دیوونه

575 63 10
                                    

*آهنگ love song از Lana del rey رو باهاش گوش بدین. مخصوصا تیکه آخر..

قدم آهسته ای به داخل خونه برداشتم..
انتظار داشتم خانوادش داخل باشن و خودمو واسه برخورد باهاشون آماده کرده بودم ولی کسیو ندیدم..
ویلیام رفت تو و بلند و مردونه گفت: آه.. چند سال بود اینجا نیومده بودم..
یه خونه ی متوسط که توش پر از بوم نقاشی و رنگ و قلمو بود..
حتی صندلی یا مبلم نداشت..
فقط بوم و نقاشی همه جا دیده میشد..
انگشتمو رو میز چوبی و کوچیک قهوه ای کشیدم ولی هیچ خاکی رو دستم ننشست..
گفتم- به عنوان خونه ای که چندساله کسی توش نرفته...زیادی تمیز نیست؟!
- کلودیا هر چند وقت یکبار خودش میاد اینجارو تمیز میکنه..زن مهربونیه..
دستاشو باز کرد و گفت: خب! به غار من خوش اومدی.. اینجا جاییه که من شبای تاریکمو توش صبح کردم..هر وقت حالم خوب نباشه میام اینجا.. کلا این اتاق لعنتی حال و هوای ادمو عوض می‌کنه..مطمعنم حال توام عوض میشه.
اتاق کاملا با نور بیرون روشن شده بود.
ولی بغیر از اون اتاق بهم ریخته، نظرمو شاهکارایی جلب کردن که رو تابلو ها و بوم های نقاشی بودن.
چقدر...
معرکه بودن!!!!
اصلا انتظارشو نداشتم ویلیام چنین نقاشیهایی بکشه!
بالا سر نقاشی یه زن وایستادم و اروم انگشتمو روش کشیدم..
خیلی خوب کشیده شده بود..
این کی بود؟؟!

ذهنم مشغول شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ذهنم مشغول شد.
ویلیام که از پله های چوبی و پیچ در پیچ پایین میومد پرانرژی گفت: بیا اینو بپوش.
دستش یه پیرهن مردونه ی بزرگ بود...
با خنده اضافه کرد: مال بابا بزرگمه.. یه خورده تپل بود ولی فک کنم اندازت بشه..
چون فکرم پیش نقاشیه بود پیرهن و سردرگم ازش گرفتم.
داشت می‌رفت تو آشپزخونه گفت: برو طبقه ی بالا، اونجا یه خورده پیچ در پیچه گم شدی بلند صدام کن و تو هیچ دری نرو!!
در؟!
سر مبهمی تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.
با هر قدم صدای جیرجیرشون تو هوا می‌پیچید و هوا روشن تر میشد.
بالا به یه پذیرایی چوبی با مبلمان قدیمی و گوگولی رسیدم..
مبلا آبی روشن و با گلای ریز بودن و یه پرده ی حریر سفید و پاره شده آویزون بود.
اونجا برعکس پایین خاکی بود و رد پاهای ویلیام رو خاکا مشخص میکرد کجا رفته.
چه بوی قدیمی و آشنایی میداد!
تو نور شدیدی که از لابلای پرده ی حریر می‌تابید پا جای پای ویلیام گذاشتم و به سه اتاق خواب رسیدم..
تخت دو نفره، میز آرایش چوبی و سه تا صندلی تنها چیزایی بودن که تو اتاق وجود داشت.
خب این کجاش پیچ در پیچ بود؟!
لباسمو عوض کردم و اون لباس شطرنجی کوفتیو انداختم رو تخت.
پیرهن خیلی برام بزرگ بود و تا وسطای رونم میومد..دوسش داشتم!
بخاطر سردرد شدیدی که گرفتم موهامو که کراتینه کرده بودم و صاف بود و باز کردم و با نوک انگشتام کف سرمو ماساژ دادم و وقتی چشم چرخوندم، متوجه سه تا در بسته شدم..
نه!
دختر خوبی باش و دنبال دردسر نگرد!
ولی‌‌..
یه نیرویی منو سمت در اول کشوند..
دستگیره رو چرخوندم ولی قفل بود‌
اه!
رفتم سمت در دوم...
بازم قفله که!!
نا امید دستگیره ی در سومو چرخوندم و در کمال ناباوری باز شد..
دلم یکم شور میزد ولی رفتم داخل..
یه اتاق دیگه!!
تو اینم پر از بوم با نقاشی‌ای سیاه و قرمز بود..
رو در و دیوارش پر از رنگای بی نظم و پاشیده شده ی سیاه و قرمز بود..
خیلی ترسناک بود!
خیلی!!
رعب و وحشت تنمو گرفت.
نا خودآگاه نگاهم سمت دوتا در دیگه رفت..
نه..تازه داره جالب میشه!
صدای ویلیام تو سرم پیچید: هیچ دریو باز. نکن!
اوف خیلی سخت بود!
یکی از درا رو باز کردم و وارد یه اتاق خیلی بزرگ شدم..
فکر کردم برگشتم سرجای اول ولی این فرق داشت!!
کاغذ دیواریای طلایی و سلطنتی با مبلای قرمز و دراورایی که توش پر از ظرف بود..
و در!!
سه تا در دیگه!!
دلیل اینهمه اتاق و در چی بود؟؟
ترس وجودمو برداشت..
یه را پله پیدا کردم. صاف و مستقیم!
آب دهنمو سخت قورت دادم و سعی کردم از بالاش بفهمم پایینش چیه ولی خیلی تاریک بود.
نفس عمیقی کشیدم..
با پاهای لرزون اولین قدمو برداشتم..
خدایا این چه کاریه من دارم میکنم؟
چرا انقد خودمو زجر میدم؟
ولی نه!
باید ببینم..
چی بود که باعث شد ویلیام انقد تاکید کرده بود؟؟
عزممو جزم کردم.‌
دستامو مشت کردم و پله هارو اروم رفتم پایین.
پایین به یه در منتهی میشد..
وای خدا..
قلبم داشت میزد بیرون.
دستگیره رو پیچوندم..
قفل بود!!!!
ااااااه !!
با پام ضربه ای از حرص به زمین کوبیدم صدای برخورد یه چیز فلزی فلز با زمین طنین انداز شد..
نور امید!
خم شدم کلیدو برداشتم و کردم تو قفل..
جون مادرت باز شو..
نفسمو لرزون فوت کردم و یهو درو باز کردم.
نه هیولایی پرید روم، نه روحی بود که منو تسخیر کنه..
یه اتاق خیلی تاریک بود که رگه های نور از لابلای پرده واردش میشد.
بلا استثنا رو همه چیز اتاق ملافه ی سفید بود، حتی رو دیواراش!
رگه های نور، اتاقو قهوه ای کرده بود و خیلی رمانتیک شده بود..
یه پرده رو کنار زدم ولی نور زیادی وارد نشد.
حداقل از هیچی بهتر بود.
یکی از ملافه ها رو برداشتم.
بوم نقاشی!
ولی..
نقاشی‌های همون زنه بود که پایین دیدم..
این کی بود؟؟!
ایکبیری!
دودل یه ملافه ی دیگه رو کشیدم..
عکس ویلیام و دختره درحالی که پیشونیاشون به هم چسبیده و دارن میخندن..
عصبی شدم!
چرا عکس اون همه جا بود؟!؟
چرا..کنار عکس ویلیام بود؟؟؟
چرا ویلیام اینارو کشیده؟؟
اخمی کردم و با نفس نفس و عصبی ملافه ی دیوار روبروی درو کشیدم پایین و چیزی که دیدم باعث شد دهنم سه متر باز بمونه و پاهام از حرکت بیوفته..
ا...این...
عکس همون زنه، با یه تاج گل رو سرش و یه نوزاد که دماغشو به دماغش چسبونده و داره از ته دل می‌خنده..
نقاشی به ابعاد دیوار به اون بزرگی کشیده شده بود..
دلم ریخت..
پس زنش بود..
یه عالمه شیشه خورده های ریز و درشت جلوی دیوار ریخته بود..
انگار یکی چیزای مختلف سمت نقاشی پرت کرده و خورده هاش پایینش ریخته.
نمی‌دونم چرا پنچر شدم..
پس انقدر دوسش داشت!
احساس کردم یکی قلبمو فشار میده.
بازم داشتم خودمو بخاطر توقع بیجام تنبیه میکردم!
چه مرگته دختر؟!
مگه تو بازی نگفت به کسی علاقه نداره؟؟
خب پس دیگه چه مرگته!؟؟
خب معلومه دلش برای زنش تنگ شده...
- شیشه می‌ره تو پات.
با صدای مردونش پریدم و سریع برگشتم..
لعنت!!
- م..من...چیز...
- کلید اینجارو از کجا پیدا کردی؟!
لحنش خیلی جدی شده بود..
خب معلومه وقتی طرف انقدر براش مهمه!
دستپاچه گفتم: کلید..رو.. زمین بود...
لبامو بهم فشردم و اروم گفتم: ببخشید.
ولی بدون توجه به عذر خواهیم با قدمای آهسته اومد جلو.
فکر کردم میخواد بیاد پیش من ولی از کنارم رد شد و روبروی دیوار نقاشی وایستاد و بهش خیره شد..
با اون نگاهش به نقاشی قلبم درد گرفت.
پشتش به من بود، ولی می‌تونستم نگاهشو بخونم..
توش خاطرات موج میزد، و غم و... تلخی!
با قدمای بلند رفت سمت دیوار سمت چپی و پارچه‌شو کشید..
عکس دختره رو ویلیام بود درحالی که همو میبوسیدن و میخندیدن..
چونم لرزید ولی چنگ محکمی به لباسم زدم و با یه نفس عمیق ارامشو بدست آوردم..
ویل انگار عصبی شده بود..
با غیظ و عصبانیت رفت سمت دیوار سمت راستی و محکم و خشن پارچه رو کشید..
عکس دختره که تو بغل ویلیام نشسته بود و دست ویلیام دور شکمش حلقه شده بود و داشت با عشق نگاهش میکرد..
چشمامو پردرد فشار دادم تا نبینم ولی نتونستم..
نفس تلخی کشیدم و گفتم: ویل..میخوای..ب.. بریم..بالا؟
توجهی نکرد.
انگشتاشو اروم رو نقاشی کشید ولی دستشو کشید عقب و مشتش کرد..
- ویلیام..
چند قدم عقب برداشت..
یه دفعه یه بوم گرفت و با آخرین زورش کوبید تو دیوار و جوری صدا داد که شیش متر پریدم..
یا خدا..
میز چوبی و دو دستی بلند کرد و با عصبانیت جوری کوبید به نقاشی که میز ده بیست تیکه شد..
وحشی شده بود!!
دستام یخ کرد..
-ویلیام!!!
اصلا انگار صدامو نمیشنید.
داد بلندی زد و شروع کرد به بهم ریختن وسایل و کوبوندنشون به در و دیوار..
اگه بگم اون لحظه ویلیامو نمی‌شناختم دروغ نگفتم..
از ترس ته دلم خالی شد.
خیلی وحشتناک شده بود و با هر دادی که میزد ریز تو خودم میلرزیدم..
رگ گردنش بیرون زده بود و وحشیانه داد میزد..
دستام می‌لرزید..
باید یکاری بکنم!!
اصلا تو حال خودش نبود..
اروم رفتم پشت سرش با دستای لرزون اروم زدم به شونش ولی یهو برگشت و ضرب دست سنگینشو رو صورتم حس کردم..
صورتم شروع به سوزش کرد..
چشامو محکم و با درد بستم و نزاشتم اشکم بیاد..
اون تو حال خودش نبود!
بهش حق بده..
از سنگینی ضرب دستش نمیتونستم نفس بکشم..
داشت همینجوری همه ی وسایل تو اتاقو خورد میکرد و داد میزد..
اروم و دودل رفتم پشتش و شونه هاشو محکم گرفتم و بلند گفتم: ویلیاااام!!!!
ولی صدام میون داداش گم شده بود.
محکم گرفتمش ولی واسه در رفتن تقلا میکرد و پردرد و تلخ داد میزد..
- ویلیام!!!
با تقلا تسلیمم شد و با صورت درهم رفته و قرمز خون نشست..
از پشت محکم گرفتمش و وقتی اون رو زمین دراز کشید منم باهاش دراز کشیدم ولی حلقه ی دستامو باز نکردم..
پاهامو دور پاهاش قفل کردم و با آخرین زورم گرفته بودمش که در نره..
داداش تبدیل به ناله شده بود.
این ویلیام بود؟؟
پردرد چشامو بستم.
احساس کردم دستاشو گذاشت رو دستام و فشار داد..
حتی تو فشار دستاشم دردی که داشت میکشید نمایان بود..
هم اون نفس نفس میزد هم من..
بین نفس نفس زدنام گفتم: اروم باش..هیشش..تموم شد!...
موهای لختش رو صورتش ریخته بود و صورتش خیس از عرق و قرمز بود..
وقتی یکم احساس کردم اروم تر شده حلقه ی دستامو شُلتر کردم.
فقط بعد از فریاده که سکوت مرگبار میشه..
مثل همین الان!
تمام اتاق خورده چیزای شکسته بود و نقاشیای رو دیوار کم و بیش رنگش زخمی شده بود..
دراز کشیده برگشت طرفم و نگاه پر از غمشو بهم دوخت..
دستمو گذاشتم رو صورتش و چشامو بستم..
احساس کردم دستشو گذاشت رو دستم و کشید رو قلبش.
قلبش تند میزد!
سر ابروهام بالا رفت و گفتم: خوبی؟
اه تلخی کشید و چیزی نگفت.
لعنت به من!
اگه من انقد فضول نبودم ویلیام نمیومد اینجا که اینجوری بشه..
گفتم- ببخشید..
ضربان قلبش کم کم داشت نرمال میشد..
لباشو محکم بهم فشار داد و صورتش جمع شد..
بمیرم من!!
چه دردیو داشت تحمل میکرد!
جوری چشاشو فشار داد که گفتم الان بیهوش میشه..
نزدیکش شدم.
مثل پسر بچه ها سرشو چسبوند به سینم و دستشو گذاشت رو پهلوم..
مثل جوجه ای که به بغل مادرش پناه می‌بره!
مثل کسی که دیگه جایی واسه پناه بردن نداره..
دستمو بردم تو موهاش و محکم نگهش داشتم..
زمزمه کردم- دوسش داشتی نه؟
چیزی نگفت.
دستمو چند رو کمرش کشیدم که اروم تر شه..
اون دستم هنوز رو قلبش بود و گرم شده بود..
سرشو بالا آورد و زل زد به صورتم.
تو صورتش همه چیز بود..
درد، غم.. تنهایی.. تلخی.. التماس..
فراتر از احساس..
حتی ستاره ها و سیاره هام تو صورتش حرکت میکردن..
با لبخندی که سعی کردم طبیعی جلوه بدم گفتم: قطعا لیاقت اینهمه عشقو داشته که الان ناراحتی.. کاش خودشم الان میدونست یکی اینجا.. منتظرشه..
کلمات اخرو خیلی سخت بیان کردم..
سخت و بزور..
ویل به نقطه ای پشت من و خیلی دور خیره شد.
پوزخندی به تلخی زهرمار زد و گفت: آره دوسش داشتم..خیلی زیاد! بخاطرش با خانوادم جنگیدم! ... ازشون جدا شدم.. مادرش کردم! ولی میدونی، بعضی وقتا دیر میفهمی که چه اشتباه بزرگی مرتکب شدی! دیر میفهمی که چقد احمق بودی..
غم تو صورت جفتمون بود..
نفس تلخ و خیلی عمیقی کشید و گفت: وقتی به حماقتم فکر میکنم، و اینکه چجوری همه ی عشقمو بهش میدادم و اون از دور به ریشم می‌خندید.. عصبیم می‌کنه.. باورم نمیشه دختری که اینهمه عاشقش بودم، خودش باعث بشه که به خونش تشنه شم.. گه توش!!
همه عشقشو!
لبخندی متزلزل زدم و به نقاشی خیره شدم..
احساس کردم نگاه ویلیام خیره رو گونمه..
با اخم و عذاب وجدان به گونم زل زده بود..
نیم خیز شد و سرشو با اخم آورد جلو تر که مطمعن شه چیکار کرده.
فک کنم قرمز شده بود..
اینو از قیافه ی درهمش فهمیدم.
شصت‌شو اروم کشید رو گونم و از سوزش صورتمو جمع کردم و کشیدم عقب..
یه دفعه نشست و صورتشو با دستاش پوشوند..
بزور و با کمک آرنج نشستم.
دوتا دستشو هیستریک و عصبی به صورتش کشید و گفت: من چه غلطی کردم؟!
کلافه درو دیوار و نگاه میکرد و نفسای کش دار میکشید.
- من چه غلطی کردم؟؟! کاش دستم می‌شکست..
بازوشو تکون دادم و گفتم: ویلیاام!!!
حواسش بهم پرت شد..
مطمعن و مهربون گفتم: اشکالی نداره! تو توحال خودت نبودی، من همون اول فهمیدم.. اصلا ناراحت نیستم ازت. بریم بالا..
ولی معلوم بود دلش از خودش صاف نشده.
- ویلیام!
گیج سر تکون داد..
- بریم بالا! پاشو!!
بلندش کردم،رفتیم بیرون و درو قفل کردم.
داشتیم  میرفتیم بالا وایستاد..
- چی شد؟؟
خیره نگاهم کرد و اروم گفت: مرسی که هستی! عملا غیر از تو کسیو ندارم..
ته دلم خالی شد..
مگه خونواده نداشت؟
پس حالا که من تنها کسشم باید برا بهترین باشم..
به عنوان یه...
دوست!
دیگه از کلمه‌ی دوست بدم اومده بود..
لبخند مهربونی تحویلش دادم و دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
از همه ی اون اتاقای پیچ در پیچ رد شدیم، از راه پله ی پیچ پیچی که عرضش فقط واسه یه نفر جا داشت رد شدیم و به همون اتاق پر از بوم رسیدیم..

•Sofia• Where stories live. Discover now