جرقه

481 51 3
                                    

فراموشی نعمت بزرگیه!
وقتی عزیزی رو از دست میدی اگه فراموش نکنی، دیگه نمیتونی زندگی کنی!
وقتی زندگی روی تلخشو نشونت میده بدون فراموشی نمیتونی بجز تلخی چیز دیگه ای ببینی..
مرگ جولی با وجود سخت و تلخ بودنش، اگه فراموش نمیشد ذره ذره آبمون میکرد..
از درون مثل خوره به وجودمون میوفتاد..
این یک ماه کمرمونو شکوند، ولی به هرحال گذشت!
یک ماه بدون سوفیا!
بدون صداش..
بدون نوازشش،
بدون غرغر کردناش!
هرروز بدون سوفیا برام جهنم بود و نبود جولی سختترش میکرد.
رسماً از بیمارستان مرخص شده بودم ولی پامو بیرون نمیزاشتم..
میترسیدم!
اونقدری بزدل بودم که ترس از دست دادنش نزاره به لوسی که حالا پیش پدرو مادرم تو خونه ی خودم بود سر بزنم..
پدرو و مادر سوفیا گهگاه میومدن سر میزدن و با دیدن حال و روز ثابتش چندسال پیر میشدن و دست از پا درازتر برمیگشتن.
پیتر که بعد از اونشب یکبارم پاش به بیمارستان باز نشد و ازین بابت خدارو شکر میکردم چون خیلی جلوی خودمو می‌گرفتم که نکشمش!
برعکس اون، الینا مدام بیمارستان بود و با جدیت همراه بچه های جلسه کارارو پیگیری میکرد.
زمان بدون جولی و سوفیا چقدر دیر می‌گذشت!
هر ثانیه‌ش شصت سال بود!!
حال نیما رفته رفته بهتر میشد و حداقلش این بود که دیگه صبحا با گریه پانمیشد و تصمیم گرفت لبی به غذاهم بزنه..
کمی کسل بود، ولی خب بهتر از قبل بود..
وقتی الیوت رو پیدا کرد هرشبِِ خدا می‌رفت پیشش..
هرشب بلا استثنا!
به هرحال..
یادگار عشق زندگیش بود!
کتاب به دست بالاسر سوفیا نشستم..
کتاب شاملو و آیدا!
کتابی که شده بود رفیق شفیقم!
نور آفتاب مصرانه اتاق رو روشن نگه داشته بود..
لپشو با لبخند کجی کشیدم.
- جوجه زعفرونی من! آخ فقط تو پاشو ببین من امونت میدم نفس بکشی یا نه.. سرتاپاتو غرق بوسه میکنم!!
دستمو تو دستش جادادم و شروع به کتاب خوندن کردم که با فشار ریز و بیجونی که به دستم وارد شد، کتاب تو دستم خشک شد..
استرس خفه ای وجودمو لبریز کرد!
با دست لرزون کتاب رو پایین آوردم ولی جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم..
همون‌جوری شوک شده و لرزون دکمه ی پرستار رو فشار دادم و چشمامو محکم فشردم..
قلبم داشت خودشو میکشت!!
خدایا.. بیا یه قرارداد!
اگه سوفیا پاشده باشه، امم..
حتی نمیتونستم چه کاری رو در مقابل بهوش اومدن سوفیا لایق بدونم!
گردنم قفل کرده بود و اون فشارای ریز مدام به دستم وارد میشد..
بزور و مثل آدم آهنی برگشتم و دیدم..
دیدم...
پلکای سوفیا اروم ازهم فاصله گرفتن و بدنش تکون ریزی خورد..
بدنم رعشه افتاد!
وای...
خدا..
آب دهنمو به سخت‌ترین نحو ممکن قورت دادم..
همونجا یه ایست قلبی کامل کردم..
با ناباوری و هول وایسادم و مثل احمقا زل زدم بهش..
دکتر با چندتا پرستار دورش داخل شد و با دیدن پلکای نیمه باز سوفیا گل از گلش شکفت..
سریع شروع به چک اپش کرد و مدام اصطلاحات حرفه ای به پرستارا میگفت که یه کلمه‌شم نمی‌فهمیدم..
اگه حرف عادیم میزد نمی‌فهمیدم!!
دلخوشی من بهوش اومده بود!
سوفیام..
یهو دکتر رو به من شد و بلند و با خنده گفت: مبارکا! چشمت روشن میبینم خانومتم بهوش اومده که!!
صدای پرستارا رو کلمه ی مبارکه بلند شد..
اصن نمی‌دونستم باید چیکار کنم..
دستام از بدنم فاصله گرفته بودن و گنگ و با تعجب درودیوار رو نگاه میکردم..
با ذوق و اشتیاق دویدم سمت دکتر.
دوطرف صورتشو محکم با دوتا دستام گرفتم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و ذوق مرگ گفتم: دکی نوکرتم بخدا! فدایی داری!!
ریز خندید و گفت: نکن مرد جوان قباحت داره! زشته این پرستارا روشون به روم باز میشه!
ولی من با ذوق بهش زل زده بودم..
محکم گونشو بوسیدم و سرمو بالا گرفتم و بلند گفتم: ای خداا شکرت!!!
کل اتاق شروع به خندیدن کردن غیر از سوفیا که مبهم اطرافشو دید میزد..
انرژی من به کل اتاق منتقل میشد.
برگشتم سمت سوفیا که پرستار سعی میکرد ازش حرف بکشه و اون گیج و گنگ نگاهش میکرد..
یه چیزی تو وجودم نمیزاشت ثابت یجا وایستم.
بعد از مرگ جولی این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته!
بهتریین!!!
مدام دور اتاق می‌چرخیدم و از پشت سفید پوشا سوفیا رو میدیدم که تلاش بر نشستن داشت..
ذوق مرگ مثل بچه دبستانیا واسش دست تکون ولی ندید.
مثل بچه هایی شده بودم که روز اول مدرسه بهترین دوستشونو میبینن،
و البته اون نفر اینارو نمی‌بینه!
دکتر درحالی که خندشو کنترل میکرد گفت: مرد جوان بیا بیرون کاراشونو بکنن بعد انقدرر بشین ور دل خانومت تا کپک بزنی.. بیا ببینم!
شیطون نگاهش کردم و خبیث ابرو بالا انداختم.
- نگا کن تروخدا.. بچه میگم بیا بیرون بزار روبراهش کنن!
دوباره ابرو بالا انداختم و شیطون بهش خیره شدم..
همون‌طور که با مالیدن مچ دستش کوفتگیش رو می‌گرفت، گوشه ی لباسمو گرفت و درحال بیرون کشیدنم با غرغر گفت: همراه به پررویی تو ندیدم! واقعا قباحت داره.. تو عمر زندگی نود ساله‌ی جاودانم یک نفر جرعت نکرد تو روم وایسته الا این جوون!!
پرهیجان و پر جنب و جوش گفتم: اوفف دکی‌.. همینکه می‌دونم بیداره نمیتونم یجا بند شم پاهام خودبخود سمتش میرن!
- دندون رو جیگر بزار!
- الان فقط می‌خوام جوری ببوسمش که نفس جفتمون بره! اونوقت شاید بتونم یجا بند شم..
ریز و پرتاسف خندید که پرستار از دم اتاق سوفیا بلند گفت: دکتر خانوم رابرتسون آمادن اگه میخواین ببینینشون..
سریع از زیر دست دکتر در رفتم و دویدم او اتاقش.
صدای بلند و اکو دار دکتر خندوندم..
- بگیرین دست و پای اینو ببندین، یجا بند نمیشه چرا؟!!
تو دلم جشن و سرور بود..
رفتم کنار تختش و چشاشو دیدم.
آخ..
نفس پرتمنایی کشیدم و گفتم: دورت بگردم نفس زندگی عشق جیگر ویلیام! دلم برات تنگ شده بود جوجه!! آخ..
ولی سوفیا با تعجب نگاهم میکرد..
قربون نگاه پر تعجبت برم!!
دیوونه ی شیدای من!
رفتم جلو که خودشو عقب کشید و با شک و تخس گفت: آقای محترم فکر کنم اینجا اتاق منه، درسته؟!
قصر درونم فرو ریخت..
یه لحظه!
چی شد؟!
استرس خفه ای لرز به تنم انداخت.
این..
این... چی داره میگه؟!
ناباور خندیدم و گفتم: سوفیا؟! منم ویلیام!
اخمی کرد و جوری نگام کرد انگار به یه آدم روانی نگاه می‌کنه..
با جدیت گفت: جناب من شمارو نمی‌شناسم ولی اینکه چرا شما الان تو اتاق منید ناراحتم می‌کنه.. تشریف میبرین بیرون!؟ آخ سرم..
صورتش مچاله شد.
احساس کردم اکسیژن بهم نمی‌رسه..
قلبم جوری درد گرفته بود که چشمامو پراز اشک کرده بود..
یه قدم برداشتم سمتش که جدی‌تر گفت: آقا مثل اینکه حالیتون نیست اصنا... عجب!
با درد نفس نفس میزدم..
سوفیای من..
دلخوشیِ من... منو یادش رفته بود؟!
به همین راحتی!؟
یعنی دیگه براش ویلیام نبودم!
فقط اون برای من سوفیا مونده بود..
پردرد زل زدم بهش که یکدفعه پقی زد زیر خنده..
آخ خدایا شکرت!!!
شکرتتت..
حالم جا اومد!
دختره ی احمق دیوونه!!
بزار.. من دارم برات فقط بزار بریم خونه..
جوری تلافی می‌کنم که نه ماه بعدش هفت قلو بزایی!

•Sofia• Where stories live. Discover now