مار

491 48 19
                                    

دید ویلیام

خیلی وقت بود بیدار بودم، ولی حس از رخت خواب بیرون رفتنو نداشتم..
انگار سوفیا منو به خودش چسبوند بود.
نگاهش کردم که اروم خوابیده بود و لبای قلوه ایش جمع شده بود..
قربونت برم من!
سمتش یه پهلو شدم و سر انگشتمو رو ابروی نامرتبش کشیدم.
غرق خواب، اخم ریزی کرد و فکش ثابت موند..
انگشت شصتمو رو گونش کشیدم..
مدل من!
یاد دیشب و قیافه ی بهت زدش افتادم و ریز خندیدم.
چقد شوک شده بود!
از حرص دوست داشتنش دندونامو محکم بهم فشار دادم.
نزدیک شدم و جوری سفت بغلش کردم که بین خواب و بیداری شروع کرد به غر زدن.
غرق خواب روشو اونور کرد و پتورو کشید رو سرش.
دستمو رو موهاش کشیدم و گفتم: جادوگری؟
اونقدر خوابش عمیق بود که نخواد بشنوه..
- جادوم کردی یا چی؟ پس چرا انقد دوست دارم لعنتی؟
خدایا این دختر آرامش محضه!
در عین خنگ بازیاش خاصه و همینش دلمو برده..
بدم برده!
به سقف نگاه کردم و نفسی قاطی با خمیازه کشیدم که صدای مسیج گوشیم دراومد..
ای خدا..
آخرش من از دست دلنگرانیای فینیس سکته میکنم.
بی‌حوصله دستمو انداختم رو میز، گوشیو کشیدم و تو این فاصله صفحه شو باز کردم.
یه پیام ناشناس..
شمارش..
چی؟
چشامو ریز کردم.
15 دیگه چه صیغه ایه از کی شماره ها دورقمی شده؟!
با خوندن مسیجش اخم غلیظی رو پیشونیم جا خشک کرد.
+ دلبر نازت، شبا با دیگرون درحال عشق بازیه..
لبامو جمع کردم و دوباره خوندمش..
گیج شده بودم..
حس سردرگمی وجودمو گرفته بود.
این چی می‌گفت؟؟!
اصلا کی بود که جرعت گفتن چنین چیزاییو به من راجب سوفیا داشت؟!
نوشتم: ببین نمی‌دونم کی هستی، ولی کاری نکن که مجبور شی به دست و پای خودش بیوفتی، بلکه اون اجازه بده زندت بزارم!
لبام از غیظ جمع شده بود و دستام ریز می‌لرزید.
پیشونیمو با انگشتام گرفتم و چشامو بستم و صدای مسیج بازشون کرد..
+ مدرک میخوای؟
با نفرت دماغمو مچاله کردم و نوشتم: غلط می‌کنی راجب سوفیای من این مضخرفات و میگی! یکاری نکن سرو کارتو به پلیس بکشونم!!
با همون حرص ولی محتاط به سوفیا نگاه کردم که بیدار نشده باشه.
خوابِ خواب بود..
+ خب یه معامله میکنیم. من بهت ثابت میکنم سوفیا اونی که فکر میکنی نیست، در عوض توام با من به عنوان دوستی رفتار می‌کنی که خیلی از حقیقتارو اثبات می‌کنه! سوفیا ماریه که داری تو استینت پرورش میدی!

سرم تیر عجیبی کشید و صورتمو از فرط نفرت مچاله کرد.
- ویلیام..
با شنیدن صدای خوابالود و گرفته ی سوفیا، هول صفحه ی گوشیو بستم.
- جانم؟
به ارنجش که تو نرمی تخت فرو رفته بود تکیه داده بود و گنگ اطرافو نگاه میکرد.
- دیشب کی خوابیدیم؟
- فکر کنم.. نزدیکای چهار چهارونیم.
- الان چنده؟
رو در و دیوار اتاق چشمم به ساعت نخورد..
خواستم از گوشی ببینم ولی از ترس اینکه یه مسیج جدید ببینم، دستام بی حرکت موند.
مطمعن گفتم: به هرحال پاشو دیره.
نمی‌دونم چند دقیقه بدون اینکه متوجه باشم به سوفیا زل زده بودم..
آخه چجوری یکی می‌تونه انقدر بیرحم باشه که به سوفیای من بگه مار!
عجبا..
سوف با لبخند کش و قوسی به بدنش داد و گفت: جایزه!
با صدای بلند اضافه کرد: الان اگه جولی اینجا بود می‌گفت این ندید پدید بازیا چیه..
ریز خندیدم و گفتم: دیشب چه خوابایی دیدی؟ خواب جایزه دیدی نه؟
خیره به سقف گفت: نه.. اتفاقا خیلی خوابای عجیب غریبی دیدم.. خیلی.. عجیب!
وقتی دیدم سخت رفته تو فکر گفتم: بیخیال.. سوفیا کوچولومون جایزه برده!
لبخندش بزرگتر شد و برگشت سمتم.
میدونستم چجوری ذوق می‌کنه..
اخخ ذوق کردنشم قشنگ بود!
- یعنی تو همیشه باید از بالا بهم نگاه کنی؟
- اوهو کی از بالا نگات کرد؟!
- تو دیگه همش بهم میگی بچه.. مثلاً بیست و شیش سالمه ها!
سر لباش پایین رفت.
شیطون گفتم: بعضی آدما هیچوقت بزرگ نمیشن، مث تو که همیشه سوفیا کوچول موچولوی من میمونی! الآنم قراره یه بوس خوشگل به عمو ویلیامت بدی! بدو دختر جون.. بجنب که کلللی کار دارم.
خبیث نگاهم کرد، نوک زبونشو درآورد و اومد بره که دستشو محکم کشیدم و افتاد بغلم.
گردن و کتفشو بین بازوهام گرفتم، صورتمو چسبوندم به صورتش و چندتا بوس سفت و با صدا ازش گرفتم و گذاشتم بره و کل تا دم در با چشم دنبالش کردم..
داشت از در می‌رفت بیرون پاش‌به چوب در گیر کرد و داشت میخورد زمین که چهارچوب و نگه داشت..
اروم و کلافه گفتم: تو قرارداد بستی خودتو به چخ بدی آره؟ من دختر زخم و زیلی دوست ندارما! گفته باشم..
نیشش تا بناگوش باز شد و دوید بیرون.
آخ..
وقتی رفت، دوباره گوشیمو باز کردم و استرس توم بیدار شد.
صدای ضربان قلبم و می‌شنیدم و صورتم عرق کرده بود.
+ امروز یه بسته ی پستی برات ارسال میشه و شرطشم اینه که هیچکس از محتوای داخلش خبردار نشه. قبول؟!
با اخم و گنگ به دیوار روبروم زل زدم.
آب دهنمو سخت قورت دادم و مطمعن نوشتم:
- قبول.
+ سوفیا مضطرب میاد و ازت راجب بسته می‌پرسه چون خودش می‌دونه چه گندی زده، اونوقت میفهمی که راست گفتم..
با باز شدن یهویی در ریز لرزیدم و با بیشترین سرعت ممکن گوشیو بستم.
سوفیا و جولی، دوقلوهای افسانه ای رو تو چهارچوب در دیدم.
سوفیا- ویل نمیای صبحونه؟ البته الان دوازدهه ولی خب..
جولی دستشو انداخت دور سوفیا و گفت: ویلیام پاشو دیگه!!! هممون باهم خوابیدیما! وقتی سوفیا کوچولوی من میگه پاشو ینی پاشو!
سوفیا حالت تدافعی گرفت: آقا بخدا انصاف نیستت!!! چرا همه فک میکنین من بچم؟؟ من دوتا تیر خوردم..!
جولی بی‌تفاوت گفت- چه ربطی داشت؟
سوفیا کمی فک کرد و خندش گرفت.
-راست میگه ربطی نداشت..
دستپاچه گفتم: برین الان میام..
سوفیا و جولی پچ پچ ریزی کردن، زدن زیر خنده و شونه به شونه ی هم رفتن بیرون‌.
نفس کلافه ای کشیدم و بلند شدم..
اون بسته ی پستی چی میتونست باشه؟!
پونزده کیه؟؟
چجوری میخواست گناهکار بودن سوفیای منو ثابت کنه؟!
با فکری مشغول رفتم بیرون.
...

•Sofia• Where stories live. Discover now