سرماخوردگی

678 55 4
                                    

سرمای کولر به پوستم میخورد.
با دوتا دستام بازومو گرفتم و با شنیدن اسمم از طرف ارمینه رفتم سمتش.
عینکشو درآورد و جدی گفت:
- برو لباساتو در بیار.

قلبم وایستاد..
- چ... چرا؟؟ عکسام بد بود؟
+ من گفتم عکسا بده؟!
وا... وحشی!

خواستم یه چیزی بگم،ولی حرفی نداشتم... با اکراه  ادامه داد:
- عکسایی که گرفتیم خوبه نیاز نیست دوباره بگیریم، الان لباساتو دربیار و برو پیش استیو...

- باشه ممنون...

رفتم تو اتاق پرو، لباسامو عوض کردم و بدون آرایش ، تو قالب همون سوفیای ساده و مغرور رفتم پیش استیو.
از دیدنش تعجب کردم...
کل صورتش کبود و باند پیچی شده بود!!!
ورم کرده بود و با دست شکسته پشت میز نشسته بود..
از دیدنش ترسیدم ولی جدی و سرسنگین گفتم:

+ ارمینه گفت کارم تمومه، الان باید برم؟
- سلام خانم رابرتسون.. خوبین؟ خب اگه ارمینه میگه برو یعنی همه چیز ردیفه، فقط... هیچی..
باز چه گندی میخواست بزنه؟؟
از تعجب صورتمو جمع کردم گفتم:
+ بگو.
- نه ولش کن، هیچی پس شما برو به کارات برس دیگه، خودم بهت اطلاع میدم،

چی میخواست بگه؟؟
ولی ولش کن..
نمی‌خواستم زارش بزنم که حرف بزنه.
بدون اینکه کلمه ای بپرسم دسته ی کیفمو محکم گرفتم و با قدمای محکم از در رفتم بیرون پیش بچه ها و بعد از یک ساعت دوتا دیوونه و یه سوفیای مغرور تو کافه بلک نشسته بودن.

ویلیام اولین بار بود که اونجا میومد واسه همین از دیدن اسمش سر در کافه کلی سیس گرفته بود..

ویلیام- میبینی؟ کائنات منو چنگ گرفته!
جولی- آره تو کائنات و چنگ نگیر اون کاریت نداده...
ویلیام- حسودیت میشه نه؟ مثلا چرا اسم اینجا جولی نبود؟!
فقط بحثاشون..
ینی اگه این دوتا اسکل نبودن من اینهمه نمیخندیدم..
گفتم:
- چون اسم صاحبش بلک بوده دیگه...

ویلیام ارنجاشو گذاشت رو میز، انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:
- میبینی؟ اینا تصادفی نیست.. دنیا داره دست بلکا میوفته! ببین کی گفتم...

پوکر گفتم:
- حالا یه کافه ی سرکوچه هم اسمت بوده! تازه کتابخونه‌شونم جمع کردن..!

گارسون با سینیش اومد..
اسموتی برای ویلیام، هات چاکلت برای جولی و قهوه ی ترک واسه من.
شروع کردیم به خوردن و چیزایی که تو ذهنم رد میشد و به زبون آوردم:
- بچه ها واقعا هم هیجان دارم هم میترسم...نمی‌دونم حتی فردام قراره چجوری باشه، هیچ ایده ای ندارم!
جولی- تو همیشه بیخودی نگرانی...
رو به ویلیام کرد و گفت:
- بخدا اگه من خوشگلی سوفیا رو داشتم دیگه هیچی از خدا نمی‌خواستم..

تاکید کردم:
- من خوشگل نیستم جولی!
شونه هاشو انداخت بالا و ریلکس گفت:
-تو دیوونه ای.. یه ذره اعتماد بنفس داشته باش! نمیبینی هرجا میری دخترا از حسودی میمیرن؟؟

•Sofia• जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें