سبکبال

518 58 20
                                    

یه هفته ای از اون قضیه گذشت و بعد از اون شب تو هتل موندیم چون دیگه واقعا زشت میشد اگه هرشب بخوایم خونه ی نیما بمونیم.
البته اینطور که بوش میومد نیما زیاد ازین قضیه خوشحال نشد چون از وقتی رفتیم هتل هر وقت میدیدمش پکر بود و بغیر از جولی با کسی حرف نمی‌زد.
تقریبا بعد از یه هفته که هرروزشو با الینا درتماس بودم و هی بهم می‌گفت چیکار کردی روحیت بهتر شده، بلاخره شب مراسم اعلام برنده ها رسید.
یه پیرهن بلند سفید که کمی برق میزد پوشیدم، جولی صورتمو آرایش ملیحی کرد و موهامو پایین و گوجه ای مدل داد‌.
کیف دستی کوچیک و مشکیمو برداشتم و رفتم دم در اتاق.
با دیدن ویلیام که از اتاقش اومد بیرون دهنم سه متر باز موند..
سرگرم بستن آستین کتش بود و اخم ریز و پرجذبه ای کرده بود..
سعی کردم رومو اونور کنم ولی نتونستم..
آب دهنم و به سختی قورت دادم..
وا نده دختر!
اینهمه پسر جذاب.. اینم روش!
یا ابلفضل..
من چرا اینجوری شدم؟؟
لرزش خفیف‌ دستامو پشتم قایم کردم و تا چشمش بهم افتاد، مصنوعی ترین لبخند عمرمو تحویل دادم و هول مشغول ور رفتن با کیفم شدم.
صداشو از کنارم شنیدم: جولی حاضره؟
دستپاچه گفتم: ام..چیز.. آره دیگه.. همون..
مشکوک گفت: چرا هولی؟
جوری گفتم" آره" که انگار ناممکن ترین سوال جهانو پرسیده بود.
ولی درواقع.. اصن.. سوال نپرسیده بود!
آخ خدا دارم گند میزنم!
جولی با تکاپو اومد بیرون و نیم ساعت بعد با مونیکا همون آدرسی بودیم که الینا داده بود.
فرد به بهونه ی کارای عقب موندش نیومد و هتل موند.
نفهمیدم مونیکا چرا هیچوقت دستشو نشون نمی‌داد..
همیشه یا لباسای استین بلند میپوشید یا مچ بند دستش بود.
چندروز پیش که ازش پرسیدم گفت مال یه سوختگیه وحشتناکه و نمی‌خواد اون دوران براش تازه شه‌..
سه تایی با دوتا بادیگارد پشتمون سوار ماشین شدیم و یه ربع بیشتر طول نکشید که برسیم.
تو طول راه ماشین تا در ورودی، پر بود از آدم و خبرنگار و دوربین.
وقتی پیاده شدم جمعیت دورمو گرفت و راهم سد شد.
هر طرف که دقت میکردم، یه نفر بدون توجه به سوال بقیه، رو سوالش پافشاری میکرد..
+ خانم رابرتسون نظرتون راجب فیلمی که ازتون پخش شده..
+ بنظرتون امشب چه کسی برنده میشه..
+ شانس خودتون رو..
+ خانم رابرتسون!
صورتم از تراکم جمعیت و شلوغی جمع شد..
بادیگاردا با سختی تمام جمعیتو کنار زدن و بلاخره رد شدیم و رفتیم داخل..
وقتی به یه هوای تازه رسیدم نفس عمیقی کشیدم و پوف بلندی گفتم که مسئول اونجارو با لبخند بیش از حدش سمتمون کشوند..
- خانم رابرتسون.. خیلی خیلی خوش آمدین! تشریف ببرید داخل فقط..
نگاهش رو جولی وایستاد و پوزش طلبانه گفت: ایشون نمیتونن بیان.
اخم پرسشی کردم که ویلیام جدی پرسید: چرا؟!
زنه از جدیت ویلیام با لبخندی دستپاچه گفت: ما مشکلی نداریم.. امم.. یه مدل آمریکایی داخله و خب.. رابطه ی آمریکاییا و سیاه پوستا رو میدونین دیگه.. امم.. آره.
به جولی بیچاره نگاه کردم که کلی وقت گذاشته بود و با شور و شوق حاضر شده بود.
محکم گفتم: خانوم محترم منم امریکاییم! چه ربطی داره؟؟! اگه قرار باشه دوستم نیاد منم نمیام ولی کل قضیه رو به خبر نگارا میگم!
هول بازومو گرفت و گفت: نه نه خانوم رابرتسون درک کنید!!
بی‌توجه بهش و با نفرت گفتم: درکِ چی؟! این چه وضعشه!!؟
جولی قاطعانه منو کنار کشید و مظلوم گفت: سوفیا برو!
خون تو رگام قل قل میکرد..
- نه جولی بخدا تو نیای نمیرم که نمیرم!!!
- سوفیا!!!
حواسم بهش پرت شد..
- من میرم پیش نیما، برو داخل!! من اصلا ناراحت نشدم!
میدونستم داره چاخان میگه، من میشناختمش..
میدونستم الان که بره خونه میزنه زیر گریه، ولی با لبخند متزلزلش بغلم کرد و گفت: من از در پشتی میرم، برین تو! اتفاقا منم معده دردم شروع شده میرم استراحت کنم. کی میشه این جواب آزمایش لعنتیو بگیرم ببینم چه مرگمه!
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه رفت..
قلبم درد گرفت.
احساس عذاب وجدان داشتم..
دستامو با غیظ و نفرت جمع کردم و بدون توجه به زنه، با ویلیام رفتیم داخل.
سالن خیلی بزرگ و چند برابر مهمونی قبلی.
ویلیام اروم گفت: خدا اگه یه بزرگی بکنه ایندفعه زلزله نیاد خیلی خوب میشه..
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتونستم.
نگاهم اطراف می‌چرخید..
میزهای گرد و بزرگی سرتاسر چیده شده بود و اطرافش مدلا نشسته بودن.
رفتیم رو میزی که اسمم روش بود.
اینم نگم که دخترا چجوری ویلیام و نگاه میکردن که باعث حسادتم شد..
وقتی پشت میز پر از وسایل پذیرایی و رنگارنگ نشستیم به ویلیام نگاه کردم و مضرب دستامو رو پاهام مشت کردم عرقشو با لباسم خشک کردم..
ویل سرشو آورد کنار گوشم و گفت: بخدا از همشون یه سر و گردن بالاتری!
اوف خدا..
قند تو دلم آب شد..
- ویلیام بنظرت کدومشون میبرن؟
درحالی که به اطراف نگاه میکرد گفت: نمی‌دونم نظری ندارم.. اینا چرا همشون شکل همن؟!
ریز خندیدم.
یه دفعه دوتا دختر از اون سر میز دویدن سمتمون و گفتن: واای میشه ما با این آقا خوشتیپه عکس بگیریم؟؟
با تعجب نگاهشون کردم.
ویلم با تعجب نگاهشون کرد.
یکیشون اضافه کرد: تروخدا می‌خوام استوری کنم!!
و رو به دوستش گفت: جک عوضی باید بفهمه دنیا دست کیه!!
ویل با تعجب گفت: من.. شخص خاصی نیستما!
- میدونمم لطفاً!
برای اینکه دل خودمو ازاینکه حسادت نمیکنم راحت کنم، مهربون پاشدم و گفتم بدین من بگیرم..
گوشیشو گرفتم و روبروش وایستادم.
دختره رفت پشت ویلیام، دستشو گذاشت رو کتفش و گفت: لطفا اونورو نگاه کنین!
به حرفش گوش کرد و اونورو نگاه کرد.
معلوم بود دختره به اینستا وارده چون بعد از چندتا عکسی که ناشیانه گرفتم، خیلی سریع عکسا رو استوری کرد و نشونمون داد.
خفن شده بود!

•Sofia• Where stories live. Discover now