پوست‌ و‌ استخون

558 52 6
                                    

بعد از طی کردن مسافت طولانی بیست طبقه، بلاخره به سالن غذاخوری رسیدیم و بچه هارو پیدا کردیم..
با دیدنمون تعجب کردن ولی ما خیلی عادی نشستیم و بعد از یه صبحونه ی مفصل رفتیم که بریم ببینیم این آبشار که میگن کجاست..
خیلی ذوق داشتم نمی‌دونم چرا.
تو راه هزار دفعه حرفایی که به ویلیام زده بودمو مرور میکردم.
همشون بدون فکر بودن..
هر کلمه ای که گفته بودم، همون لحظه و بدون ذره‌ای فکر از دهنم خارج شده بود..
ولی حقیقت محض بود!
واقعنم همه ی اتفاقات خوب زندگیم به آشنایی من با ویلیام گره میخورد..
همشون..
اگه نبود مطمعنا من الان خونه بودم، زیر دست پیتر!
مجبور بودم سر هر وعده بخاطر غذا درست نکردن سرزنش بشم و حتی کتک بخورم!
هر صبح لباس زیر دخترای دیگه رو از رو تختمون جمع کنم و برم کارای جلسه رو با فکر مشغول و هزار استرس برسم و با خستگی‌ای بخوابم که دست کمی از مرگ نداشت و همین چرخه تکرار شه..
ولی الان ایتالیام..
ونیز!
شهر مورد علاقم!
تو یه هتل هفت هشت ستاره!
با...
ویلیام بلک که مثل یه آدم متشخص باهام رفتار می‌کنه!
ویلیام..
اسمش که تو سرم می‌چرخید دلم بهم می‌پیچید..
کسی که هرکاری باهاش تبدیل به بهترین خاطره ی زندگیم میشه..
نمی‌دونم این بشر چی داره که انقدر وجودش همه چیو راست و ریست می‌کنه..
مگه میشه یه نفر انقدر تو خوب کردن حال آدما حرفه‌ای باشه؟؟
فقط وقتی به فرد حسودی می‌کنه..
آخ خدا..
مونیکا - بچه ها سوفیا بد تو فکره ها!!!
جولی- شیطونک معلوم نیست داره به کی فکر میکنه..
محض اینکه حواسم سرجاش بیاد سرمو چندباری تکون دادم و از فکر بیرون پریدم..
بیحواس گفتم: چی؟ کی؟!
مونیکا- خوشگل خانوم پاشو رسیدیم!
آهانی گنگ گفتم و از ماشین پیاده شدیم..
به به!!
چه آبشاری!
دهنم باز موند..
اینا میگفتن آبشار من فک میکردم یه چیز زپرتی باشه ولی خییلی بزرگ بود!
دهنم وا موند..
ویلیام- یادش بخیر بچگی من اینجا گذشت!
-واقعا؟
- هروقت بیکار می‌شدیم، که البته همیشه ی خدام بیکار بودیم میومدیم اینجا آب بازی میکردیم..
از شیرین زبونیش لبخند پراشتیاقی زدم..
چقد آخه این آدم باحال و همه چی تمومه..
شیطون گفتم: منم می‌خوام آب بازی کنم!
- میدونستی اینجا چقدر عمیقه؟! باور کن من اگه تو بچه‌گی یه ذره عقل داشتم چنین کاری نمی‌کردم!
لبامو پیچوندم و گفتم: خب منم یه ذره عقل ندارم..می‌خوام آب بازی کنم!
وایسا...
..من.. چی گفتم؟!
خدایاا...
خودت جلوی دهنمو بگیر من چرا انقد سوتی میدممم؟؟؟
ویلیام می‌خندید..
بیشعور فقط بلده بخنده..
مثلا نمیگه اشکال نداره...
منم سوتی میدم!
از خجالت گر گرفتم..
باید یه جوری جمعش میکردم..
مغرور دست به سینه شدم و حق به جانب گفتم:
-خب حالا... من یه چیزی گفتم..نمی‌دونستم جنابعالی انقد خوشتون میاد!!
با لبخند موذیش دست به سینه شد و سرشو کج کرد.
طلبکارانه پرسیدم: چیه؟!
صورتش تغییر نکرد..
اضافه کردم: خیلی مرموزی!!
بازم تکون نخورد..
یا خدا..
باید به یه چیزی پناه می‌بردم وگرنه این تا صبح دقم میداد..
چشم چرخوند و نگاهم رو یه اکیپ از جوونای کم سن و سال که با ذوق سمتم میدویدن وایستاد..
دستاشون قلم کاغذ بود‌.
وقتی نفس زنون بهم رسیدن با شوق شروع کردن با همدیگه حرف زدن..
نمی‌فهمیدم چی میگن..
- یکی یکی حرف بزنین نمی‌فهمم!!
یکی از دخترا که سینشو گرفته بود و نفس نفس میزد، تیکه تیکه گفت:
- شما..‌خانم...رابرتسون .... روی مجله ی ووگ... هستین درسته؟!
گنگ و مشتاق نگاهش کردم..
باورم نمیشه!
منو میشناسن!!!!
من..
از خوشحالی سرم گیج رفت..
با لبخند مبهمی گفتم: بله..
یکی از پسرا- ما خیییییلی دوستتون داریم! خیییلی..!! همین الآنم بحث شما بود که یهو دیدیمتون! من که داشتم غش میکردم بیاین قلبمو دست بزنین!! تروخدا دست بزنین فقط!!! واای خدا دارم نفس کم میارم..
صدای خنده ی محافظه کارانه ی جمع بلند شد..
نفس کشیدن برای منم سخت شده بود..
آب دهنمو بزور قورت دادم..
چقدر خوبه وقتی یکی بهت اینجوری ابراز علاقه میکنه‌..
اونوقت تو احساس نمیکنی کم و کاستی هم داری!
فقط تمرکزت رو اینه که تو انقدر خوب هستی که یه نفر انقدر دوستت داره..
اشکم داشت درمیومد ولی خودمو کنترل کردم..
میخواستم همونجا بشینم و زار زار گریه کنم..
من؟!
من؟!
از فشار روحی و بار احساسی لبامو محکم بهم فشردم و سر ابروهامو ملتمسانه بالا دادم و اروم گفتم: منم دوستون دارم..
چونه هام از بغض می‌لرزید!
احساس میکردم یه درخت داره تو قلبم رشد می‌کنه و قلب من جای کافی براش نداره و از داخل بهش فشار وارد میشه..
یکی از دخترا- وای جاان من اینو امضا کنید!!!
یا ذوق پاهاشو کوبید زمین و با صدای نازک تقریبا جیغ گفت: وااای!!!
آب دهنمو که قورت میدادم حس میکردم به گلوم میسابه..
برگه شو گرفتم.
همون طوری که امضا میکردم یه قطره اشک رو گونم جاری شد..
صدای جمع جوری که انگار ناز ترین چیز جهانو دیدن دراومد..
ولی هنوزم این صدا تو سرم اکو میشد...
من؟!
مطمعنید اشتباه نگرفتید؟!
ولی نه اشتباه نگرفتن!
رو برگشون عکس من بود!!!!
دونه دونه برگه هاشونو امضا کردم.
با تمام عشق و وجودم..
همه ی  زندگیم محتاج این بودم که چنین عشقی دریافت کنم!
چنین عاطفه و محبتی!!
یه چنین علاقه ای دریافت کنم که تمام عشق متقابلمو تقدیمش کنم..
از نظر روحی کاملا ارضا شده بودم..
تازه فهمیده بودم کجای زندگیم می‌لنگید..
عشق!!
کسی که تو زندگیش عشق نداشته باشه، هر لحظش پوچ و بی معنیه!
حالا نه فقط یه پسر یا دختری که عاشقش باشه..
عشق به هرچیزی!
کار..خانواده..
عشق واقعی!!
چیزی که داشتم تجربش میکردم!!
با پشت دست اشکمو پاک کردم..
اگه قراره بقیه ی زندگیم به همین روال بگذره با سر ازش استقبال میکنم!!
بیاد...من حاضرم!
یکی از پسرا که کمی تپلم بود از پشت جمعیت داد زد: عکسسس!!!!!!
میون بغض همراه جمع خندیدم..
سخت‌ترین کار جهان!
دهن باز کردم چیزی بگم و بلافاصله صدای جمعیت خوابید..
از سکوت یهویی کمی استرس گرفتم ولی نفس عمیق و لرزونی کشیدم و گفتم: خب میخواین تکی بگیریم یا دست جمعی؟
همون پسر تپله از پشت داد زد: هردو!!
از بامزگیش خندم گرفت..
بلند و مهربون گفتم: بیا جلو ببینم!
دونه دونه به تک تکشون تنه زد و اومد جلو.
با خنده از بامزگیش گفتم: چند سالته؟
- بیست و سه.
و با افتخار اضافه کرد: پست امروز صبحتونو که گذاشتین من اولین نفری بودم که لایک کردم!!
ابروهامو مشتاق بالا دادم و گفتم: من از شما ممنونم!
- حالا باهام عکس میگیرید؟
- بله که میگیرم! گوشیتو بده.
از جیب پشت شلوارش گوشیشو گرفت سمتم..
چند تا سلفی توپ باهاش گرفتم که صدای اعتراض همه بلند شد.
اونام سلفی میخواستن..
میخواستم از ذوق و خوشحالی جیغ بزنم!!!
با حوصله و صبر و عشق و اشتیاق با همشون سلفی گرفتم و بلاخره خودشون رفتن..
موقع رفتن همون پسر تپله از دم ماشینش بلند داد زد: خیلی خوشگلیننن!!
کمی از خنده لرزیدم و بلند گفتم: مرسی!!
و رفتن..
خدایا شکرت!!
یعنی میشه همه ی لحظات زندگیم انقد خوب باشن؟
یعنی میش دیگه رنگ غمو نبینم؟!
میشه همه ی لحظه های زندگیم انقد خوب باشن؟
میشه انقد همه دوستم داشته باشن؟
- بله که میشه!
صبر کن!
یعنی من داشتم بلند بلند با خودم حرف میزدم؟!
انقد شارژ شده بودم که حواسم به کارام نبود..
مکث طولانی کردم و سمت صدا برگشتم..
ویلیام!
همه ی اینارو مدیون اون بودم!
اگه همون روز کذایی که تیغو دستم گرفته بودم مزاحمم نمیشد الان این لحظه هارو نداشتم..
گفته بودم همه چیز با این بشر خوبه!
سر ابروهامو ملتمسانه و پراحساس بالا دادم و بدون اینکه چیزی بگم محکم بغلش کردم..
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..
ویلیام شوکه و اروم دست رو موهای بلند و بازم گذاشت..
با صدای از بغض لرزون گفتم: مرسی!
پق زد زیر خنده و با تعجب گفت: از من چرا تشکر میکنی؟!
خودش الان نمی‌فهمید که چه کار بزرگی در حقم کرده..
منم چیزی نگفتم..
این راز پیش خودم میموند بهتر بود!
نمی‌خواستم فک کنه دوستیمون بخاطر مدیون بودن من بهشه، چون واقعنم نبود!
ویلیام کسی بود که نمیشد دوستش نداشت!
وقتی سکوت ی
بینمون طولانی شد گفت: خانوم مدل! نشه یه وقت مارو تحویل نگیری!
ازش جدا شدم و معترض و اروم به بازوش زدم..
چشم چرخوندم بچه هارو پیدا کنم و دیدم مونیکا دو طرف سویشرتشو اونقدر آورده بود بالا که صورتش معلوم نباشه و فرد سرشو گذاشته بود رو میز و با آرنج پوشونده بودتش..
معلوم بود میخواستن کسی نشناستشون..
تعجب کردم!
وقتی یکی دوستشون داره و اونقدر براشون احترام و ارزش قائله که از وقتش میزنه تا باهاشون عکس بگیره و بهشون ابراز محبت کنه چجوری میتونن بیرحم باشن؟
رفتم پیششون و با طعنه گفتم: بیاین بالا.. رفتن..!
محتاطانه سر بلند کردن و مونیکا گفت: واقعا ازین کنه ها متنفرم! اصن سطح کلاسشون به ما نمیخوره بعد خودشونو فقط میچسبونن بهت که یه عکس زپرتی بگیرن!
فرد با سر و مفتخر به خواهرش تایید میکرد..
اصلا حرفاشو نمی‌فهمیدم..
یعنی چی؟
من که نمیتونستم اینجوری باشم..
اصلا به من چه؟
هر کسی روش خودشو داره!
منم هیچوقت به کسایی که دوستم دارن بی احترامی نمیکنم!
همونجا این قولو از خودم گرفتم که همیشه عاشقانه طرفدارامو دوست داشته باشم!
جولی درحالی که داشت از ذوق میمرد، از کنار آبشار با سرعت جت دوید سمتم..
ویلیام زیر لب گفت: یا خدا..
از سرعت و اون حجم از شور و شوق جولی یه قدم با ترس و لرزون به عقب برداشتم..
ولی بهم رسید و جوری پرید روم که جفتمون با سر افتادیم زمین و وزن جولی رو من بود..
سرم تیر میکشید..
سنگینی جولی دلمو درد آورده بود..
نگاه همه ی آدمای اونجا اومد رو ما..
از خجالت آب شدم..
- جولیی!!
- وااااااااای خانوم مشهووور!!!! یه امضا بهم میدیی؟؟ تروخدااا یه عکس باهام بگیررر!!
از دیوونگیش بلند زدم زیر خنده..
- دیوونه! پاشو همه دارن نگاه میکنن!
ویلیام با خنده و شوخ طبعی داد زد: جولی پاشو پادریش کردی!
جولی با غیظ برگشت سمتش و گفت: ینی فک میکنی من سنگینم؟؟
ویلیام- نه تو سنگین نیستی اون پوست و استخونه..
خنده ی ریزی کردم.
ویل دست جولیو گرفت و بلندش کرد.
احساس میکردم با زمین یکی شدم..
وقتی بلند نشدم ویل بلند گفت: کاردک بیارین جمعش کنیم..!
بلند خندیدم و بزور بلند شدم..
مونیکا گفت: اینجا بدرد عکس میخوره ها!
با سر تاییدش کردم و لبه‌ی چوبی که به دریاچه ای که آبشار توش می‌ریخت باز میشد وایستادم.
ویل از دور درحالی که سمتم میومد متشوش گفت: بیا اینور خطرناکه!!
با بیخیالی دستمو تو هوا تکون دادم و ژست گرفتم.
بوی رطوبت اونجا رفت تو دماغم.
من ژست می‌گرفتم و فرد عکس می‌گرفت.
ویلیامم که دید سرگرم عکس گرفتنم دودل و مضطرب سرجاش وایستاد و متشوش نگاهم میکرد..
اوو حالا قرار نیست اتفاقی بیوفته که!
لبخندی به پهنای صورتم زدم..
پاهامو یه ذره جابجا کردم که ژستمو عوض کنم ولی یهو احساس کردم زیر پام خالی شد!..

•Sofia• Where stories live. Discover now