دستامو گرفتم جلوی صورتم تا از تابیدن وحشیانه ی نور خورشید تو مردمک چشمم جلوگیری کنم..
ولی کار خودشو کرده بود.
بزور نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم.
احساس خوبی داشتم.. نسبت به روزی که پیش روم بود.
احساس خوبی که خیلی عجیب بود..با تیشرت گشاد قرمز و موهای بهم ریخته رفتم تو حال و دیدم ویلیام و جولی وایستادن و یه عالمه لباسای منو جولی رو مبل ریخته.
ویلیام چونشو گرفته بود و عاقل اندرصفیح نگاهشون میکرد..
با چشای نیمه باز و صدای سر صبحیم حواسشونو به خودم پرت کردم:
- .. ویلیام تو... اینجا چیکار میکنی؟؟
ویلیام برگشت سمت من و تازه متوجه خط ابرویی شدم که قبلاً جاش پر بود!
- سلامِت کو بچه؟!
بیحال خندیدم و سلام کردم..وقتی اینجوری بود، دوست داشتم..
لعنتی... خط ابروش بهش میومد!
اخمی شک برانگیز زدم و گفتم:
- اون... جدیده؟! یا من تاحالا متوجهش نبودم؟
لبخندی کج زد و گفت:
- تاحالا متوجهش نبودی!
با اینکه میدونستم داره اذیتم میکنه جوری رفتار کردم که ناراحت نشه.سرمو خاروندم..
اینا داشتن چیکار میکردن؟!من- اینهمه لباس واسه چی.. اینجان؟؟
سوفی- قراره امروز بری عکس بگیری خانوم! یادت رفته؟ دیگه به عنوان یه مدل باید با لباسای خاص بگردی!
با به یاد آوردن استیو بدنم لرزید.
دوست داشتم ویلیامم باهام بیاد..- لازم نبود انقد شلوغش کنیم..
ویلیام دوتا لباس و دستش گرفت و دونه دونه جلوم نگه داشت..
با تعجب کاراشو نگاه میکردم.
بعد یه سرهمی که سیاه و سفید بود و با رضایت نگاه کرد و گفت:
- بگیر.. صبحونه که خوردی اینو بپوش..عجله هم نکن.
به ساعت نگاه کردم که ده و نیم بود.
لباس به دست رفتم سمت اتاق و با شک گفتم:
- ویلیام؟
ابروشو داد بالا و نگاهم کرد.
- یه دقیقه... میای؟
نمیدونم چرا اضطراب گرفتم..
رفتم تو اتاق و پشتم اومد تو.
در و بست و گفتم:
- احساس میکنم یه اتفاقاتی داره اینجا میوفته که من ازش خبر ندارم..
اخم ریزی کرد و با لبخند و محو صورتم گفت:
- مثلا چی؟
عه این... گردنش چرا....سرشو به یه ور متمایل کردم و نگران گفتم:
- گردنت چی شده؟؟
هیچی نگفت..
دیوونه شده؟!
فقط لبخند تحویل میده؟!
با پافشاری گفتم:
- ویلیام!!!
- هم؟؟
- گردنت چی شده؟!؟
نگاه نافذشو به چشمام دوخت و مبهوت گفت:
- میشه همیشه نگرانم باشی؟
تنم مورمور شد..
این چرا اینجوری میکرد؟؟
من... نگرانش بودم..نتونستم لبخندمو کنترل کنم.
با لبخند لبای لرزونمو بهم فشار دادم و مهربون گفتم:
- برو بیرون میخوام لباس بپوشم..
واای نکنه قرصی چیزی خورده باشه؟؟
هوشیاری نداشت..
چندبار جلوی چشمش چشمک زدم و بلند تر صداش کردم:
- ویلیام!!!
انگار تو هپروت بود..
YOU ARE READING
•Sofia•
Romanceسوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed