من!..
کمی فک کرد و وقتی به بن بست رسید، سمتم متمایل شد و یواشکی گفت: الان چی بگم تروخدا کمک کن!! اممم اینجور وقتا چی میگن؟؟! ای خدا چرا تمرین نکردم؟!
بلند خندیدم که گفت: عشق شیرین من..باهام ازدواج کن!! این یه دستوره! قبول نکنی خودم می‌کنمت تو گونی میبرمت ناکجا آباد دق و دلی اینهمه وقت و بد سرت خالی می‌کنم، جوری که هفت قلو بزایی..
با ناباوری و خنده بهش زل زده بودم.
داشتم به این فک میکردم کاش یکم تمرین می‌کرد!
با ذوق و اشتیاقی که از هیکل‌ گنده و مردونش بعید بود ادامه داد: واااای فک کن هفت تا جوجه از تو! ای خداا میشه اون روز برسه یعنی؟! یکم مخارج زندگی بالا می‌ره ولی اخخ خدااا... بعد همشون تو خونه پخش میشن یه سره‌ام دهنشون بازه.. توام درحالی که دوتا رو بغل کردی و یکیشونو کول گرفتی با عصبانیت بهم میگی:
(با صدای نازک خنده داری ادامه داد)
- ویلیام این چه وضعشه چرا کمک نمیکنی؟! بگیر شصت پای لانا تو دهن لیامه..! لوسییی! لیندا رفته رو تلویزیون بگیرش میوفته.. ویلیام بیا الا رو از دوشم بگیر دارم میمیرم از خستگی.. لیلی کجاست؟! برو لیلی رو از تو یخچال دربیار! صد دفعه گفتم قفسه ی پایین یخچال و بزار این نتونه بره داخل..
یا خدا اسمارم انتخاب کرده!!
از تخیلات شیرینش حسابی خندم گرفت..
پس من تو تخیلاتش هیتلر بودم!
بی‌توجه به خنده هام اضافه کرد: بعد من درحالی که دوتا جوجه رو بغل کردم میام بالا سرت.. موهاتو میزنم پشت گوشت و بهت میگم: دورت بگردم! مادر جوجه هام من کنارتم! تا ابد و یک روز!
لحنش بشدت رویایی شده بود..
ته دلم خالی شد و حس فوق‌العاده خوبی از پاهام وارد و تو کل بدنم پخش شد.
قربونت برم من!
مرد رویایی من..
- واای سوف میشه باهام ازدواج کنی؟! من می‌خوام جوجه داشته باشیم! هفت تا.. حالا با لوسیم بشه هفت تا اشکال نداره ولی فک کن!..همشونم شبیه تو! ای خدااا‌‌...
آخ که این مرد چه تخیلات شیرینی داشت!
منم ازین که بلآخره بخوام مادر بشم ذوق و شوق داشتم!
یعنی خداقبول کرده بود؟!
بلاخره؟؟
میون حرفاش رفتم جلو ، دودستی یقشو کشیدم و صورتشو نزدیک صورتم کردم و شیطون گفتم: یه درصد فک کن قبول نکنم روبرتوچیو!
چشاش برق زدن و درحالی که بدون توجه به درو همسایه داد میزد: فداات بشم مننن!!!!!
بلندم کرد و شروع کرد به چرخوندن...
خنده ای مخلوط با جیغ کوتاهی سردادم و گذاشتم پایین.
چشاشو بست و گفت: اوف کاش حلقه‌ام اندازت باشه..
ملتمس اسمونو نگاه کرد و گفت: خدایا دمت گرم.. اینهمه بهمون ساختی، این یه حلقه ام اندازش بشه..
حالا دیگه منم استرس گرفته بودم حلقه اندازم نشه!
اصن باورم نمیشد دارم زن ویلیام میشم..
رسماً!!
مدام نفسای عمیقی می‌کشیدم که راه اشکامو سد کنه!
دست چپمو غرق لذت جلو بردم.
ویل با عشق دستمو گرفت، حلقه رو تو انگشتم فرو کرد و برخلاف انتظارش کاملا فیت دستم بود..
داد زد: اررررره مررسی!!!
بلند خندیدم و دستمو بردم عقب تر تا از دور ببینم.
وای خداا!
ویل دست چپشو نشون داد که اونم حلقه گذاشته بود.
گفت: سلام سوفیا بلک!! الان دیگه رسماً زن منی! اوف خدا روز اول کی فکرشو میکرد رییس بداخلاق و تظاهراتی بشه زنم؟! نه واقعا خودت فکرشو میکردی؟
سوفیا بلک!
دلم قنج رفت که!!
یهو با لحن لاتای قدیمی گفت: اَ این به بعد، هرکی به خانومم نگاه چپ بکنه سرشو میبرم!
- چه خشن!
چشاشو دوخت به چشمام و زمزمه کرد: واسه توعه دیگه.. توی قابلیت اینو داری که همزمان منو وحشی ، خشن، مهربون، نازکش، عصبی و شیدا کنی! فعلا فرمون من افتاده دست شما خانوم محترم!
تو کسری از ثانیه دستاشو قاب صورتم کرد و جوری لباشو قفل لبام کرد که شوک شدم و نتونستم نفس بکشم،
و چیزی تو قلبم جوونه زد به اسم عشق ابدی!
عشقی که واقعی و خالصه، بدون شیله پیله بود..
عشقی که متعلق به من و همسرم بود..
عشقی که حالا منم توش یه شریک واقعی به حساب میومدم!
چشامو بستم و با عشق و لذت مرد زندگیمو تو بوسیدن همراهی کردم..
تکیه گاه من!
وقتی که نفس کم میوردیم، بی‌میل جدا شد و گفت: دوشیزه بلک.. ازین به بعد مال منی، من مال توام... ما مال همیم!! من و تو و لوسی! دیگه ما سه تا رسماً زیر یه سقف زندگی میکنیم! دیگه تو واقعا خانوم خونم شدی، تاج سرم شدی.. قربون نگاهت برم من! ملکه ی من!
کلیه ام از سرما، قلبم از حس خوب، زیر دلم از شوک شدن و لبام از بوسه ی محکمش درد می‌کردن، ولی همش به کنار!
دیگه الان چی مهمتر از اینکه من زن ویلیام روبرتوچیو بلک شدم؟!
و چی مهمتر از اینکه شک و شبهه ای تو عشقمون وجود نداشت..؟
دیگه هرچقدر نفس عمیق می‌کشیدم نمیتونست سد اشکام بشه..
جاری شدن!
ویل نکته سنج و عاقل اندرصفیح گفت: این طبیعیه که الان دارم اشکاتو زیر بارون تشخیص میدم؟!
صورت مچاله و ذوق مرگمو تکون دادم که شیطون و خبیث گفت: اوه اوه بلک چه کردی که دختره داره واست جون میده! خودکشی نکنه خوبه!
سعی کردم نخندم و محکم و با خنده به سینش کوبیدم که لحنش به کانالِ منطق و اخلاق منتقل شد.
- دیگه نمیزارم اذیت شی سوفیا! قسم میخورم!.. دیگه نمیزارم اشکات دربیان کلوچه ی من!
نفس عمیق و پراز آسودگی کشیدم و دست تو دست و شل و ول با ویلیام سمت خونه روونه شدیم.
اینم نگم ویلیام با دیدن بستنی فروشی ای که اون وقت شب باز بود چه ذوقی کرد و مجبورم کرد زیر اون بارون بستنی بخورم..
اینو اصلا نباید بگم که وقتی سر تعداد گربه های محله بحثمون شد، با بی‌رحمی بستنیشو کرد تو لباسم و منم صورت مبارکش رو به بستنیم مزین کردم!
ولی بلاخره،
داشتم زندگی‌ای رو بدست میوردم که لیاقتشو داشتم!
با شریکم..
ویلیام بلک!

ویلیام بلک!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
•Sofia• Where stories live. Discover now