نور

552 49 8
                                    

اون روز صبح از ترس اینکه حالت تهوع بهم دست نده زیاد صبحونه نخوردم..
جولیم بخاطر معده درد شدیدی که گرفته بود اصلا نخورد.. قبلنا هم کم و بیش معده درد می‌گرفت ولی هیچوقت اینقدر شدید نبود که نتونه لب به غذا بزنه.
با معده ی خالی دوتا قرص خورده بود ولی هنوز درد داشت.
با نگرانی از پشت شونه هاشو گرفتم. سرمو نزدیک گوشش بردم پ پریشون گفتم: جول پاشو بریم دکتر!!
از زور درد به خودش پیچید و با زور گفت: نه...قبلنم اینجوری میشدم.. خوب میشم..
ولی نتونست از نگرانیم کم کنه.
ویل از اون سر بلند گفت: سوفیا کم کم حاضر شو ساعت نه و نیمه!
کلافه نگاهی به ساعت انداختم.
- خب پس جولی نیاد.. فقط..یکی باید پیشش بمونه.
نیما-میخوای من بمونم؟ من به این چیز میزای دخترونه علاقه ندارم.
نفس آسوده ای کشیدم و خیالم یکم راحت شد.
داشتم میرفتم سمت اتاق تاکید کردم حواست بهش باشه! بی‌زحمت براش چایی سبز دم کن بهش بده. اگه حالش بدتر شد به من پیام بده و ببرش دکتر.. ببخشیدا..
نیما- نه بابا این چه حرفیه..حواسم بهش هست.
یه لباس شیک و موجه پوشیدم و با ویلیام، فرد و مونیکا راه افتادیم.
وقتی  رسیدیم دوتا بادیگارد مارو از در پشتی بردن داخل سالن.
اون بادیگارد و تشکیلات آدم حس ارج و قرب بهش دست میداد..
وقتی رفتیم داخل ارمینه رو دیدم.
چشامو گرد کردم و با تعجب و شادمانی گفتم: عه؟ شما...اینجا؟؟!
با همون جدیت و ابهت سرتاپامو تو یه نگاه گذروند، عینکشو با انگشت وسط داد عقب و گفت: رژیمتو رعایت کردی؟
نوتلا!!
یه بله ی دروغین و بزرگ گفتم و اونم تقریبا اینو فهمید..
ولی دلم به این خوش بود که هنوز نفهمیده بود یه نوتلای بزرگو تنهایی با ویلیام خورده بودم..
مارو به پشت صحنه ای که کلی ادم بود هدایت کرد و با صدای کلفت و بلند و متحکم گفت: بچه ها مدل جدید.. ببرین لباساشو نشونش بدین. اولین باره کت واک می‌کنه..
صدای جمعیت خوابید و آهنگ ضربتی که داشت پخش میشد خودشو نشون داد.
همه نگاهشون برگشت سمت ما.
لبخندی مصنوعی زدم و سلام کردم..
ارمینه یکم هلم داد تا برم پیششون.. چند قدم به جلو پرت شدم و بقیه ی راهو خودم رفتم.
یه دختر بلوند‌ با لبخند بیش از حد سلام کرد و دستمو کشید و برد بهم لباسامو نشون داد.
سه تا لباس، برای سه مرحله.
هر سه تا لباس سیاه و سفید و شیک و عجیب بودن.
با صدای خیلی نازک گفت: الان برنامه شروع میشه برو واسه میکاپ. تو استارتری..
گنگ گفتم:
-یعنی چی؟
- ببین اون خوشتیپو میبینی اونجا؟
با انگشتش به یه مرد کت شلواری اشاره کرد که سیگار برگ میکشید.
- خب؟
- بعد از اینکه اون رفت با مردم صحبت کرد، تو اولین مدلی هستی که میری و برنامه شروع میشه..
دستام یخ کرد و اونم که ترس قیافمو دید گفت: نترس! همه اینجا مثل تو ان!
مبهم و با لبخندی الکی سر تکون دادم و واینستادم که بیشتر استرس بگیرم.
رو صندلی میکاپ نشستم و پسر قد کوتاهی اومد بالا سرم.
از تو آینه نگاهم کرد و صمیمی گفت: بَه..چه مدلی! میک آپ رو این صورت میچسبه!
لبخندی زدم و گفتم: چرا مگه فرقش چیه؟
براششو چند دور محکم رو پشت دستش کشید که باقی مونده رنگ قبلی بپره و گفت:
- ببین ما دو نوع چهره داریم.. چهره های فتوژنیک و غیر فتوژنیک.. فتوژنیک که تو توشی مخصوص عکاسی و دوربین و ایناست و خودشون قالبا خوشگلن. واسه همین تو زور نمی‌زنی خوشگلشون کنی! فقط یکم رنگ و لعاب میدی..
کار رو صورتمو خیلی حرفه ای و راحت شروع کرد و اضافه کرد: تازه خلاقیتم زیاد می‌کنه.. چشاتو ببند..
چشامو بستم. ازینکه بنظرش چهرم خوب بود خیلی خوشحال شدم.
اصن حال و هوام عوض شد.
همینجوری ابزارای مختلفو رو صورتم استفاده میکرد که صدای ویلیامو از دور شنیدم: سوفیا کجاست؟
بلند گفتم: اینجام!
مردی که آرایشم میکرد گفت: عه تکون نخور دیگه..
- ببخشید..
دستی رو شونم احساس کردم.
یه دست گرم و مردونه.
مرده براششو واسه باز آخر و اطمینان رو چشمم کشید و عقبتر وایستاد و لا ذوق نگاهم کرد..
دستشو با افتخار به خودش زد به چونش و سر تکون داد..
بدون اینکه چیزی بگه انگشت لایک نشون داد و رفت.
ویل گفت: نه..خوشم اومد!
بلند شدم دست به کمرم زدم و با خنده و کمی معترض گفتم: از چی؟!
- از تو!
دلم فرو ریخت..
آخ..
قلبم!
محو به صورتم زل زده بود.
سخت آب دهنمو قورت دادم و قطره عرقی که داشت از گیج گاهم سر میخورد و پاک کردم که مونیکا با عشوه پرید بینمون و گفت: سوفیا بدو بیا لباستو بپوش!!
گنگ و سردرگم سر تکون دادم و باهاش رفتم..
یه پیراهن بلند و گشاد سیاه و سفید که دور گردنم حلقه میشد پوشیدم. بالا تنش سیاه بود و پایین تنش به تدریج سفید میشد..
تو آینه قدی اونجا نگاه سرتاپایی به خودم انداختم..
همینه که می‌خوام!
یکم مغرور شدم..
این من بودم!... من..
لبخند گنگی رو لبم اومد و با صدای بلند ارمینه برگشتم: یکی از تو انباری برام طی بیاره چقد بی خاصیتین!!
ولی هرکسی مشغول کار خودش بود و ارمینه دستاش پر بود..
رفتم پیشش و مهربون گفتم: کجاست بگین من بیارم.
دودل نگاهم کرد. انکار غرورش اجازه نمی‌داد ازم درخواست بکنه. به دستای پرش نگاه خسته ای کرد و ناچار گفت: لطف میکنی. تو انباره اون در کوچیک قدیمیه!.. ببین اونا..
اشاره ی دستشو دنبال کردم و وقتی انبارو پیدا کردم رفتم توش..
خیلی کوچیک بود و توش از وسایل نظافت و طی و جارو و خرت پرت پر بود.. حتی دو نفر بزور جا میشدن و خیلی دو از دسترس بود!
یه طی برداشتم و رفتم بیرون که دختر مو بلوند با یه تخته شاسی دوید سمتم و با تنش گفت: کجایی تو دختر؟؟؟ بدو بیا یک دقیقه دیگه باید بری رو استیج!
یا خدا.
طی و سریع به ارمینه دادم و با کفش پاشنه بلند، بصورت ناموزونی دویدم و پشت ورودی استیج وایستادم.
دختره گفت: خیلی خب حاضری؟؟
چشامو مضطرب بستم و سر تکون دادم.
نگاهشو دقیق از روم گذروند.
- همه چی عالیه. برو که بترکونی!
منم که تشنه ی جملاتی که بهم روحیه بده..
یهو ساعت مچیش صدای دینگ داد و گفت: حالا!
من میتونم...من میتونم!
باید بتونم!...
نفس عمیقی کشیدم، اعتماد بنفس و اقوا رو تو قیافم نمایان کردم و از راهروی کوتاهی که وارد استیج میشد رد شدم..
وقتی به استیج رسیدم اولین چیزی که دیدم نور خیلی زیاد و تماشاچیایی بود که دورتادورمون نشسته بودن و با ورود من نگاهشون سمت من جلب شد.
شروع کردم به قدم برداشتن..
جوری شده بود که صدای هر ضربه ی قلبمو می‌شنیدم و احساس میکردم هر کوبشش، تمام تنمو میلرزونه..
از بین جمعیت ویلیام، رزا، مارتین ، مونیکا و فردو دیدم که نشسته بودن و با لبخند نگاهم میکردن.
بدون ذره ای لبخند به انتهای خط رسیدم.
دستمو به کمرم زدم و به عکاس و بیننده ها اجازه دادم خودمو و لباسو قشنگ ببینن.
پشت بهشون کردم ولی هنوز نگاهم به تک دوربین عکاسی ای بود که صدای فلشش تو هوا پیچیده بود.
مردم با تحسین بهم زل زده بودن و گه گاه درحالی که چششون به من بود تو گوش همدیگه پچ پچ میکردن و سر تایید تکون میدادن.
ولی..
خیلی جالب بود که من دیگه استرس نداشتم!
انگار خان هفتم رستمو پشت سر گذاشته بودمو حالا که تو دل اژدها بودم، جای اینکه استرس داشته باشم یا غصه بخورم داشتم از لحظه لحظش لذت می‌بردم!
با قدمای پر عشوه و محکم برگشتم سمت خروجی استیج که به همون پشت صحنه راه داشت و قبل از خروج من نفر بعدی اومد.
همین!
خیلی کوتاه و مختصر بود ولی منو یه سکته ی کامل داد..
انقد کوتاه بود که مجبور شدم چندبار تو ذهنم مرورش کنم تا مزش زیر زبونم بیاد..
قیافه ی تحسین آمیز مردم و ... قیافه ی... ویلیام!!
آخ..
دختر تخته شاسی به دست از لابلای کسایی که منتظر رفتن به صحنه بودن اومد سمتم و بلند گفت: گلللل کاشتی عالی بود!
لبخند خجلی زدم و گفتم: به همین کوتاهی؟!
- آره دیگه کت واک همینه. سختیشم به همینه..تو باید اونقدر قوی و حرفه ای باشی که تو ثانیه مخاطبتو شکار کنی!
اون لحظه به شدت نیاز به یه دفترچه داشتم که نکته هاشو یادداشت کنم..بنظر بدردم میخورد.
- حالا برو لباس و میکاپتو سریع عوض کن. آرایش بعدیت سبک و چند دقیقه ایه. بدو!
عاشق این دل‌مشغولیا بودم..
مزه داشت.
دویدم رو صندلی میکاپ نشستم و اینبار ارمینه اومد بالاسرم.
این آرایشم بلد بود؟!
بدون هیچ حرفی و با جدیت مطلق و محکم ارایشمو پاک کرد و شروع کرد دوباره آرایش کردن و اینبار تو ده دقیقه تمومش کرد.
خیلی ساده تر از قبلی بود..
منم که جو برداشته.
با عجله رفتم تو اتاق لباس و یه پیرهن تا زانو و آستین حلقه ای شطرنجی که کاغذ اسم من روش بودو پوشیدم. دستکشای شطرنجیمو گذاشتم و رفتم پشت راهرو.
دیگه داشت دستم میومد که جریانش چیه و از این بابت ته دلم آرامش می‌نشست
مثل سری قبل، ساعت دختر تخته شاسی بدست دینگ صدا داد و نوبت من شد..
همون نورا، همون قیافه ها، همون صدا ها.. و همون زمین!
از قصد لبخند مغروری زدم و شروع کردم به قدم زدن که یه دفعه..
این چیه؟؟؟
یه نور تیز و غیر طبیعی تو چشام میخورد..
چشم بد درد گرفت.
شاید مال چراغای اونجاست.
ولی...
سری قبل نبود!!!!
بدنم ریز لرزید...
دختر وا نده! خودتو کنترل کن!!
نور مستقیم تو چشام می‌تابید... چشامو ریز کردم بلکه بهتر ببینم ولی نتونستم..
یه لکه ی زرد رو همه چیز می‌دیدم..
قدمامو سریع تر کردم که شاید از روم برداشته شه ولی باهام میومد!!
وای خدا..
دستام عرق کرد..
تمام سعیمو کردم قیافم نره توهم ولی نشد..
داشتم به جایی می‌رسیدم که قرار بود وایستم..
ولی یه دفعه بخاطر نور تیز و شدید تعادلمو از دست دادم.
نفهمیدم چی شد، فقط خودمو دوزانو رو زمین پیدا کردم و جمعیت که نفساشون تو سینه حبس شده بود سکوت مطلقی که حاکم شده بود.
پردرد چشامو بستم و مشتمو رو زمین فشار دادم..
من...چیکار کرده بودم؟؟
افتادم زمین؟؟
از خودم متنفر شدم!
نفس پردرد و لرزونی کشیدم، سخت آب دهنمو قورت دادم و تو سکوت وحشتناک سالن، بلند شدم.
لبامو بهم فشار دادم که بغضم نترکه..
بغضی که گلومو چنگ میگرفت.
احساس میکردم هوا بهم نمی‌رسه..
چقد هوای سالن سنگین شده بود!!
جرعت نکردم به قیافه ی ویلیام یا هیچ کس دیگه ای تو سالن نگاه کنم.
داشتم از درون میپاشیدم..
دستمو مشت کردم که کمی آروم شم ولی نتونستم..
قلبم..
با قدمای سریع و محکم سمت در خروجی قدم برداشتم و همین که وارد پشت صحنه شدم قطره اشکم رو گونم لغزید.
منتظر همین بود..
چه گندی زده بودم!!!
احساس میکردم قلبم داره منفجر میشه..
فقط میخواستم داد بلندی بزنم که همه به عقلم شک کنن..
سد چشمام شکست و اشکام سرازیر شد.
احساس کردم کفشام پامو میزنه.
جوری با دودلی درد میکرد انگار پاهامم اون لحظه ازم میترسیدن و با ترس و دودلی درد میگرفتن.
کفشای پاشنه بلندم و با غیظ و نفرت درآوردم و جوری کوبیدم به دیوار که همه شیش متر پریدن.
ارمینه- سوفیا...
دیگه یه لحظه هم واینستادم و عصبی و پابرهنه دویدم سمت انباری.
رفتم توشو با دوتا دستام درو نگه داشتم و با صدا زدم زیر گریه..
درحالی که دستام رو در بود، سرمو پایین گرفتم که صدام نره بیرون..
هق هقی کردم که صدای افتضاحی داد.
لب پایینمو محکم گاز گرفتم..
صدای ممتد کوبیده شدن در و سوفیا گفتنای ارمینه و چند نفر دیگه که سعی میکردن بیرونم بکشن میومد.
دستگیره ی در هی پایین می‌رفت ولی چون همه ی وزنم روش بود باز نمیشد.
صدای گنگ ویلیام که تاحالا نبود از بیرون اومد: یه دقیقه بیاین اینور..بزارین تنها باشه..
و صدا زدنای بقیه رو خوابوند..
یه زنه- یکی بره پیشش حالش اصلا خوب نبود..
ویلیام- برین گفتم، بزارین یکم با خوش تنها باشه..
آخ فقطم به همین احتیاج داشتم!!
با هق هق تلخی اروم از در جدا شدم و گوشه ی انباری کنار دسته جارو نشستم. زانوهامو جمع کردم و سرمو توش فرو کردم.
چی فکر میکردم چی شد!!
حالا با چه رویی سرمو بالا بگیرم؟
معلومه ارمینه اخراجم می‌کنه!!
اون نور کوفتی از کجا اومده بود؟؟
سوالا تو سرم می‌چرخید ولی من با هربار مرور اون صحنه دلم بهم می‌پیچید و اشکم بیشتر میشد..
صدای مبهم مونیکارو شنیدم:
- چرا تنهایی اینجا نشستی؟
ویلیام- چیزی نیست...سوفیا یکم ناخوشه..
- چی شده مگه؟ یه دقیقه رفتم دستشوییا!
خدا خدا کردم بهش نگه.
- چیزی نشده.. یکم دلش گرفته..
بعد از مکثی طولانی مونیکا گفت- ویلیام..راستش...چجوری بگم.. خواستم بگم اگه بخوای امروز ناهار باهم..بریم بیرون..
گوشام تیز شد..
- ایده ی خوبیه ولی بزار یه وقتی که سوفیا حالش بهتر شه‌‌.. می‌دونم الان اگه بیاد چیزیم نمیخوره.
- نه...فقط منو تو..
اخم ریزی کردم و سمت در متمایل شدم..
- یعنی چی؟ چرا منو تو..تنهایی ناهار بریم بیرون؟
- خب کلا گفتم بخاطر بچه ها..زیاد فرصت نمیشه.. همو بیشتر بشناسیم و... آره..
صدایی نیومد..
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید..
نمیتونستم ببینم کسی ویلیامو دوست داره یا میخواد مخشو بزنه..
اون لحظه میخواستم با دوتا دستام مونیکارو خفه کنم..
ویلیام- سوفیا بهتر شد همه باهم میریم بیرون..
- ولی آخه..
- فک کنم داداشت داره صدات می‌کنه!
لبخند بیجونی رو لبام اومد و سرمو بی‌حال رو زانوهام گذاشتم. اشکام رو صورتم خشک شده بود و مطمعن بودم آرایشم پخش شده.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و صدای پاشنه بلندای مونیکا دور شد.





•Sofia• Où les histoires vivent. Découvrez maintenant