استیو

673 59 8
                                    

تکونی به بدنم دادم و به یه چیز سفت خوردم..ولی انقد خسته بودم که بغلش کردم و زحمت باز کردن چشمامو به خودم ندادم..
آخ چقدر گرم بود!
خوابم داشت عمیق میشد که یه صدای زنگ گوشی نا اشنا گوشمو پر کرد..
گوشمو رو چیز سفته محکم فشار دادم که دیدم داره تکون میخوره!
اروم و بزور چشامو باز کردم..
اینکه..
ینی من باز با ویلیام رو مبل خوابیدم؟!
پس جولی کجاست؟
ویلیام بزور نشست و با چشمای نیمه بازش با اکراه گوشیش‌و برداشت.
اخم ریزی کرد و قطعش کرد.
دراز کشیده نگاهش میکردم.
روشو برگردوند به من و اخمش تبدیل به لبخند سر صبحیش شد..
ویلیام- دیشب چجوری اینجا خوابیدیم؟
- به سختی! بخدا کل بدنم درد می‌کنه..
- من که چیزی احساس نمیکنم.. به من خیلی خوش گذشت..
و لبخند کجشو بهم تحویل داد..
با استرس گفتم:
- ساعت چنده؟
- نه و نیم..
- جوئی!! هولی شت..
با عجله از جام بلند شدم و موهامو بالا سرم جمع کردم..
میون اضطراب و هیاهوی من، ویلیام خیلی ریلکس نشسته بود..
- نمیخوای یه تکونی به خودت بدی؟
لباشو تر کرد و بلند شد..
گیج می زدم و دور خودم می چرخیدم..
وقتی به خودم اومدم که این سوال تو ذهنم چرخید..
من دارم چیکار میکنم؟!
کلافه و مضطرب وایستادم وسط حال و از شدت اضطراب یه قطره اشک از چشام افتاد پایین..
با بغض گفتم: ویلیام؟!
برگشت سمتم و با دیدن اشکم اخم ریزی کرد و اومد پیشم..
ادامه دادم: من دارم گند میزنم به همه چی.. دارم همه چیو خراب میکنم.. حتی نمی‌دونم دارم چیکار میکنم..
و اشکام بیشتر شد.
تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که صورتمو با دستام بپوشونم.
ویلیام چینی به پیشونیش داد و محکم بغلم کرد..
اخ..
چه حسی بود..!
بدون اینکه متوجه چیزی باشم دستامو انداختم دورش و از فرط استرس زدم زیر گریه..
ویلیام داشت همه ی سعیشو میکرد که آرومم کنه، و موفقم شد!
با لحن آرامش بخشی گفت: سوفیا ! منو ببین!
با چشای خیسم زل زدم تو چشاش..
- تو تا هدفت، یه قدم فاصله داری! هر کاریم که کردی عالی بوده، از الان به بعدشم خواهد بود.. فقط گیج نشو! الآنم یه نفس عمیق بکش، صورتتو بشور و لباس بپوش که بریم..
چجوری بود که یه آدم، انقد میتونست یکیو اروم کنه؟!
مگه اونم یه آدم ساده نبود؟
شاید کلماتش یه چیز خاصی داشت..

با اطمینان سرمو واسش تکون دادم..
باید ثابت میکردم که میتونم..
باید بهش نشون بدم که بی عرضه نیستم!
داشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای بلند صدام کرد:سوفیا!
- بله؟
- بارونی مشکیتو بپوش.. بهت بیشتر میاد..
ناخواسته از زبون بازیش لبخندی اومد رو لبم و بعد از مکث طولانیم، رفتم تو اتاق.
جولی رو تخت درحالی که دست و پاش سه متر ازهم فاصله گرفته بود، خوابیده بود و خروپف میکرد..
با خنده داد زدم: جولی جولی جولی جولی!!
هل پرید و منگ گفت: چی شده؟
- پاشو باید بریم دفتر.. دیر شده!!
- اووو... باشه الان..
بارونی مشکیمو از کمد جولی برداشتم و پوشیدم و جلوی آینه وایستادم.
واقعا بهم میومد؟
وقتی ویلیام میگه ینی حتما میاد دیگه...
با شلوار جین جذب پوشیدمش، موهامو دم اسبی خیلی محکم بستم و بدون آرایش رفتم بیرون.
ویلیام ماشین و روشن کرده بود و خیلی جنتلمن وار، به جلوش خیره شده بود.
از چاله های آب با انرژی رد شدم و پریدم تو ماشین.
- صورتم قرمزه؟
با دقت نگاش کرد..
لباشو پایین داد و گفت: نه..
- چشام چی؟
- نوچ..
نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به روبروم، ولی حس کردم ویلیام داره به من نگاه می‌کنه..
ساعت گوشیمو دیدم..
9:50 و نشون میداد..
- داره دیر میشه..
با ریلکسی شونشو انداخت بالا و گفت:
- فوقش نیم ساعت دیر تر می‌رسی دیگه.. اصن کلاس کاره!

•Sofia• Where stories live. Discover now