همدرد

440 48 23
                                    

11 ساعت و 11 دقیقه تو راه بودیم تا برسیم.
ویکتوریا سیکرت از قبل برامون ماشین و بادیگارد فرستاده بود.
تا از هواپیما پیاده شیم دوی بعدازظهر شده بود و چون ناهار مونو تو هواپیما خوردیم جولی و نیما یه راست رفتن خونه ی جولی مستقر شدن و وسایلای منم بردن.
با ویلیام وسایلاشو گذاشتیم خونه و سریع رفتیم خونه‌ی خواهرش بيرون شهر  که بچه هارو بگیریم.
تک شاخ تو دستش بود و انقد خوشحال بود که انرژیشو به منم منتقل میکرد.
انرژی مضاعف داشتم!
شیطون گفتم:
- دلت تنگه ها!!
- اوفف آره..
لبخند آسوده ای زدم و تو خیابون خواهرش از ماشین پیاده شدیم.
وقتی رسیدیم دم خونه دیدیم جمعیت زیادی دم در جمع شدن و چند ماشین آتش نشاشی جلوی در با فاصله پارک شده..
خدایا نه..
دیگه طاقت یه مصیبت دیگه رو نداشتم..
ویل متعجب نگاهم کرد و با اخم سوالی، مردمِ درحال تماشارو کنار زد و منم پشتش با عجله راهمو گرفتم..
خونه درحال سوختن بود و آتیش از سقف و پنجره ها زبونه می‌کشید و دود غلیظی پخش هوا بود..
احساس کردم دهنم خشک شده..
استرس و نگرانی همه ی وجودمو پر کرده بود و حرکاتم ناگهانی شده بود..
آتش نشانا شلنگاشونو سمت خونه گرفته بودن ولی تاثیری تو آتیش به اون بزرگی نداشت..
یهو یه زن درحال گریه کردن و درحالی که یه نوزاد بغلش بود و لوسی پشتش میدوید اومدن پیش ما..
ویلیام از دیدنشون نفسی از سر آسودگی کشید و بلند گفت: چه خبره اینجا؟؟!
فک میکردم لوسی بپره بغل باباش و ابراز علاقه ی زیادی نشون بده، ولی فقط ترسیده نگاهشو به زمین دوخته بود.
ویلیام خندون و آسوده خاطر ملافه ی رو نوزاد و کنار زد و با دیدنش، لبخندش خشك شد و تك شاخ از دستش افتاد..
اون بچه..
لی‌لی نبود!!
ظاهراً خواهرزادش بود..
ویل نگران و با خنده ی عصبی گفت: لی‌لی کو؟!
زنه درحال گریه لب پایینشو گاز گرفت و چیزی نگفت..
ویل عصبی تر گفت: دخترم کجاست؟؟!
- د..داخله.. هنوز ن..نتونستن.. ددرش بیارن..
دستام یخ کرد.
یهو ویلیام بیهوا دوید سمت خونه ی درحال سوختن و اسم لی‌لی رو بلند و وحشیانه صدا میزد.
جیغ زدم: ویلیااام!!!
ولی توجهی نکرد..
حرارت آتیش ازون فاصله به صورتم میخورد و باعث شده بود چشامو نیمه باز نگه دارم.
داشت می‌رفت داخل که دوتا آتش نشان جلوشو گرفتن و حتی از ویل کتک خوردن ولی نذاشتن بره داخل..
بیقرار و نگران دویدم سمتش.
کف دستاشو مدام به صورت و کلاهش میکشید و کلافه اطرافو نگاه میکرد..
اسمشو بلند صدا زدم که برگشت سمتم..
- ویل دارن میارنش نگران نباش!!
ولی انگار نمیشنید.
یهو دوتا آتش نشان با یه ملافه ی سفید و یه چیز کوچیکِ سوخته که لی‌لی باشه اومدن بیرون..
همه ی وجودم لرزید.
قلبم درد گرفت و حالت تهوع بدی بهم دست داد..

کرختی، آشفتگی و ناباوری ، نگاهای خیره و پوچ و سکوت!
اینا همه نشونه های یه شوک روحی بزرگه..
آدما معمولا وقتی که خیلی درد دارن داد میزنن..
ولی از یه جایی به بعد اونقدر دردشون زیاد میشه که سکوت، بلند ترین فریادشونه..
ویلیامم همینجوری بود..
خیره و پوچ به جسد سوخته ی دخترش نگاه میکرد و کوچیکترین صدایی ازش خارج نشد.
نگاه ناباورش قلبمو بدرد آورد..
سریع سرشو برگردوندم، گذاشتم رو کتفم و پردرد چشامو بستم.
همه ی سلولای وجودم فریاد میزد.
صورتم از گریه مچاله شد و هق هق خفه ای از دهنم دراومد ولی نزاشتم ویلیام بشنوه..
همون طوری که به یه نقطه خیره بود ازم جدا شد و با قدمای سست و اروم سمت آتش نشانی که بچه دستش بود رفت..
میتونستم کمونه ی اشک تو چشاشو ببینم..
یا بغض مخفیِ تو گلوش..
حتی سوالای بی جوابی که تو مغزش می‌پیچید.
با دستای لرزون لی‌لی رو گرفت.
از دیدن جنازه ی سوختش چشاشو پردرد بست و ناخواسته رو دوزانوش افتاد.
قلبم درد گرفت!!
آتش نشانا دورشو خلوت کردن، اونام میدونستن لحظه ی خداحافظی سخت‌ترین چیز دنیاست..
ویلیام درحالی که پوچ به جلوش خیره بود، لی‌لی رو به سینش فشرد و سرشو با درد بلند کرد و فریاد بلندی کشید..
پردرد گوشامو گرفتم و گریم بیشتر شد.
چشامو محکم بستم که نبینم، ولی نمیشد!
نمیشد ندید..
حالت تهوع گرفتم ولی خودمو نگه داشتم.
دیگه صدای گریم واضح شده بود.
اونهمه اشتیاق ویلیام واسه بغل کردن و گاز گرفتن دخترش تو  کسری از ثانیه دود شده بود رفته بود هوا..
دیگه دخترشو نداشت.
با بغض و ناباوری به لی‌لی نگاه کرد و سرشو با درد سمت آسمون گرفت و اشکش دراومد..
لوسی بغل عمش بود و با چشمای خیس باباشو نگاه میکرد.
دستای ویلیام می‌لرزید..
دو ساعت تمام بچه رو تو بغلش فشار داد و پردرد به یه نقطه خیره بود..
تو این دو ساعت اطراف خلوت شده بود و آتیش خونه هنوز شلعه ور بود.
منم نزدیکش نرفتم..
درواقع ترسیدم!
ازینکه حالشو خرابتر کنم..
وقتی حالش داشت خیلی بد میشد یه آتش نشان لی‌لی رو بزور ازش گرفت و روشو با ملافه ی سفید پوشوند..
ویلیام دوتا دستاشو رو زمین خاکی گذاشت و ناباور به زمین خیره شد و داد بلندی زد که بندبند وجودمو لرزوند.
اشعه ی درد ازش می‌تابید.
بدوبدو رفتم سمتش و پیشش افتادم زمین.
کمرشو دست کشیدم و چیزی نگفتم.
چیزی نمی‌تونستم بگم!
چی میگفتم که حالشو خوب کنه؟!
مثلا بگم« چیزی نیست..» « خوب میشی.» « یادت می‌ره..»..؟!
بچش مرده بود!
اروم و متزلزل نشست و درحالی که به جلوش خیره بود و چشاش خیس، برگشت سمتم.
تو چشاش نگاه کردم.
حرارت آتیش لباسامو اروم تکون میداد..
زل زد تو چشام و یهو محکم سرشو تو شونم فرو برد و زد زیر گریه..
تا حالا صدای گریه ی ویلیام و نشنیده بودم..
محکم بغلش کردم و لبمو محکم گاز گرفتم..
شونم خیس شده بود.
دستمو رو کمرش تکون دادم و سعی کردم ارومترش کنم، ولی نشد که نشد..
نذاشتم کلاه از سرش بیوفته.
لوسی ام بیهوا از دور با گریه دوید سمتمون و خودشو انداخت رو باباش.
دست ازادمو مادرانه رو موهای طلایی لوسی گذاشتم و به خودم نزدیکش کردم.
اشکام رو کلاه ویلیام می‌ریخت.
ویل با اومدن لوسی، بهت زده و با چشای خیس ازم جدا شد.
زیر چشاش قرمز بود و قیافش آشفته و بهم ریخته، با همون نگاه خیره و پوچ.
نگاهش قلبمو لرزوند.
با دستش، پرفشار خاک رو زمین و چنگ زد و خاک زیر ناخونای کوتاهشو پر کرد.
لوسی که با صدای بچه گونش گریه میکرد، با هق‌هق گفت: لیلی.. د..دیگه واسه..همیشه رفت؟؟
چشامو محکم فشار دادم و سعی کردم از زور درد داد نزنم..
احساس خفگی میکردم..
به ویلیام نگاه کردم که نگاهش رنگ درد گرفت.
رنگ بغض..
نمی‌دونم درد یه آدم چقدررر باید زیاد باشه که دیگه هیچی براش مهم نباشه، حتی دلیل دردش!
چون ویلیام همینجوری بود..
دختراشو سخت ول کرد، زودتر از همه بلند شد و با قدمای بلند و عجله ای رفت سمت ماشین، سوار ماشین شد و درو با بیشترین زورش بست و از شدت محکم بستن قفلش در رفت و دوباره باز شد.
ویلیام عصبی و کلافه داد زد: مادر ج*ده!!!
و درو با زور بیشتری بست و ایندفعه بسته شد.
فقط ویلیام میتونست تو یه شوک روحی بزرگ به در ماشینش فحش بده..
یهو لوسی درحالی که رد اشک رو صورتش مونده بود پرسید: مادر ج*ده ینی چی؟
لب پایینمو محکم گاز گرفتم و جدی گفتم: لوسی این حرف خیلی خیلی بدیه! دیگه تکرارش نکنا! باشه؟
با گریه گفت:
- پس چرا بابام گفت؟
با سردرگمی گفتم: بابات الان حالش بده.
لوسی گریش بیشتر شد.
- خب منم حالم بده!!! من همیشه قبل از خواب لی‌لی و میبوسیدم، باهاش بازی میکردم! من مامانش بودم..
با پشت دستای کوچولوش دماغشو که آویزون بود پاک کرد..
خواستم بغلش کنم که محکم دستمو پس زد و دوید سمت ماشین..
کلافه شده بودم و احساس سنگینی میکردم...
از سردرد سرمو محکم نگه داشتم و چشامو بستم.
سردرد امونمو بریده بود.
نفس عمیقی کشیدم و نیمه بلند شدم ولی پاهام پیچ خورد.
داشتم می‌خوردم زمین که لباس یه آتش نشان و چنگ گرفتم و وایستادم..
مرده با تعجب نگاهم کرد.
گنگ عذرخواهی کردم و داشتم میرفتم سمت ماشین که خواهر ویلیام و درحال گریه پیدا کردم.
اون بیچاره گناهی نداشت که همه چی گردنش افتاده بود.
پردرد گفتم: متاسفم..غم اخرتون باشه..
یهو با گریه بغلم کرد و صدای زار زدنش بیشتر شد.
نوزادش بینمون مونده بود.
آروم چشامو بستم و با همدردی پشتشو دست کشیدم و گفتم: من ویلیام و لوسیو میبرم خونه. اگه خواستین بهشون سر بزنین بیاین خونه ی ویلیام..
با فین فین سرتکون داد.
سخت و با اخم آب دهنمو قورت دادم که یهو حواسم به ماشین پرت شد.
ویلیام که پشت فرمون نشسته بود با چشای به خون نشسته و با غیظ و محکم به فرمون میکوبید و لوسی رو صندلی عقب از ترس یه گوشه مچاله شده بود..
با تمام سرعتم دویدم سمت ماشین، در ویلیام و باز کردم و شروع کردم به تکون دادنش.
ولی بدون توجه بهم با بیشترین زورش میکوبید به فرمونِ شاسی بلند مشکیش و بلند داد میکشید..
- ویلیااام!!!!!
جلوی لوسی نتونستم وگرنه یکی میخوابوندم تو گوشش که به خودش بیاد..
با تشرم ساکت شد و با نفس نفس و حرص زل زد به روبروش.
نگاه ریزی به لوسی انداختم که ترسیده پاهاشو جمع کرده بود و بچه گونه و بلند گریه میکرد.
لبامو جمع کردم و "چیزی نیست" از زیر لبم بیرون خزید.
شونه ی ویلیام و تکون دادم و مهربون گفتم: پاشو اونور بشین.
مکث طولانی ای کرد و پیاده شد.
پشت فرمون نشستم و از اآینه لوسیو نگاه کردم که با ترس گریه میکرد.
سیصد و شصت درجه برگشتم، دستمو لای موهاش کشیدم و گفتم: نترس من اینجام.. دراز بکش بخواب.
ساکت شد ولی تکون نخورد.
-بخواب دیگه..تا شهر خیلی راهه..
دراز کشید و پاهاشو تو خودش جمع کرد و چشاشو اروم بست.
بارونی مشکیمو درآوردم، کامل برگشتم و با دقت انداختم روش.
ویل صندلی بغل نشست و بازم انقد درو محکم بست که بسته نشد..
کلافه شده بودم ولی اون بدتر بود..
بیقرار و عصبی سرشو گفت:
-واای فاک..فاک..فاااااااک!!!!!!
دستشو برد که درو محکم تر ببنده که با صدای بلند تشر زدم: ویلیام!!!
برگشت سمتم..
بی اینکه چیزی بگم پیاده شدم، درشو اروم بستم  دوباره نشستم.
فرمونو گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و خواستم راه بیوفتم که ویل با صدایی که از داد خش دار شده بود گفت: سرم داره منفجر میشه!!
دست کردم تو کیفم و یه بسته قرص مسکن و یه بطری آب معدنی نصفه سمتش گرفتم.
یه قرص تو دستش انداخت..
دوتا..
سه تا..
چهار تا و وقتی پنجمی رو داشت مینداخت نگران و با ترس دستشو گرفتم، قرصارو از چنگش درآوردم و همه رو غیر از یه دونه، از پنجره پرت کردم بیرون..
خودشم نمیدونست داره چیکار می‌کنه..
سرم بد تیر میکشید و امونمو بریده بود.
قرصو با یه قلپ آب خوردم و چشامو بستم.
-سرم..
محتاط یه قرص تو دستش انداختم که کلافه نالید: یکی دیگه بده.
- وی..
- سوفیا هیچی نگو، یکی دیگه بده!
درکش میکردم..
منم همدردش بودم!
ناچارا کاریو کردم گفت و دستمو بردم که استارت بزنم گفت: نمی‌خوام ازینجا برم..
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.
سرشو با دستاش گرفت و از شونش که تکون میخورد فهمیدم داره گریه می‌کنه..
اشکام دونه دونه پایین میریخت.
ماشین و روشن و حرکت کردم.

•Sofia• Where stories live. Discover now